•
شـھیدانسَختودلتَنـگوغــࢪیبـم..
خـــــمارجـرعہایامـنیجیبـم :))💔
.
جــٰامانده :)'
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_178
حق با حامد بود!
تنها یک روز از رفتن پیمان بیشتر نگذشته بود که برگشت!
کلافه بود. اما نه از آن نوع کلافگی ها که آدم حتی خودش هم نداند مشکلش چیست.
دقیقا بر عکس. او کاملا خودش هم فهمیده بود که چه مشکلی دارد.
دو روز تمام بود که پدر مراد برای گرفتن رضایت به بهداری می آمد و سه روز بود که مراد در بازداشت به سر میبرد.
هنوز هم حامد قصد رضایت نداشت اما من اصرار کردم که سه روز بازداشتی، برای پسر ته تغاری کدخدا بس است.
با اصرار من حامد رضایت داد و پشت سرش مش کاظم هم همینطور.
اما درست روز بعد از رضایت... وقتی در بهداری در اتاق حامد به او کمک میکردم تا لیست کسری داروها را چک کند، سر و کله ی مراد پیدا شد.
_آزیترومایسین نداریم.
_چشم اونم الان مینویسم.
_حامد ضعف نکردی؟... من گرسنه شدم... برم یه چایی بیارم با کلوچه هایی که بی بی فرستاده بخوریم.
با لبخندی سر کج کرد:
_با اینکه زیاد گرسنه نیستم ولی اینجوری که تو گفتی دلم خواست... برو.
تا برخاستم گفت :
_نه، نه... بشین... خودم میرم... سرت ممکنه یه وقت گیج بره... تازه دو روزه بخیه هات جوش خورده.
با خنده دوباره نشستم روی صندلی مقابل میزش که او برخاست و سمت در اتاق رفت. تا در را گشود مراد پشت در ظاهر شد و من از ترس هین بلندی کشیدم.
_سلام آق دکتر... به به چه دم و دستگاهی داری ها.
یک قدم به داخل برداشت که حامد پا پس کشید.
_چی میخوای اینجا؟
نگاهش بدجوری کینه داشت. سر رضایتی که دیر شد یا سری که چرا شکست؟ نمیدانم!
_اومدم بگم من از اون دسته آدمایی نیستم که ادب بشم... به بابام همینو گفتی دیگه... گفتی میخوای ادبم کنی... درسته؟
اخم حامد پررنگ شد.
_برو جوون... برو دنبال دردسر نگرد... انگار دلت بدجوری هوای بازداشتگاه رو کرده باز.
با کف دستش حامد را به عقب هل داد و بلند گفت :
_آره اتفاقا... رفتم اونجا تازه فهمیدم یه چیزی غیر از مشت تو فرهنگ با مرام ها هست به نام تیزی... میدونی که چیه؟
از روی صندلی برخاستم که حامد با همان اخمی که سهم مراد بود نگاهم کرد:
_جلو نیا مستانه.
_آخی... نگران زنتی... خیلی واسه بابام زن زن کردی... من زنتو فقط هل دادم... خودش خورد زمین... حالا اومدم یه هولی هم به خودت بدم بلکه بیافتی تو سرازیری.
خندید و درست مقابل حامد ایستاد. دیگر نتوانستم. برخاستم و عصبی فریاد زدم :
_گمشو بیرون عوضی.
و حامد فورا چپ چپ نگاهم کرد:
_تو هیچی نگو مستانه.
و همان لحظه، مراد با دو دست یقه ی حامد را گرفت و او را سمت دیوار خالی اتاق کشید و میان فریاد های « ولش کن عوضی» من، توی صورتش گفت :
_ببین دکتر... من اهل دعوام... اصلا عشق دعوام... حالا اگه یکی تو دعوا با من، پاشو عقب نکشه... من اون پا رو قطع میکنم فهمیدی... سه روز منو گذاشتی کنج بازداشتگاه... باشه... حق باتو... زنت بود،. سرش شکست، شکایت کردی، درست... بهت تخفیف میدم... ولی تا سه ماه دیگه... من ادبت میکنم که بدونی با کی در افتادی.
یکی از آمپول های روی میز را برداشتم و جلو رفتم و بلند فریاد زدم :
_ولش کن عوضی... وگرنه همین آمپول رو میزنم بهت که تا فردا فلج بشی.
