eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
1.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاش برسہ تنہایے یہ لشکرم😎✌️🏻 😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۴ بهمن ۱۳۹۹
•••🌙 ترسناڪ‌ترین آیه‌اے ڪہ خوندم: [لاتُکَلِمونِ] بامن حرف نزنید💔 "خدا خطاب به گناهڪاران" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۴ بهمن ۱۳۹۹
2.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لـب تـࢪ ڪنـد ولـے شمشـیـر مـیـڪشیـم . . .👊 😍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۴ بهمن ۱۳۹۹
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم و همه باز آرام شدند برای چند ثانیه . تا اینکه پدر برخاست و گفت : ـ وسایلتو جمع کن همین حالا میریم تهران . با تعجب نگاهش کردم : ـ الان !!! و عمه هم گفت : ـ ارجمند جان ... الان وقت مناسبی نیست ، هوا تاریکه ، و جاده خطرناک ... تو هم عصبی هستی . پدر باز هم فریاد زد : ـ بمونم که به زور دخترمو بدبخت کنید ! ... میگم من دخترمو نمیدم به مهیار ، اونوقت در کمال پر رویی شاه پسرت میگه ، نظر مستانه چیز دیگه ای ... نظر مستانه واسم مهم نیست .... این دوتا جوون الان نمی فهمن ... شاید واسشون سخت باشه ولی یه سال ، دو سال دیگه می فهمن که چقدر به نفعشون بوده که از هم جدا شدند . و باز رو به من و مادر ادامه داد : ـ بلند شید دیگه . مادر با تأمل بلند شد که مهیار هم همزمان بلند شد . نمی دانم چرا همان لحظه دلم ریخت . آشوب شدم انگار . جنگی به وسعت یک جهان در وجودم پا گرفت که مهیار مقابل پدر ایستاد و در حالیکه سرش را پایین گرفته بود گفت : ـ دایی ... بذارید من و مستانه خودمون واسه آینده مون تصمیم بگیریم ... خواهش می کنم . پدر آنقدر عصبی شد که یک لحظه پا روی همه ی حرمت ها گذاشت و چنان سیلی به صورت مهیار زد که صدای تعجب همه را بلند کرد . دلم شکست . بغضم گرفت . مهیار با سری که از مقابل نگاه پدر ، کامل چرخیده بود ، گفت : ـ من باقی مدت صیغه ی موقت رو نمیبخشم دایی. و پدر با عصبانیت فریاد کشید : ـ نبخش ، ... دو هفته ی دیگه تموم میشه . هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت . حتی اصرار خانم جان هم نتوانست پدر را راضی به ماندن کند و عجب خداحافظی تلخی شد . تنها کسی که از پشت پنجره ، رفتنمان را تماشا کرد ، مهیار بود . و خانم جان و عمه و حتی آقا آصف هم ، داشتند اصرار می کردند بلکه پدر را راضی کنند که با آن همه عصبانیت رانندگی نکند . اما انگار وقتی قرار باشد اتفاقی بیافتد ، اگر همه عالم هم جمع شوند نمیتوانند مانع آن اتفاق بشوند . ما با همه ی اصرار عمه و آقا آصف و خانم جان راه افتادیم و در راه بود که فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردیم که به حرف آقا آصف و اصرار های خانم جان و عمه گوش ندادیم و لااقل تا فردا صبح صبر نکردیم . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۴ بهمن ۱۳۹۹
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَى وَفُرَادَى 🎙به روایت حاج حسین یکتا 📌 سوره سبأ آیه ۴۶: قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ / ﺑﮕﻮ: ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻧﺪﺭﺯ ﻣﻰﺩﻫﻢ [ﻭ ﺁﻥ] ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﻭتا ﺩﻭتا ﻭ یکی یکی ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﻗﻴﺎم ﻛﻨﻴﺪ... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۴ بهمن ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
✨﷽✨ خدایا 🙏 به همه یه تن سالم و یه قلب و ذهن آروم ببخش🙏 الهی آمین 🙏 🌼صبح بخیر🌼
