eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌❣ آخر شب دیگه به زور از دستشون در رفتم و اومدم خونه برای خوابیدن . چون قبلنا که نمیرفتم سرکار شب پیششون میموندم . ولی الان دیگه باید صبح زود بیدار میشدم و اصلا حسش نبود ! وقتی میخواستم بخوابم تازه یادم اومد که نگفتم حسام ما رو دیده ! دوست داشتم بدونم سانی در این مورد چی واسه گفتن داره ولی دیگه خیلی دیر وقت بود و برای زنگ زدن زیادی بد موقع . پس بیخیال شدم و گرفتم خوابیدم درسته که مشورت اون شبم نتونست کمکی کنه برای تصمیمی که میخواستم بگیرم و جوابی که پارسا منتظرش بود . ولی به هر حال باعث شد به قول دوستام گوشی دستم باشه ! 🔻فصل سوم زمان هیچ وقت منتظر تصمیمات ما نمیمونه و همیشه با بیشترین سرعت ممکن در حال گذره ! چند روز گذشت و من با اینکه جواب واضحی به پارسا ندادم اما تقریبا موافقتم توی حرکات و رفتارم کاملا هویدا بود . از تیپ هایی که حالا هر روز عوض میکردم ... لبخندهایی که بعد از شنیدن تعریف های پارسا در مورد خودم روی لبم مینشست ... اینکه جواب اس ام اس هاش رو میدادم ... همه و همه باعث شده بود تا پارسا به اونی که دلش میخواد که احتمالا همون دوستیه با من بود برسه ... گرچه خودمم کمتر از اون مشتاق نبودم انگار ! یک هفته از این دوستیه نسبتا آروم و بی دردسر میگذشت و خدا رو شکر توی شرکت هیچ برخورد خاصی پیش نیومده بود که محمودی یا حتی مسعود از ماجرا بویی ببرن . اون روز داشتیم توی اتاق پارسا در مورد یه هفته نامه که کار طراحیش رو به ما واگذار کرده بودند حرف میزدیم که زنگ دفتر رو زدند . محمودی طبق معمول ببخشیدی گفت و رفت تا در رو باز کنه . از فرصت استفاده کردم و شروع کردم انگشتام رو شکستن تا خستگیشون کم بشه . _آخه این حرکته ؟ انگشتات خراب میشه حالا مامان نبود گیر بده این شده بود فضول من ! دستام رو گذاشتم روی میز و هیچی نگفتم _قراره آخر هفته با بچه ها بریم دربند پایه ای ؟ سرم رو آوردم بالا ببینم با منه یا نه ! که دیدم داره منتظر نگاهم میکنه . _ من ؟! _خوب آره ! مگه کس دیگه ایم هست اینجا ؟ _ولی من نمیتونم بیام _چرا !؟ با ستاره و ایمان میخوایم بریم . اتفاقا ستاره خودش خیلی اصرار کرد که توام باشی نمیدونستم چجوری بپیچونمش همینجوری فکر نکرده گفتم _مرسی من خودم با ستاره حرف میزنم آخه جمعه مهمون داریم نمیتونم بیام !
