eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و درود، روزتون بخیر عزیزان😍 🗓۱۴۰۰/۱/۹ آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این هوای دلچسب زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
!! پنـاه‌برخدا از‌شب‌‌ھاوروزھایے کہ‌بہ‌جایِ‌نیایش‌،‌بہ‌گشت‌‌و‌گذارھایِ‌ لغو‌فضای‌مجازی‌گذشت...🚶🏻‍♂(: ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گوش تیز کردم به دعای مردمان.. یکی از هزاران دعا برای ظهور تو نبود..!!🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
. • ࡏܝܝ݅ܝܦ߳ ߊ‌‌ܝ‌̇ ࡅ࡙ߺܩ̇ࡅ ﻭܟ̣ߺﻭܥ‌ ࡅߺ߳ﻭ ܩܦ߳ܥ‌ࡄ ࡅߺ߲ߊ‌‌ܝܝ݅ܝܥ‌. ܟߺࡄࡅ࡙ߺ̇ࡅ‌ܟ̣ߺߊ‌‌̇ࡅ..(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سکوت من باعث شد تا گلنار شک کند. _ چیزی شده مستانه؟ سرم همچنان سمت پنجره بود و نگاهم روی همان تک شاخه ی پیچکی که درون شیشه آبی، کنار پنجره ریشه کرده بود . _مستانه با توام . _من دارم از این روستا میرم . _چی؟ _همین که شنیدی . فوری از روی تخت پایین پرید و سمتم آمد : _یعنی چی دارم میرم؟... پس از اهالی روستا چی میشه؟... تو نمیتونی بری . _چرا نمیتونم!؟ _آخه چرا؟ دلم نیامد که بگویم دکتر از من خواسته. فقط سکوت کردم و گلنار با حرص و عصبانیت آمیخته به هم، سرم فریاد زد. از من دلیل خواست. حتی ناسزا هم گفت اما من لحظه‌ای سکوتم را نشکستم و در آخر گلنار بود که قهر کرد و رفت . آهی کشیدم به وسعت همه ی خاطرات تلخ و شیرین آن چند ماه. طولی نکشید که تاریکی دم غروب اتاقک واکسیناسیون را هم گرفت. خواستم از اتاق بیرون بروم که صدای آقا پیمان را از پشت در اتاق شنیدم. _کجایی دکتر؟ صدای دکتر هم مثل دوست خودش بود. _چه خبرته؟ ... چرا داد میزنی؟ _بیا ببین آقا طاهر واست چی فرستاده! _این چی هست؟ _گوشت قربونی... واسه نوه اش گوسفند کشته... تازه شما را هم دعوت کرده خونه اش... خانوم پرستار کجاست؟... قراره حسابی ازش تشکر کنند. _نمیدونم . پشت در اتاق ماندم و گوش سپردم به صحبت آن دو . _نمیدونی یعنی چی؟!... توی اتاقش هم که نبود... برق اتاقش خاموش بود! _شاید رفته باشه . _کجا رفته باشه؟! _چه میدونم... خونه مش کاظم... شاید هم اصلاً رفته باشه شهر . صدای بلند آقا پیمان در بهداری طنین انداخت : _ این مسخره بازیا چیه؟!.... چی بهش گفتی؟.... یعنی چی که رفته باشه شهر! _دیوونه ای تو!... به من چه... من چیزی نگفتم . _مگه میشه تو چیزی نگفته باشی!... از بس اخلاقت گند دماغه، این دختر رو هم پروندی . _درست صحبت کن پیمان... پروندی یعنی چی؟ _غیر از اینه مگه؟... مگه تو نبودی که گفتی دختر خوبیه، مگه نگفتی دختر مهربونیه... گفتی تا حالا مثل اون، پرستاری توی روستا نبوده . _خوب که چی؟... همه این ها رو من گفتم. صدای فریاد بلند پیمان را شنیدم: _ پس چرا گذاشتی به همین راحتی بره؟... تو یه احمقی حامد... این روش مسخره ای که تو داری، نه تنها این دختر، بلکه حتی اگه، فرشته هم از آسمون برات نازل بشه، فراریش میدی . _خواهشاً حرف مفت نزن پیمان... رفتن یا نرفتن اون، به من ربطی نداره... مطمئن باشه اگر رفته، خودش می خواسته که اینجا نمونه . _داره حامد به تو ربط داره... تو خودت هم خوب میدونی که دوسش داری . نفسم حبس شد و تکیه به دیوار اتاق زدم و باز صدای پیمان را شنیدم : _اگه دوستش نداشتی، توی همه ی حرفات، توی همه ی پیام هات، تماس هات با من، در موردش حرف نمیزدی . _چرت نگو پیمان ....هیچ احساسی بهش ندارم . _به خودت دروغ نگو حامد .