یقه ی حامد را رها کرد و نگاهی به من انداخت. پوزخندی زد و گفت :
_حیف که امضا دادم دیگه دست رو زن جماعت بلند نکنم... وگرنه یکی میزدم خودت فلج شی.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امیرالمومنین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
به نیابت از تمامے دوستان 😍دعاگوے تمام دوستان
#چهارشنبههایامامرضایے
#ارسالیاعضا🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری
ویژه #امام_حسین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
قرار بود شہید شه...
یہ تك نگاه انداخت به نامحرم
پرونده اش رفت آخر لیست...💔🚶🏿♂
#حیفنیست...؟!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_179
گفت و رفت. با رفتنش، تنم لرزید. آمپولی که دستم بود و قطعا تنها مُسکنی برای درد سرم بود، نه فلج کننده برای مراد، از دستم افتاد.
سمت حامد رفتم و با صدایی که به شدت از ترس و اضطراب میلرزید پرسیدم :
_خوبی حامد؟
نگاه تندی به من انداخت و فریاد کشید :
_چرا وقتی میگم ساکت باش، ساکت نمیشی؟... نمیبینی این آدم دیوونه است؟... میخوای یه بلای دیگه سرت بیاره؟
همان فریادش کافی بود تا بغضم بشکند.
_نتونستم خب... وقتی دیدم تهدیدت میکنه، نتونستم ساکت باشم... ترسیدم یه بلایی سرت بیاره.
میگریستم که اشک هایم میخ چشمان حامد شد.
_حالا گریه نکن.
مگر میشد!... اشک هایم بند نمی آمد. ناچار مجبور شد مرا در آغوشش بگیرد.
_مستانه جان... اون عوضی رفت دیگه.
و همان وقت، در اتاق باز شد. پیمان بود که نگاهمان کرد.
_چی شده؟
هنوز حامد مرا در آغوشش داشت و برای آرام کردنم، آهسته به کتفم ضربه میزد.
_هیچی... ترسیده... اون پسره ی دیوونه از بازداشتگاه آزاد شده و اومده بود تهدید کنه.
صدای پیمان هم بلند شد.
_غلط کرده بی شرف... چی میگفت؟
_هیچی بابا... چرندیات.
پیمان نفس بلندی کشید و نگاهم کرد.
_خوبی خانم پرستار؟
خودم را از آغوش حامد جدا کردم و اشکانم را با کف دستم پس زدم.
_ممنون... خوبم.
و دوباره رو به سمت حامد پرسید :
_میگم نره گلنار رو تهدید کنه؟
من و حامد با هم پرسیدیم :
_گلنار!!
کلافه سری تکان داد.
_ببخشید... منظورم گلنار خانومه.
جلوی صدای خنده ای که ناگهانی روی لبم نشست را با کف دستم گرفتم و چرخیدم سمت پنجره تا پشتم به پیمان باشد که حامد جوابش را داد.
_تو به دختر مردم کاری نداشته باش... باز دلت میخواد حرف و حدیث درست کنی واسه خودت؟
_حرف و حدیث که خیلی وقته درست شده... دیگه هم واسم مهم نیست... ولی من یکی باید پوز این بچه پررو رو به خاک بمالم.
_شر درست نکن پیمان... این آدم درست بشو نیست... اتفاقا الان فهمیدم که کاش باهاش در نمی افتادم.
_ببین... من این حرفا تو گوشم نمیره... اگه بره سراغ گلنار و بخواد اونم تهدید کنه، منم میدونم باهاش چکار کنم.
صدای پوزخند حامد برخاست :
_بله بله! ... بره سراغ گلنار تو مثلا چکار میکنی؟... خب اصلا بره... خواستگارشه... به تو چه.
سکوت پیمان خودش جواب سوالات ذهنی من بود. پیمان عوض شده بود.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
آیـدِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨••
بیـوگِرآفِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨••
اسـمِپُروفآیِل👈🏻مَـذهَبۍ✨••
عڪسِپُروفآیِل👈🏻مَـذهَبۍ✨••
دِلِتچِـہجورِیِہحـاجۍ؟!💔
ذِهنِـتڪُجـاهآمیـرِه؟!🙃
بَـرآۍِڪِیڪآرمیڪُنۍ؟!🚶🏻♂
دِلشُـدهجـآینامَحرَم😕••
ذِهنشُـدهفِڪرڪَردَنبِہگُنآه🥀••
ڪارشُـدهریآ😑••
ڪُجادآرۍمیـرے؟!🚶🏻♂
بـآخودِتڪهرودَربآیِستۍنَـدآرۍ!🤷🏻♂
بِشیـندونِہدونِہگُناهاتـوازخـودِتدورڪُن
|♥️|↷
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جان
کمکمدارد
حقیقتدنیا،رومیشود
وهمہمیفهمیم
آنچہراڪہبایدپیشترهامیفهمیدیم!