🕰 پاچه‌ی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا درست می‌دیدم. یک پا نداشت. یک کفش بیشتر پایش نبود. پای دیگرش از مچ قطع بود. ایستادنش را متوجه شدم. ولی آنقدر در دنیای حیرت غرق بودم که نشنیدم چه گفت. این راستین من بود که یک پا نداشت؟ راستین با آن همه غرور حالا چطور با این نقص می‌خواهد زندگی کند. سنگینی نگاهش مرا از دنیای حیرت نجات داد. نگاه گنگم را به طرف بالا کشیدم و با لکنت پرسیدم: –پا...پاتون... دوباره برگشت و روی صندلی نشست. نگاهی به پایش انداخت و ژست آدمهای خونسرد را به خودش گرفت. –عفونتش زیاد بوده، قطع کردن. دوباره نگاهم را روی پایش سُر دادم. باورم نمیشد. نالیدم. –وای...خدایا...یعنی چی قطع کردن؟ به همین راحتی؟ چرا درمانش نکردن؟ با این پیشرفت علم یه عفونت رو نتونستن از پسش بربیان؟ نمی‌خواستم چیزی را که می‌دیدم قبول کنم. شاید خواب باشد. شاید یک شوخی است. اما مگر راستین اهل شوخی به این تلخی بود. فکر های جورواجوری به سراغم آمد. کم‌کم احساس سرگیجه کردم. تعادلم به هم خورد، برای همین همانجا روی زمین نشستم و دوباره خیره به پایش نگاه کردم. کم‌کم اشک بر روی گونه‌هایم چکید. به کمک یکی از عصاهایش جلو آمد. –پاشو دختر، این کارا چیه می‌کنی، نمردم که، نگران نباش. قراره پای مصنوعی برام درست کنن، پروتزم میشه کرد. مثل پای واقعیه. به هق هق افتادم. خم شد و گوشه‌ی پالتوام را گرفت. –پاشو زمین سرده، کثیفه، آخه این چه کاریه. به جای این که تو من رو دلداری بدی من دارم این حرفها رو بهت میزنم. برای این که اذیت نشود بلند شدم و روی صندلی‌ام نشستم. ولی گریه‌ام بند نمی‌آمد. سرم را به طرفین تکان دادم. –دست خودم نیست. تک سرفه‌ایی کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد. –منم وقتی چشم‌هام رو باز کردم و دیدم پا ندارم همین حال شدم. طول کشید تا کنار بیام. البته کنار که...نمی‌دونم کنار امدم یا نه، فقط می‌دونم حالم بهتر از اون روزا شده، رضا تو این روزا خیلی کمکم کرد. بهم گفت که تو همش از اون سراغم رو می‌گیرفتی و اونم هر دفعه یه جوری دست به سرت می‌کرده و حرفی بهت نمیزده. آخه رضا گفت که خودم بهت بگم بهتره. از حرفش گریه‌ام بند آمد. آقارضا چرا به راستین دروغ گفته بود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت. –اشکات رو پاک کن. دستمال را از دستش گرفتم و اعتراض آمیز گفتم: –چرا خودتون تو این مدت بهم نگفتید؟ –چون برام خیلی سخت بود. روزهای بدی رو گذروندم. ولی حالا نسبت به روزهای اول تحملش برام آسونتر شده، شایدم کم‌کم من قوی‌تر شدم. اشکهایم دوباره یکی پس از دیگری روی گونه‌ام چکید. فکر این که او به خاطر من این بلا سرش آمده باعث شد دوباره هق هق گریه‌ام بالا رود. با اخم نگاهم کرد. –فکر کردم بیام اینجا روحی‌ام عوض بشه، ولی تو با گریه‌هات داری خرابترش می‌کنی. میخوای این دفعه سکته کنم؟ به زور خودم را کنترل کردم و سعی کردم اشک نریزم و لب زدم. –خدا نکنه. لبخند زد. –پاشو برو صورتت رو آب بزن، الان براتی میادا. ناگهان حرفی یادم آمد و پرسیدم: –گفتین چطوری باید ازشون انتقام بگیریم. –من که چیزی نگفتم. –خب بگید. –میگم، ولی بعد از جلسه. –نه همین الان بگید، من تا انتقام نگیرم حالم خوب نمیشه. سرش را تکان داد. –میگم. ولی زمان زیادی میخواد، الان وقتش نیست. بعد بلند شد و به سمت در خروجی رفت. از همانجا اشاره کرد که دنبالش بروم. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 از اتاق که بیرون رفتیم. بلعمی با چشم‌های اشکی به ما نگاه می‌کرد. راستین بی‌توجه به طرف اتاقش رفت. بلعمی با نگاه ترحمی رفتن راستین را بدرقه کرد. مقابل میزش ایستادم. –میشه اینقدر تابلو بازی درنیاری و عادی باشی. دوباره اشک ریخت. –چطوری عادی باشم، جوون مردم ببین چی شده، تا آخر عمر بیچاره باید با این پا... دستهایم را روی میز گذاشتم و کمی خم شدم. –اینا همش تقصیر همون شوهر خدانیامرز جنابعالی با اون پری‌ناز... رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم. از روی صندلی‌اش بلند شد. –مگه شهرام تیر بهش زده؟ صاف ایستادم. –تیر نزده ولی آمار که داده، باهاشون همکاری که کرده. پلیس از طریق شوهر تو بقیشون رو تونسته پیدا کنه، واسه همین پلیس شوهرت رو دستگیر نکرد، چون می‌خواست از طریقش اونا رو پیدا کنه. البته خود تو هم همچین بی‌تقصیر نیستی. بعد نجوا کردم: –اصلا هممون مقصریم. دوباره روی صندلی‌اش نشست. –فعلا که مقصر اصلی تو این دنیا نیست و نمیشه محکومش کرد. با پلک زدن اشکم را پس زدم و به طرف روشویی راه افتادم. قبل از این که وارد اتاق شوم دیدم آقارضا جلوی در ایستاده، با دیدن من جلو آمد و به آرامی گفت: –من درمورد رفتنتون از اینجا به راستین چیزی نگفتما، شما هم حرفی نزنید و کلا فراموشش کنید. الان تو این موقعیت وقت رفتن و جاخالی کردن نیست. با چشم‌های گرد شده فقط نگاهش کردم. بعد از این که حرفش تمام شد فوری به داخل اتاق رفت و اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم. در تمام مدت جلسه فکرم پیش راستین بود. گاهی که از من چیزی می‌پرسیدند فقط سرم را تکان می‌دادم و دوباره غرق فکر می‌شدم و گاهی هم وقتی راستین تمام حواسش پیش آقای براتی بود نگاهش می‌کردم. آقارضا و راستین تمام تلاششان را کردند تا بالاخره آقای براتی را راضی کردند که به خاطر مشکلاتی که پیش امده کمی با ما راه بیاید. اقای براتی هم وقتی از جزییات ماجرا باخبر شد. موافقت کرد. بعد کم‌کم حرف و سخن از موضوع کار بیرون آمد و به مسائل غیر کاری و ماجرای راستین کشیده شد. در همین بین آقای براتی از راستین پرسید: –آقای چگنی برام سواله که اون گروهها که کارشون معلومه و به قول شما آموزش دیده هستن. پس شما رو واسه چی می‌خواستن؟ راستین گفت: –تو این مدتی که من باهاشون زندگی کردم و بینشون بودم. خیلی چیزهای جالبی دیدم. اوضاع اونقدرم که شماها فکر می‌کنید ساده نیست. کارهاشون خیلی برنامه‌ریزی شدس، تک تک اعضا گروهشون هر کاری که انجام میدن باید در مسیر هدف گروه باشه، نه غیر از اون. از یه نوشابه خریدن تا حتی ازدواجشون. یکیشون نامزد بود البته از اعضای قدیمی بود چون نامزدش با کارهای اینا موافق نبود کلا بی‌خیال نامزدش شد. پری‌ناز می‌خواست من هم به گروهشون ملحق بشم و بعد هم با هم ازدواج کنیم و هر دو برای تشکیلاتون کار کنیم. براتی خندید و گفت: –خب، می‌تونستید قبول کنید. این همه هم سختی نداشت. اینجا امدی که چی بشه؟ –اتفاقا میخوام همین رو بگم. اونا با اون تشکیلاتشون اونقدر برای رسیدن به هدفشون مصمم هستن و هر کاری میکنن که کار پیش بره. از ریزترین چیز توی زندگیشون گرفته تا مسائل بزرگتر. –مثلا چی؟ –مثلا یه نوشابه یا آب میوه می‌خواستن بخرن مارکهای خاص میخریدن. مارکهای غیر ایرانی که یه وقت سودش تو جیب یه ایرانی نره. حساب خرج کردن پولشون رو داشتن که تو جیب اسرائیلیها بره. جالبتر این که تو اون محله‌ایی که بودیم اگر سوپر مارکتش اون مارکها رو نداشت اونقدر همه‌ی سوپرمارکت یا فروشگاهها رو میگشتن تا اون مارک و برند مورد نظرشون رو پیدا کنن. من اولش با خودم میگفتم اینا چقدر بیکارن. با تعجب به حرفهای راستین گوش می‌کردم. آقارضا گفت: –درسته، اخه خود اسرائیلیها یه همچین کاری میکنن. مثلا اسرائیلی که توی هلند زندگی میکنه برای خریدن یه خمیر دندون کل اونجا رو میگرده تا از یه اسرائیلی خرید کنه و سود این پول بره تو جیب هم وطنش، اعتقادشون اینه اگه این کار رو نکنن خدا ازشون راضی نیست. براتی پرسید: –یعنی تو آموزشهاشون این چیزارو هم آموزش میدن؟ راستین سرش را به علامت مثبت تکان داد. –خیلی چیزهای دیگه هم هست که وقتی پری‌ناز برام توضیح می‌داد مغزم سوت ‌کشید. اونا نقشه‌ها دارن، کلا میخوان ایران رو از ریشه بزنن. البته خود پری‌ناز هم خیلی وقت نبود که وارد تشکیلات شده بود. اونم این اواخر وقتی خیلی از مسائل رو فهمیده بود دلش نمی‌خواست ادامه بده ولی دیگه چاره‌ایی نداشت. یعنی جراتش رو نداشت از تشکیلات بیاد بیرون. اگر خودش رو نمی‌کشت، دیر یا زود اونا می‌کشتنش. چون دیگه یه مهره‌ی سوخته شده بود. آقارضا گفت: –خیلی عجیبه‌ها، اونا تو کلاساشون چی به اینا یاد میدن که اینا اینقدر سنگ اونا رو به سینه میزنن و حتی حاضرن به مملکتشون خیانت کنن. براتی گفت: ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
میدانی؟ از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام همه جا بوی پرتقال و بهشت می‌دهد... پاییز و نارنگی وپرتقالاش 😍 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
انار های روی شاخه را دوست دارم میوه های پاییز در کنار برگ های زرد و ترک خورده سرخ سرخ می شکفند به گمانم عشق انار سرخی ست روی شاخه ی درخت پاییز عشق هم در کنار زردی و سردی سرخِ سرخ شکوفه می کند... 💫🌾 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 –خب معلومه دیگه، میگن همه خوردن بردن شما عقب موندید و سرتون کلاه رفته. بیایید کمک کنید ما هم با هم دیگه بریم بخوریم. راستین انگشت شصت و سبابه‌اش را به هم چسباند و گفت: –دقیقا. پری‌ناز می‌گفت تو کلاساشون حرفهایی میزنن که کلا از مملکتمون و مردمش متنفر میشیم. دیگر ادامه‌ی حرفهایش را متوجه نشدم. به این فکر کردم که در نبود من چقدر پری‌ناز با راستین دردو دل کرده. موقع رفتن آقای براتی آقارضا هم همراهش رفت. بعد از رفتن آنها نگاه سنگین راستین را احساس کردم. سرم را بلند کردم. درست روبروی من نشسته بود. نگاهش را به فنجان خالی روی میز داد و پرسید: –کجا بودی؟ سوالی نگاهش کردم. –اینجا نبودی. به چی فکر می‌کردی؟ نمی‌توانستم در مورد چیزی که فکر می‌کردم حرف بزنم. پس مجبور شدم در کوچه پس کوچه‌های ذهنم بگردم تا حرف قانع کننده‌ایی پیدا کنم. نگاهم را زیر انداختم و گفتم: –به انتقامی که ازش حرف زدیدفکر می‌کردم، گفتید بعدا برام توضیح میدید. سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد. جزءجزء صورتم را از نظر گذراند و لبخند زد. بعد به روسری‌ام اشاره کرد. –هیچ می‌دونستی اینطور محکم بستن روسریت یه جور انتقام گرفتن از اوناس. دستی به روسری‌ام کشیدم. –اونا، منظورتون پری‌ناز و... سرش را به چپ و راست تکان داد. –نه، نه انتقام از اونایی که امثال پری‌ناز رو هم اغفال کردن. پری‌ناز و امثالهم قابل ترحم هستن. اون‌جور آدمها، نادون و بدبختن که واسه یه کم پول بیشتر هر کاری میکنن. منظورم روئساشون هستن. یکی از کارهایی که تو توی این شرکت انجام دادی این بود که وادارمون کردی دوربین ایرانی بخریم گرچه مشکلاتی هم داشت ولی اینم یه جور انتقام از اوناست. تو اون مدتی که پیش اونا بودم حرفهای حنیف خیلی خوب برام روشن شد. بیچاره همش از دشمن حرف میزدا، ما بهش می‌گفتیم توهم زده. من که گاهی حرفهاش رو حتی گوش هم نمی‌کردم. تازه