• ࡅߺ݆ߺࡅ࡙ߺܝܝ݅ܝ ܝ‌ܟ̇ߺࡄߊ‌‌ܝ‌ࡅߺ߳ ܭَࡄࡅ࡙ߺ ࡅߺ߲ܝ‌ ܠࡅߺ߲ ̇ࡅࡅ࡙ߺߊ‌‌ܝ‌ܥ‌ ̇ࡅߊ‌‌ܩ ܩߊ‌‌ܣ ..(: اَللهُمَ‌عجِل‌الوَلیِک‌اَلفرج❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه از سنگه🎵✔️ 💔💔💔💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سه خطر در کمین انسان از زبان رهبر معظم انقلاب 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صدای فریاد دکتر، نفسم را حبس کرد. _به تو ربطی نداره پیمان... حوصله ی تورو ندارم... رفته که رفته... کسی که جنبه نداره، همون بهتر که بره... هنوز بعد از ۴ ماه، اخلاق منو نشناخته؟!... دختره ی پررو تمام کتاب های روی میز منو، پخش زمین کرده... منم عصبی شدم یه حرفی زدم... چه میدونستم که اینقدر زود رنجه که فرق بین عصبانیت و حالت عادی رو تشخیص نمیده . گوشم چنان تیز شده بود برای شنیدن که هیچ صدایی جز صدای پیمان و حامد را نمی شنید و نفسم آنقدر کند که مبادا وقفه ای در این شنیدن، ایجاد کند. _پس کار خودت بوده... دیدی گفتم خیلی احمقی اگه بذاری این دختره بره ... تو نبودی گفتی این دختره به بقیه فرق داره، نگفتی از اخلاقش خوشت اومده،.... توی همه ی حرفات، تماس هات، پیام هات، از صد تا حرفت، نود بار فقط در مورد اون حرف میزدی... حالا به همین راحتی گذاشتی بره!؟... خیلی احمقی اگه به همین راحتی از دستش بدی! این حرف پیمان ، حامد را عصبی کرد. _اصلاً من احمق هستم... خودش باید می‌فهمید که نفهمید... باید می‌فهمید که با بقیه فرق داره.. وقتی اخم هام رو به خاطرش، کنار گذاشتم... وقتی جدیت و سرسختی ام رو که برای همه پرستار های قبلی داشتم، واسه خاطر این یکی کنار گذاشتم، باید خودش می فهمید که من اون آدم قبلی نیستم... که نفهمید... دیگه واسم مهم نیست... زندگی من همینه... بهش عادت کردم... به اینکه هرجا دلم چیزی رو خواست، خواسته ام رو از دست بدم و با یه خاطره زندگی کنم... مثل پروین ولی اون هم منو نفهمید... منم دیگه از خاطره هام حذفش کردم... یه عکس ازش داشتم که همون عکس هم برام بی ارزش شد... درست مثل وجود خودش... اصلا دیگه یادم نیست که عکسش رو کجا گذاشتم .... لای کدوم کتاب یا توی کدوم کیفم. مکثی کرد و باز با دلخوری ادامه داد : _آدم ها خودشون انتخاب می‌کنند که یادشون واسه همیشه خاطره بشه یا نه... دیدی بعضی از خاطره ها، چقدر کمرنگ هستند، چون یادشون به خاطره ها نپیوسته... خودشون خواستند که خاطره باشند یا نه... از ماندن پشت در اتاق هم خسته شدم، از طرفی حرف های تأمل برانگیز دکتر هم مرا بدجوری در فکر فرو برد. آن قدر در اتاق ماندم تا پیمان و دکتر سمت اتاق رفتند و من آن لحظه بود که دیگر رمقی برای شنیدن نداشتم. به اتاق خودم در ته حیاط برگشتم. در اتاق را که گشودم، برق را اتاق زدم و با بستن در اتاق، گویی امواج مغناطیسی مغزم ریکاوری شد. زیر کرسی رفتم و تکیه بر دیوار، پاهایم را زیر کرسی دراز کردم و ذهنم، کارشناسانه ، مشغول تحلیل حرف های دکتر شد . نمی‌دانم چرا از میان حرف هایی که شنیدم، حسی قابل اعتماد در قلبم نشسته بود. همان حسی که باعث شده بود به قول خودش، اخلاقش را تغییر بدهد. آن هم بخاطر من! لبخند به صورتش نشانده بود و اخم هایش را از روی ابروانش برچیده و مرا به شک انداخته. و حالا خودش گفته و نگفته، اعتراف کرده بود ، دقیقا نمی‌دانم در کدام جمله و با چه کلمه ای، دقیقا حس کردم عاشق شده است. حسی که آنقدر واضح و روشن بود که نیاز به اثبات نداشت و برای من، خیلی قبل تر از این ها اثبات شده بود .
| 💚 پسـࢪفـاطمـھ شـࢪمنـده اگـࢪ مےبینـے . .💔