وحشتِدنیایِبیتـو
بیشازوحشتدنیایکرونازدهیامروزاست!
{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج•}
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰مارا هنـری نیسـت به جزنوکـری تـو♥️
#حســینجانـمـ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_180
صدای قاشقی که شاید عمدا به لبه ی قابلمه ی رویی، میخورد، داشت اعصابم را خط خطی میکرد.
اما با اینحال هیچ نمیخواستم اعتراض کنم و در عوض باز از اول سر رشته ی افکارم را میگرفتم و دنبالش میرفتم تا تحلیل کنم که باز صدای برخورد قاشق با لبه ی قابلمه، سر رشته ی افکارم چنان محو میکرد که پاک از یاد میبردم تا کجای سر نخم پیش رفته ام.
سر بلند کردم و بلند اعتراض.
_چکار میکنی حامد؟
لبخند پر شیطنتی زد که نشان میداد عمدا انگار قاشق را به لبه ی قابلمه کوبیده!
_به چی فکر میکنی؟ یه طوری رفتی تو فکر که انگار میخوای نقشه ی یه حمله رو بریزی!
از حرفش نیمچه لبخندی زدم.
_به پیمان فکر میکنم... رفتارش عوض شده.
کامل چرخید سمت من.
_جان حامد دست از سر پیمان و گلنار بردار... باز میخوای یه جنجال دیگه درست کنی؟
جوابی ندادم. چند روزی از آمدن پیمان میگذشت و فکر میکردم بعد از شکایت از مراد، همه چی به حالت اولش برگشته که باز از اول خراب شد!
از همان روزی که گلنار به بهداری آمد. با چهره ای غمگین و افسرده. درست وقتی که پیمان هم در اتاق بود.
در اتاق باز شد و نگاه من، حامد، پیمان، همه به سویش چرخید.
_سلام... ببخشید... مستانه جان چند لحظه ميای؟
_سلام... آره... الان میام.
تا دم در اتاق تنها دو قدم فاصله بود که تا قدم اول را برداشتم پیمان پرسید:
_چیزی شده گلنار خانم؟
سرش را کمی پایین گرفت. خوب معلوم بود بحث خجالت نیست. اما چه چیز دیگری بود، نمیدانستم.
_نه... چیز مهمی نیست.
تا دانستن آن چیزی که مهم نبود، تنها چند دقیقه فاصله داشتم. پشت در اتاق، روی صندلی های انتظار درون راهرو، نشستیم.
_چی شده؟
سر به زیر با غمی که در صدایش ریشه دوانده بود جوابم را داد:
_هیچی... فقط تموم شد.
_تموم شد؟... یعنی چی که تموم شد؟! .
آه غلیظی کشید که دلم را لرزاند.
_مراد دیشب باز با پدرم حرف زده.
اصلا توقع همچین حرفی را نداشتم.
_خب...
_خب به جمالت... تموم شد دیگه.
عصبی بلند پرسیدم :
_گلنار اینقدر زجر کشم نکن... یعنی چی آخه که تموم شد؟!
_یعنی اینکه بابام رو با یه مهریه ی بالا راضی کرد.
_چی!؟... امکان نداره.
اشکی آهسته از چشمش چکید و جایی کنار لبش محو شد .
_شده مستانه... یک راس گوسفند... سه دانگ زمین زراعی پدرش... یه خونه تو دِه بالا، با ده تا النگوی طلا.
_باورم نمیشه گلنار! ... آخه به چه قیمتی!... اون دیوونه میتونه اونقدر اذیتت کنه که همه ی مهرت رو ببخشی!
_واسه پدر من... حرف اهالی روستا مهمتره... اگه ازدواج کنم و بعد بگم آدم زندگی نبود و طلاق بگیرم بهتره تا مجرد بمونم.