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
شڪسپیر تو یکے¹ از نوشتہ‌هاش میگہ : زندگے براے اینکہ یکبار دوستت‌داشتہ باشم خیلے کوتاهہ.! قول میدم تو‌ زندگے بعدے هم دنبالت بگردم..♥️🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
ما آنقدر کہ پاےِ اثبـات ادعاهایـمان وقت گذاشتیم؛ پاےِ تثبـیت اعتقاداتمـان وقت نگذاشتـیم! :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
رمان آنلاین 🌱 🖌 به قلم هوا تاریک بود و جاده بسیار خطرناک و پر پیچ و خم و پدر هنوز آنقدر عصبی بود که گه گاهی فریاد می زد : ـ پسره ی پر رو ... چشم تو چشم من میگه بذارید خودمون تصمیم بگیریم . مادر با نگرانی گفت : ـ ارجمند تو رو خدا آروم باش ... یواش تر برو ... حالا که از خونه ی خانم جون اومدیم بیرون . ولی پدر با این حرف ها آرام نمی شد : ـ این دختره ی نفهم رو ببین که جلوی اون همه آدم منو سکه ی یه پول کرد . ـ من که چیزی نگفتم ! پدر عصبی از درون آینه وسط ماشین نگاهم کرد : ـ نگفتی ؟؟ دیگه چی باید بگی ؟ چرا روی حرف من حرف زدی ؟ ... چرا ولی میاری ؟ سرم را پایین گرفتم و در حالیکه هنوز تمام وجودم در آشوب و نگرانی بود جواب دادم : ـ چقدر شما هم اجازه دادید حرفمو بزنم . انگار همان یک جمله پدر را دیوانه کرد . در حالیکه با یک دست فرمان ماشین را نگه داشته بود ، چرخید سمتم تا با دست دیگرش توی صورتم بکوبد : ـ خفه شو میگم ... دهنتو ببند . صدای جیغ من و مادر و فریاد پدر در اتاقک ماشین پیچید : ـ ارجمند ... ارجمند تو رو خدا ... خطرناکه .. جلوتو نگاه کن ... و من در حالیکه سعی می کردم از ضرب دست پدر خودم را عقب بکشم ، تنها جیغ می کشیدم و طولی نکشید که صدای بوق یک کامیون همه چیز را تمام کرد . این آخرین چیزی شد که در خاطره ام ماند . در دنیای سیاه و مه آلود ، گاهی درد داشتم و گاهی آرام می شدم . گاهی صداهایی می شنیدم و باز سکوت حاکم می شد . اما قادر به تفکر در مورد آن صدا ها و جملاتی که می شنیدم نبودم : ـ اَمَن یجیبُ المضطر اِذا دعا و یکشف و سوء ... چشماتو باز کن مستانه جان ... تو یکی داغ دلم نشو ... تو رو خدا چشماتو باز کن . صدا انگار ، صدای خانم جان بود . اما چیزی که از من می خواست ، در حد توانم نبود . پلک هایم سنگین تر از همیشه بسته شده بود و دنیای پشت پلک هایم دنیایی بی دغدغه ای بود . دلم می خواست در همان دنیای رمزآلود اما آرام بمانم . اما نه ... چند روز و چند ساعت را نمی دانم ، ولی انگار چهار روزی در کما بودم و ماسک اکسیژنی که روی دهانم بود و نشان تنفس سختم داشت. گوشهایم شنید صدای تک تک ضربان قلبی که مانیتور بالای سرم ثبت میکرد . 🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
💍 خواستگارها آمده و نیامده پرس و جو مےکردم کہ اهل نماز و روزه هستند یا نہ باقے مسائل برایم مهم نبود☺️ حمید هم مثل بقیہ اصلا برایم مهم نبود کہ خانہ دارد یا نہ وضع زندگیش چطور است اینها معیار اصـلیم نبود شڪرخدا حمید از نظر دین و ایمان کم نداشت و این خصوصیتش مرا بہ ازدواج با او دلگرم مےکرد♥️ حمید هم بہ گفتہ خودش حجاب و عفت من را دیده بود و بہ اعتقادم درباره امام و ولایت فقیہ و انقلاب اطمینان پیدا ڪرده بود در تصمیمش براے ازدواج مصمم تر شده بود🍃 ↓ شهید حمید ایرانمنش 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
. . انقلابے مثـبت حتے اگر هیـچ کاره هم باشد خودش را مسئول‌ترینـ افراد مے‌داند و وارد میـدان مے‌شود عزیزان من! جوانان انقلابےِ مثـبت باشید♥️✌️🏻 . . جهاد علمے 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
۲۵ بهمن ۱۳۹۹