#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_183
بالاخره خود آقا پیمان با مش کاظم حرف زد و آنشب من و حامد هم همراهش رفتیم. حتم داشتم حالا دل تو دل گلنار نیست... اما...
با ورود ما بی بی دسته گل و شیرینی که پیمان از شهر خریده بود را از او گرفت و به آشپزخانه برد.
کمی بعد بی بی برگشت،. اما تنها!
هر لحظه منتظر ورود گلنار بودم ولی خبری نشد. تا اینکه مش کاظم سر صحبت را باز کرد.
_خب آقا پیمان... چرا خانواده تشریف نیاوردن؟
سکوت پیمان کمی طولانی شد که حامد جواب داد:
_حالا این جلسه ما باشیم تا جلسه ی بعد...
_نمیشه دکتر جان... شاید خانواده ی آقا پیمان اصلا از همین اول با خانواده ی ما مخالف باشند.
آقا پیمان سر بلند کرد و گفت :
_بله... راضی نبودن.
نگاه متعجب من و حامد هم سمت پیمان چرخید! و او ادامه داد:
_اونا خودشون واسه ی من یه دختر انتخاب کرده بودند که من نخواستم... در عوض با انتخاب من هم مخالفت کردن.
مش کاظم، نفس پری کشید.
_بالاخره باید بیان... من دختر به یه پسر تنها نمیدم.
همه سکوت کردن. واقعا انتظار همچین برخوردی را نداشتم. فکر میکردم با خواستگاری آقا پیمان از گلنار،. همه چیز به سادگی حل خواهد شد ولی نشد.
اینبار حامد گفت:
_الان این حرف شما یعنی ما بریم؟... لااقل میذاشتید این آقا پیمان ما با گلنار خانم یه صحبتی کنه.
_فکر نکنم نیازی به صحبت باشه... این آقا پیمان تا دو هفته قبل، دختر منو حتی لایق خودش هم نمیدونست... حالا چی شده که اومده خواستگاری نمیدونم!... شایدم با خود گلنار ساخت و پاخت کردن که چون مراد رو قبول کردیم، این آقا بیاد تا ما باز مراد رو رد کنیم.
اینبار من جواب دادم :
_نه مش کاظم اینطور نیست... اینبار خود آقا پیمان گلنار رو میخواد.
_چه جوری آخه!؟... آدم در عرض دو هفته عاشق میشه؟!... اصلا بذارید خودش حرف بزنه خانم پرستار.
پيمان مکثی کرد و گفت:
_همون دو هفته قبل هم شک داشتم... میدونستم که دختر شما رو میخوام ولی میدونستم خانواده ام راضی نمیشن... اما وقتی دیدم سکوت من باعث شده که اونا خودشون واسه ی من یه دختر انتخاب کنن... حرفم رو بهشون زدم... نتیجه اش هم شد اینکه... گفتن.... خودم بیام خدمت شما.
اینبار بی بی گفت:
_خب پسرم... اشتباه کردی... بالاخره اونا پدرو مادرت هستن... نمیشه که از همین اول راضی نباشن... لااقل باید توی جلسه خواستگاری باشند... حالا بعدش اگه بازم راضی نبودن اشکالی نداره.
و این یعنی تمام. یعنی هیچ حرفی دیگر برای گفتن نیست. و باز همه سکوت کردند و این شد پایان جلسه ی اول.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_183
رامش با عصبانیت پیاده شد.
در را پشت سرش بستم و باز درهای ماشین را قفل کردم که صدای بلند آوا از دورن اتاقک ماشین برخاست.
_ای بابا... الان واسه چی دیگه در رو قفل کردی رو من؟!
از پشت شیشه های بالا آمده ی ماشین جوابش را دادم.
_تو هم خودت مشکوکی.... بشین تا برگردم.
و همراه قدم های رامش شدم که هنوز چند قدم از ماشین دور نشده گفت :
_آوا اگه نمی خواست کمکت کنه تا اینجا باهات نمی اومد.
_شاید.... ولی یه بار، به یه دختر اعتماد کردم.... با یه سنگ زد وسط سرمو با نامزد سابقش فرار کرد.
نگاهم با طعنه سمتش چرخید. او هم لحظه ای نگاهم کرد. مفهوم کلامم را گرفت.
_واسه اون ضربه ای که به سرت زدم متاسفم واقعا.
لبخند تلخی روی لبم نشست.
_متاسف باش ولی دیگه بهت اعتماد نمی کنم.... در ضمن یادت باشه وقتی یه همچین اشتباهی مرتکب شدی، هیچ وقت نگی « متاسفم واقعا ».... چون اگه قرار بود، واقعا متاسف می شدی همون اول همچین کاری نمی کردی.
سکوت کرد.
به سرویس بهداشتی رسیدیم. خواست سمت سرویس زنانه برود که گفتم :
_اونجا نه....
چشمانش گرد شد.
_پس کجا؟!
_این طرف....
با دست سرویس مردانه را نشانش دادم که عصبی بلند بلند فریاد کشید :
_عمرا..... چی در مورد من فکر کردی که من می رم سرویس مردونه؟!..... من با این تیپ و قیافه برم سرویس مردونه؟!....
فقط نگاهش کردم. خونسرد و جدی. یعنی هیچ راهی نداری.... همینی که من می گم. و او دوباره غر غر کرد:
_اصلا مردا خیلی سرویس بهداشتی شون کثیفه..... نه.... اصلا.
و من لبه ی آستین مانتواش را گرفتم و کشیدم.
_بیا ببینم....
همچنان زیر لب غر می زد که تا خود سرویس همراهش رفتم و گفتم :
_برو خلوته.....
و خلوت هم بود. رامش با حرص و عصبانیت توی چشمانم زل زد.
_این کارتو تلافی می کنم.... یادت باشه.
_یادم می مونه.... حالا زودتر برو تا کسی نیومده.
آنقدر دندان هایش را روی هم فشرد که خنده ام گرفت.
_نشکنه دندون های لمینت شده ات.
چاره ای نداشت. مجبور بود.
بعد از رفتنش نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. از سرویس خارج شدم و پشت در خروجی سرویس ، آهسته خندیدم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............