انگشتان دست راستش را با دو دستم گرفتم.
_نه اينجوریا هم نیست دیگه.
سرش را سمتم چرخاند و در چشمانم نگاه کرد:
_دقیقا همینجوریه مستانه... خود بابام اینو گفت.
و باز اشکی از گوشه ی چشمش سقوط کرد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
میخوای نماز صبح خواب نمونی؟ - ostadazimi_ir.mp3
5.54M
چرا با اینکه خدا رو دوست داریم
نماز صبح خواب میمونیم؟؟!!
#پرواز_تا_خدا
مجموعه فوق العاده زیبا ڪه درمان ریشه اے بسیارے از افسردگے ها و سردرگمے هاے انسان هست 🌺
🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانه🦋
"منتشنھنیستم!" 🥀
گفت : مشتی بفرما آب!
گفتم : نوش جان من تشنه نیستم.
گفت : میدونستی احساس نیاز ما بھ امام ،مثل نیازمون بھ این لیوان آبه؟
گفتم : یعنیچی؟!
گفت : آدم حتی اگر کنارش آب باشه اما تشنهاش نباشه آب نمیخوره؛
میخوره؟!
گفتم : نه
گفت : خب؛ ما آب ڪه کنارمون نیست هیچ!
تشنهام نیستیم...
فقط آدم تشنه هست که بھ هردری میزنه براۍ یه جرعه آب!
تو برای امامت به هر دری زدی؟
سڪوت کردم...
#العجـلیابقـیةالله🍂
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🚬 اعتیاد به حال بد
ایا شما هم جزو این دسته از افراد هستید؟
#استاد_پناهیان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_181
گلنار رفت و من از دیدن اشکانش آنقدر بهم ریختم که با غمی که در چهره ام مشهود بود به اتاق برگشتم.
با برگشت من، با آن چهره ی پر غم، حامد بی معطلی پرسید:
_چی شده مستانه؟
_مراد تونسته مش کاظم رو راضی کنه.
و اولین نفری که پرسید « منظورت چیه؟ » ، پیمان بود!
ناچار جواب دادم.
_یعنی مهریه ی بالا تعيين کرده و...
نگفته معلوم بود اما آقا پیمان باز پرسید :
_و، چی؟
_قرار ازدواج گذاشتن.
_یعنی چی! این مسخره بازیا چیه!... مش کاظم حالش خوبه اصلا!
پیمان خیلی بهم ریخت. آنقدر که در همان اتاق کوچک، بند نبود. مدام قدم میزد که بالاخره حامد سرش فریاد کشید.
_بس کن پیمان... این قضیه به تو هیچ ربطی نداره... اختیار دخترشو داره.
_باشه به من ربطی نداره ولی به تو ربط داره... نا سلامتی همین پسره ی چلغوز، سر زنت رو شکسته!
_تا شکایت و رضایت ندادن ، به من مربوط میشد... اما حالا دیگه به من ربطی نداره.
پوزخندی زد :
_مسخره است واقعا... همتون کمر همت بستید که اون دختر بیچاره رو بدبخت کنید؟!
_تو چی میگی این وسط؟... خودِ تو که تا همین یه هفته پیش داشتی منو میکشتی که چرا مش کاظم، مفهوم حرفتو بد برداشت کرده و فکر کرده خواستگار دخترشی!
پیمان لحظه ای سکوت کرد اما باز ادامه داد:
_اون یه هفته پیش بود... حالا پشیمون شدم.
همان حرف، صدای من و حامد را با هم و یکصدا بلند کرد.
_یعنی چی؟
سرش را کمی به سمت زمین خم کرد. اما فوری جواب داد:
_من گلنار رو میخوام.
صدای بلند تعجبم برخاست.
_شوخی میکنید؟!
_نه... اصلا.
اما بر خلاف من، حامد با جدیت گفت:
_دیره واسه این حرفا.
و پیمان باز مصمم روی حرفش پافشاری کرد.
_چرا؟... نه عقدی صورت گرفته، نه مراسمی گرفته شده... همه چی در حد حرفه.
و حامد با عصبانیت جواب داد:
_دیره چون اون وقتی که نباید داد و قال میکردی، داد و قال راه انداختی و مش کاظم ازت دلخوره.
پیمان باز هم قانع نشد.
_راضیش میکنم.