اون خیلی چیزها رو نگفته، دشمنی اونا خیلی ناجوانمردانس، به هیچی ما رحم ندارن. خودکار را از روی میز برداشتم و شروع به خط خطی کردن برگه‌ی زیر دستم کردم و گفتم: –نمی‌دونم اونجا چه اتفاقی افتاده که شما اینقدر عوض شدید. این چیزهایی رو که گفتید، بعضیهاش رو می‌دونستم. البته نه با این جزئیات. حرفهاتون رو هم قبول دارم ولی با این چیزا که دل آدم خنک نمیشه. او هم خودکارش را روی کاغذ کنار دستش حرکت داد. ولی نه برای خط خطی کردن. بعد از مکثی گفت: –اگر همین کارها رو رونق بدیم و کم‌کم همه انجام بدن بهترین انتقامه. می‌تونم چند نمونه محسوس و راحتش رو برات مثال بزنم. کنجکاو و با اشتیاق نگاهش کردم و خودم را منتظر نشان دادم تا حرفش را ادامه دهد. خودکار را روی میز گذاشت و جوری مهربان و عمیق نگاهم کرد که صورتم داغ شد و ازخجالت نگاهم را پایین انداختم. برگه‌ایی که نقاشی می‌کرد را به طرفم سُر داد. رویش یک قلب بزرگ کشیده بود. نگاهم روی کاغذ ماند. او ادامه داد: –باید مثل اونا زندگی کنیم. تعجب زده نگاهش کردم. –مثل اونا؟ –اهوم، مثلا ما هم مثل اونا تو خریدهامون حواسمون باشه چی میخریم که سودش بره تو جیب هم‌وطن خودمون. یا مثلا از زمین خوردن همدیگه ناراحت بشیم و دنبال راه حل باشیم. بی‌تفاوت نباشیم. همانطور که به حرفهایش گوش می‌کردم. خودکارم را برداشتم و روی کاغذ او شروع به نقاشی کردم. –مهربون بودن با همدیگه، تنها راه برای قدرتمند شدنه. قلب کوچکی داخل آن قلب بزرگ کشیدم و خودکارم را رویش گذاشتم. –بله، خیلی حرفتون رو قبول دارم. گرچه خیلی سخته، بخصوص وقتی به کسی خوبی می‌کنی و اون جوابت رو با بدی میده. سرش را به علامت مثبت تکان داد. –راهش می‌دونی چیه؟ –نه. –این که وقتی داری به کسی خوبی می‌کنی به تلافی کردن اون فکر نکنی، به این فکر کنی که الان این کی میخواد با بدی جوابم رو بده. –با بدی! –دقیقا، اصلا نباید یک ذره هم از ذهنمون بگذره که اونا باید به ما خوبی کنن، چون ما بهشون محبت کردیم. –خب اینجوری باشه که دیگه کسی به کسی محبت نمیکنه. –ممکنه، ولی اگرم خوبی کنه واسه این که طرف مقابلش جبران کنه نمیکنه، پس توقع و دلخوری هم پیش نمیاد و اتفاقا محبتها زیاد میشه. بیشتر این دلخوریها به خاطر همین موضوعه. تاملی کردم و گفتم: –شایدم درست میگید، اگر آدم فقط به این فکر کنه که خدا براش جبران میکنه، دیگه از بنده خدا توقعی نداره، حتی اگر در مقابل خوبیش بدی ببینه، ناراحت نمیشه. بعد کاغذ را از روی میز برداشت و نگاهی به قلبها انداخت و لبخند زد. –البته همیشه جواب مهربونی، محبته به جز بعضی موارد. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
8.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باز داره بارون میزنه... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ‎
خونه باید سبز باشه سبزِ سبزِ سبز خسرو شکیبایی 🌸🌸🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃🌺 🍁در این عصر زیبا پاییزیی از خدا میخوام بیشترین برڪت🥯 گرم‌ترین محبت🧡 شیرین‌ترین مهربانی❤️ شادی بی دلیل و جاری‌ترین معجزه‌ی خدا💖 نصیب لحظه‌هاتون باشه 😇 عصرزیبا تون بخیر ☕️🥯 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️✨ اۍ قبله‌ۍعالمین، عالَم به فدات هر روزم و هر ماهم و سالم به فدات بعد از باَبی انت و اُمّی ... آقا !!! جان خودم و اهل و عیالم به فدات ✋🏻 ❤️
میان همهمه برگ های خشک پاییز فقط تو ماندی که هنوز از بهار لبریزی روزهای آخر پاییزت پر از خش خش آرزوهای قشنگ ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•