eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا! خودت از اون نگاه‌ها که حواسمون نیست بهمون بنداز...♥️(: ـــــــہـ8ـــــہـــــ8ـــــ‌ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شب بود. استراحت مطلق شدم به دستور حامد! همانطور که زیر پتو دراز کشیده بودم، به او که سر سجاده ی نمازش دعا می‌خواند، نگاه میکردم. داشت اشک می‌ریخت که دلم گرفت. _حامد! کتابچه ی دعایش را بوسید و بست و من با نگاه به چشمان ترش گفتم : _خوبم نگرانم نباش. آهی کشید و گفت: _جبهه که بودم... یه روحانی داشتیم، شبای عملیات میگفت خدا رو به اون لحظه ای که دستای علی رو توی کوچه ی بنی هاشم بسته بودن و رو زمین می‌کشیدند و فاطمه اش رو جلوی چشمش کتک زدن قسم بدید که فردا توی عملیات دستمون بسته نباشه . نفس بلندی کشید و بغض نهفته اش را فرو خورد. _اون روزا... هیچ وقت نفهمیدم که دارم خدا رو چه جوری قسم میدم... ولی وقتی این بلا سر تو اومد... مکثی کرد و باز اشکش روی گونه هایش روان شد. _وقتی با یه صورت خونی اومدی بهداری و گلنار گفت مراد اینکار رو کرده، فهمیدم... فهمیدم که هیچی برای یه مرد بدتر از این نیست که زنش رو جلوی چشماش کتک بزنن و نتونه ازش دفاع کنه... به خدا اگه فردا از این کثافت شکایت نکنم... از غصه دق میکنم. و باز گریست. _حالا میفهمم مولا چی کشید و چه جوری 25 سال سکوت کرد!... اونقدر که خودش گفت، استخوان در گلو مانده! ثانیه ها را فراموش کردم انگار. حتی شاید زمان هم ایست کرد. اشکان چشمان حامد آنقدر متاثرم کرد که هیچ حرفی نتوانستم بزنم و حتی از دلشوره ام حرفی نزدم. و فردای آنروز با آنکه تازه درد سرم شروع شده بود، اما راهی کلانتری شدم. من و حامد و مش کاظم و گلنار به همراه آقا پیمانی که نمی‌دانم از چه شکایت داشت. شکایت از مراد، زیاد سخت نبود. پر کردن یک برگه و امضا و تمام. اما برای منی که مغز سرم هم گویی درد میکرد چرا. تا به بهداری برگشتیم از شدت سردرد، حالم بد شد. حامد یک مُسکن به من تزریق کرد و من خوابم برد. با آنکه به اصرار خودش، روی تخت بهداری، در اتاقش خوابیدم اما گاهی سر و صدایی کم یا زیاد، هوشیارم می‌کرد. نمی‌دانم آن مُسکنی که به من تزریق کرد فقط مُسکن بود یا خواب آور . اگرچه که بخاطر بیداری گاه به گاه شب گذشته که یا از درد بود و یا از شدت نگرانی حامد، که نمیگذاشت چشمانم مست خوابی عمیق شود، قطعا سردرد میگرفتم و با آن مُسکن یا خواب آور، چشمانم غرق خوابی شد که به آن نیاز داشتم. _تو رو خدا دکتر... به جوونیش رحم کن... بچگی کرده به خدااااا....حماقت کرده... شما رضایت بده. _اشکالی نداره... ادب میشه... می‌بینید؟... ایشون همسرم هستن... تمام دیشب از شدت درد سرش نخوابیده... پسر شما سر همسر منو شکسته... چرا باید رضایت بدم؟ _به خدا نفهمی کرده... عقل تو کله اش نیست.... شما بزرگی کن رضایت بده. _ آقای محترم... به بزرگی و کوچیکی نیست... پسرت باید تا این سن، یاد می‌گرفت که دست روی ضعیف تر از خودش بلند نکنه... ولی یاد نگرفته... زیادی لی لی به لالاش گذاشتی... بذار مرد بشه... نترس... طوریش نمیشه... اصلا اشکال نداره، بذار لااقل الان ادب بشه ... سه روز دندون رو جیگر بذارید، وقتی تو بازداشتگاه موند، حالش جا میاد، شایدم عقلش. حتم داشتم صدای التماسی که می‌شنوم صدای التماس پدر مراد است. اما اصلا نمی‌توانستم چشم باز کنم. بعد از ظهر بود که بالاخره خوابم تکمیل شد و چشم گشودم. حامد پشت میزش نشسته بود که با نیم خیز شدن من روی تخت، سر بلند کرد و با مهربانی پرسید : _سلام بر مستانه ی عزیزم... بهتری؟ _سرم سنگینه ولی درد نداره. _بازم استراحت کن... بی بی واست غذا فرستاده. _دستش درد نکنه... آقاپیمان کجاست؟ _رفت... من که ناهارم نخوردم دلمم نیومد تو رو هم واسه ناهار بیدار کنم... اگه موافقی بریم همین غذای بی بی رو گرم کنم بخوریم. _بله... چرا که نه... مخصوصا اگر شما لقمه بگیری. چشمکی زدم که لبخندش شکفت. _چشم حتما... لقمه هم میگیرم برات. از پشت میز برخاست که باز پرسیدم : _حالا پیمان کجا رفت؟ _رفت شهر دیگه... اگرچه بعید میدونم زیاد دووم بیاره... مطمئن باش دوباره برمیگرده. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