اینرا گفت و بی معطلی از اتاق بیرون رفت.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
الهی🙏
اگرخطا کردیم
یاریمان کن تا انسانی شایسته تر باشیم.
یا الله 🙏
به حق اسمای اعظمت
خودت آبروبخش ما در دو سرا باش🙏
و شادی و آرامش را به جان های ما هدیه کن🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
شبــــ❤️ـــتون خــــ🌹ــــوش
لحـــــ🌹ـــــظه هاتـــ🌹ــــون
نـــــــــــــــ❤️ــــــــــــاب و عاشقانه باخدا❤️🙏
┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با توکل بہ اسـم اعظمـت💕
و خالق این روز عزیـز
بیست و سومین روز از ضیافت الهـی
را با عشـق بہ تـو آغـاز میکنیم💞
💞 مهـربانا
عشـق و بخشندگی را بہ مـا بیامـوز
تا همیشـه مهـربان باشیـم
و مهـربان بمـانیـم
🍃🌸بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🌸🍃
🌸 الهـی بـه امیـد تــو 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿
#کلیپ
اگه مراقبت نکنید ...🍁
#روحتون ضعیف میشه...🍁
#استاد_پناهیان...🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_182
اواخر بهار بود. حال من خوب بود و زخم بخیه های روی پیشانی ام هم بهبود پیدا کرده بود. بخاطر همان بخیه هایی که نمیخواستم خانم جان ببیند، دو هفته به فیروزکوه برنگشتم.
و ماندن در روستا هم، خودش عوارضی داشت. یکی دیدن بی تابی آقا پیمان. دوم مواجه شدن با نگاه پر غم گلنار و سوم درگیری و بحث پیمان با حامد.
نهایتا حاصل همه ی این ها این شد که یکروز....
پیمان وارد اتاق حامد در بهداری شد و بی مقدمه چینی گفت:
_با مش کاظم صحبت کن... همین امشب میخوام برم خواستگاری گلنار.
حتی گوش هایم هم تعجب کردند.
اما حامد بدون حتی لحظه ای تعجب جواب داد:
_به من ربطی نداره... خودت برو بهش بگو.
_یعنی چی که به تو ربط نداره!... تو رفیقمی...
_بله... الانم هستم... ولی تو ثبات نداری... الان میگی شب پشیمون میشی.
_چرا چرت میگی؟... من کی حرفی زدم و بعد پشیمون شدم؟!
حامد خونسرد نگاهش کرد:
_دقیقا دو هفته قبل... وقتی فقط قرار شد بری با مش کاظم حرف بزنی که دخترشو به زور به مراد نده.... و رفتی و اون سو تفاهم پیش اومد.
_خوبه خودت میگی سو تفاهم... چه ربطی به پشیمونی داره؟
_یعنی میخوای بگی در عرض دو هفته عاشق شدی؟!
سرش را کمی چرخاند و با جدیت گفت :
_به خودم مربوطه.
_آفرین... همینه... پس خودتم برو با مش کاظم حرف بزن.
نگاه تند پیمان سمت حامد آمد.
_پس نمیخوای کمکم کنی؟
_نه... من حرفامو بهت زدم... از خیلی قبل تر از این بهت گفتم گلنار دختر خوبیه... خودت دست دست کردی... حالا هم خودت باید پا پیش بذاری.
نگاه پیمان با همان اخم های درهم چند ثانیه ای در چشمان حامد نشست.
_باشه....
و رفت... در اتاق که با ضرب بسته شد، نگاهم سمت حامد چرخید.
_خب حالا کمکش میکردی.
صدای حامد بلند شد.
_که باز بگه شما منو مجبور کردید؟... تو چرا خوشت میاد خودتو بندازی تو دردسر؟
سکوت کردم و در عوض جواب، در حالیکه بسته ی آمپول های بهداری را مرتب میکردم زیر لب آهسته زمزمه کردم.
_بد اخلاق!
و انگار شنید. سمتم آمد و با جدیت بالای سرم گفت:
_چی گفتی؟
جوابی ندادم که محکم شانه هایم را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند.
نگاهش در چشمانم چرخی خورد که گره ابروهاش باز شد.
_ببخشید صدام بالا رفت... از دست پیمان خیلی عصبی بودم.
جوابی ندادم که فوری سر خم کرد و از کنار شانه، نگاهم کرد.
_چقدر نیم رخت قشنگه!