22.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کنار علی(ع) بمان ◾️حاج حسین انصاریان 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💥 اهاے! دخٺر خانمے ڪه بہ جاے آرایش ڪردن و لباسِ جلو باز و جلب توجہ پسراےِ مردم چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے... واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ دمت گرم!خیلے خانمے...!💛 👊🏻 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️چند نکته و بسیار مهم برای محترم در مواقعی که مورد آزار و اذیت سارقین یا ارازل و اوباش قرار میگیرند. دفاع شخصی خیابانی 👇 https://eitaa.com/joinchat/203161617C4b946939b1
「♥️」... ”زهرا” نظر نکرده که درمان نمیرسد آوایِ مابه گوشِ سلیمان نمیرسد بی شک بدونِ روضه ”بی اذن زهرا هیچکس تا”کربلا” به محضرِ سلطان نمیرسد
• شـھیدان‌سَخت‌ودل‌تَنـگ‌وغــࢪیبـم.. خـــــمارجـرعہ‌ای‌امـن‌یجیبـم :))💔 . جــٰامانده :)' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حق با حامد بود! تنها یک روز از رفتن پیمان بیشتر نگذشته بود که برگشت! کلافه بود. اما نه از آن نوع کلافگی ها که آدم حتی خودش هم نداند مشکلش چیست. دقیقا بر عکس. او کاملا خودش هم فهمیده بود که چه مشکلی دارد. دو روز تمام بود که پدر مراد برای گرفتن رضایت به بهداری می آمد و سه روز بود که مراد در بازداشت به سر می‌برد. هنوز هم حامد قصد رضایت نداشت اما من اصرار کردم که سه روز بازداشتی، برای پسر ته تغاری کدخدا بس است. با اصرار من حامد رضایت داد و پشت سرش مش کاظم هم همینطور. اما درست روز بعد از رضایت... وقتی در بهداری در اتاق حامد به او کمک میکردم تا لیست کسری داروها را چک کند، سر و کله ی مراد پیدا شد. _آزیترومایسین نداریم. _چشم اونم الان مینویسم. _حامد ضعف نکردی؟... من گرسنه شدم... برم یه چایی بیارم با کلوچه هایی که بی بی فرستاده بخوریم. با لبخندی سر کج کرد: _با اینکه زیاد گرسنه نیستم ولی اینجوری که تو گفتی دلم خواست... برو. تا برخاستم گفت : _نه، نه... بشین... خودم میرم... سرت ممکنه یه وقت گیج بره... تازه دو روزه بخیه هات جوش خورده. با خنده دوباره نشستم روی صندلی مقابل میزش که او برخاست و سمت در اتاق رفت. تا در را گشود مراد پشت در ظاهر شد و من از ترس هین بلندی کشیدم. _سلام آق دکتر... به به چه دم و دستگاهی داری ها. یک قدم به داخل برداشت که حامد پا پس کشید. _چی میخوای اینجا؟ نگاهش بدجوری کینه داشت. سر رضایتی که دیر شد یا سری که چرا شکست؟ نمی‌دانم! _اومدم بگم من از اون دسته آدمایی نیستم که ادب بشم... به بابام همینو گفتی دیگه... گفتی میخوای ادبم کنی... درسته؟ اخم حامد پررنگ شد. _برو جوون... برو دنبال دردسر نگرد... انگار دلت بدجوری هوای بازداشتگاه رو کرده باز. با کف دستش حامد را به عقب هل داد و بلند گفت : _آره اتفاقا... رفتم اونجا تازه فهمیدم یه چیزی غیر از مشت تو فرهنگ با مرام ها هست به نام تیزی... میدونی که چیه؟ از روی صندلی برخاستم که حامد با همان اخمی که سهم مراد بود نگاهم کرد: _جلو نیا مستانه. _آخی... نگران زنتی... خیلی واسه بابام زن زن کردی... من زنتو فقط هل دادم... خودش‌ خورد زمین... حالا اومدم یه هولی هم به خودت بدم بلکه بیافتی تو سرازیری. خندید و درست مقابل حامد ایستاد. دیگر نتوانستم. برخاستم و عصبی فریاد زدم : _گمشو بیرون عوضی. و حامد فورا چپ چپ نگاهم کرد: _تو هیچی نگو مستانه. و همان لحظه، مراد با دو دست یقه ی حامد را گرفت و او را سمت دیوار خالی اتاق کشید و میان فریاد های « ولش کن عوضی» من، توی صورتش گفت : _ببین دکتر... من اهل دعوام... اصلا عشق دعوام... حالا اگه یکی تو دعوا با من، پاشو عقب نکشه... من اون پا رو قطع میکنم فهمیدی... سه روز منو گذاشتی کنج بازداشتگاه... باشه... حق باتو... زنت بود،. سرش شکست، شکایت کردی، درست... بهت تخفیف میدم... ولی تا سه ماه دیگه... من ادبت میکنم که بدونی با کی در افتادی. یکی از آمپول های روی میز را برداشتم و جلو رفتم و بلند فریاد زدم : _ولش کن عوضی... وگرنه همین آمپول رو میزنم بهت که تا فردا فلج بشی. یقه ی حامد را رها کرد و نگاهی به من انداخت. پوزخندی زد و گفت : _حیف که امضا دادم دیگه دست رو زن جماعت بلند نکنم... وگرنه یکی میزدم خودت فلج شی. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
7.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
به نیابت از تمامے دوستان 😍دعاگوے تمام دوستان 🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•