از این حرفش خنده ام گرفت. چون خوب میدانست باید چطور راضی ام کند. تا لبخند زدم بوسه ای روی گونه ام زد.
_اگه حرف نزنی یکی از همین آمپول های ب کمپلکس رو به خودم میزنما.
_بزن بد نیست که ویتامینه.
خندید:
_نه دیگه نمیزنم... چون حرف زدی.
و تازه فهمیدم چطور گولم زد!
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
«یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ»
این روزها خوب فهمیدهام که هیچ رفیقی بهتر از خودت پیدا نمیشود خدایِ من..💛✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایم نور تویی،
با تو راه را گم نخواهم کرد..🧡
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#درمڪتبشھدآ..🌹
اگرمیخواهیدبدانید
اوضاعآخرتتانچگونہاست
اوضاعالانتانراببینید...🌿
#شهیدכستغیب✍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_183
بالاخره خود آقا پیمان با مش کاظم حرف زد و آنشب من و حامد هم همراهش رفتیم. حتم داشتم حالا دل تو دل گلنار نیست... اما...
با ورود ما بی بی دسته گل و شیرینی که پیمان از شهر خریده بود را از او گرفت و به آشپزخانه برد.
کمی بعد بی بی برگشت،. اما تنها!
هر لحظه منتظر ورود گلنار بودم ولی خبری نشد. تا اینکه مش کاظم سر صحبت را باز کرد.
_خب آقا پیمان... چرا خانواده تشریف نیاوردن؟
سکوت پیمان کمی طولانی شد که حامد جواب داد:
_حالا این جلسه ما باشیم تا جلسه ی بعد...
_نمیشه دکتر جان... شاید خانواده ی آقا پیمان اصلا از همین اول با خانواده ی ما مخالف باشند.
آقا پیمان سر بلند کرد و گفت :
_بله... راضی نبودن.
نگاه متعجب من و حامد هم سمت پیمان چرخید! و او ادامه داد:
_اونا خودشون واسه ی من یه دختر انتخاب کرده بودند که من نخواستم... در عوض با انتخاب من هم مخالفت کردن.
مش کاظم، نفس پری کشید.
_بالاخره باید بیان... من دختر به یه پسر تنها نمیدم.
همه سکوت کردن. واقعا انتظار همچین برخوردی را نداشتم. فکر میکردم با خواستگاری آقا پیمان از گلنار،. همه چیز به سادگی حل خواهد شد ولی نشد.
اینبار حامد گفت:
_الان این حرف شما یعنی ما بریم؟... لااقل میذاشتید این آقا پیمان ما با گلنار خانم یه صحبتی کنه.
_فکر نکنم نیازی به صحبت باشه... این آقا پیمان تا دو هفته قبل، دختر منو حتی لایق خودش هم نمیدونست... حالا چی شده که اومده خواستگاری نمیدونم!... شایدم با خود گلنار ساخت و پاخت کردن که چون مراد رو قبول کردیم، این آقا بیاد تا ما باز مراد رو رد کنیم.
اینبار من جواب دادم :
_نه مش کاظم اینطور نیست... اینبار خود آقا پیمان گلنار رو میخواد.
_چه جوری آخه!؟... آدم در عرض دو هفته عاشق میشه؟!... اصلا بذارید خودش حرف بزنه خانم پرستار.
پيمان مکثی کرد و گفت:
_همون دو هفته قبل هم شک داشتم... میدونستم که دختر شما رو میخوام ولی میدونستم خانواده ام راضی نمیشن... اما وقتی دیدم سکوت من باعث شده که اونا خودشون واسه ی من یه دختر انتخاب کنن... حرفم رو بهشون زدم... نتیجه اش هم شد اینکه... گفتن.... خودم بیام خدمت شما.
اینبار بی بی گفت:
_خب پسرم... اشتباه کردی... بالاخره اونا پدرو مادرت هستن... نمیشه که از همین اول راضی نباشن... لااقل باید توی جلسه خواستگاری باشند... حالا بعدش اگه بازم راضی نبودن اشکالی نداره.
و این یعنی تمام. یعنی هیچ حرفی دیگر برای گفتن نیست. و باز همه سکوت کردند و این شد پایان جلسه ی اول.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر خواستید تخریب کنید.
ولی عزت دست خداست، عزیزترش میکنید.
#سعیدمحمد
#پاکدستی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•