eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 کمی سکوت بین حرفهایمان فاصله انداخت تا پدر حامد گفت: _در موردش تحقیق کن.... اگه واقعا مورد خوبی باشه.... من از بچه ها می‌گذرم.... وگرنه.... دنبال کارهای قانونی گرفتن سرپرستی بچه ها میرم. انگار کمی دلم قرص شد. نفسم لااقل بالا آمد. نمیخواستم واقعا بعد از یکسال و شش ماه از فوت حامد به ازدواج فکر کنم ولی اجبار آقای پورمهر و ترس از دست دادن بچه ها وادارم کرد. این طور شد که وقتی به بیمارستان برگشتم، یک‌راست به اتاق دکتر پویا رفتم. مشغول دیدن عکس شکستگی پای یکی از مریض های اورژانس بود که با دیدن من، عکس را روی میزش گذاشت و گفت: _کارم داشتی؟ _بله.... اشاره کرد به صندلی کنار میزش. جلو رفتم اما روی صندلی ننشستم و تنها گفتم: _من.... من در مورد حرفهای شما فکر کردم. با ذوق گفت: _چه عالی.... خب نتيجه اش چی شد؟! _خوبه برای آشنایی بیشتر.... مدتی همدیگر رو ببینیم.... میخواستم با خانواده تون آشنا بشم. لبخند روی لبش کمرنگ شد. _خانواده ها زوده هنوز.... میتونیم اول خودمون بیشتر همدیگه رو بشناسیم بعد اگه نظرمون مساعد بود خانواده ها با هم آشنا بشند. _باشه.... من مشکلی ندارم. از همانروز بی دلیل دلشوره گرفتم. البته کم بی دلیل هم نبود! اگر به هر دلیلی به دکتر پویا جواب رد میدادم، باز ترس از دست دادن بچه ها قوت می‌گرفت. شاید اینبار هم داشتم خودم را پاسوز بچه ها میکردم. به هر شکلی که بود میخواستم به آقای پورمهر ثابت کنم که دکتر پویا شایسته است حتی بیشتر از مهیاری که نمی‌دانم چطور آنقدر در دل آقای پورمهر جا باز کرده بود! اما واقعا دکتر پویا مرد خوبی بود. در آن مدت کوتاهی که قرار آشنایی مان گذاشته شد، کلی هدیه برای بچه ها خرید. بچه ها را هفته ای یکبار به پارک می‌برد. تقریبا بچه ها به دیدنش عادت کرده بودند. و من هر قدر هم وسواس بودم، مخصوصا روی رفتارش با بچه ها، نتوانستم ایرادی از او بگیرم. تا اینکه یکروز..... از روزی که قرار آشنایی بیشتر بین من و دکتر پویا گذاشته شد، هر روز برایم شاخه گلی میخرید. شاخه گل سرخش داشت برایم بین همکاران، حرف و حدیث درست می‌کرد. اما نه به اندازه ی روزی که خانمی عصبی به اورژانس آمد. توی بخش اورژانس بودم و بالای سر یکی از مريض ها که صدای بلند فریاد خانمی را شنیدم. _کجاست؟.... من باید با اون پرستار حرف بزنم. کنجکاو شدم و سمت ایستگاه پرستاری رفتم. خانم صمدی با دیدنم کمی دستپاچه شد که پرسیدم : _چی شده؟ و به جای خانم صمدی، خانم عصبی جواب داد: _میخوام اون پرستار رو ببینم. _کدوم پرستار، خانم؟ _همونی که قصد کرده با زندگی پسر من بازی کنه..... _پسر شما کیه؟ _علی.... علی پویا. انگار آب یخ روی سرم ریختند! چشمانم مات چهره ی عصبی خانم شد که مِن مِن کنان گفتم: _حالا کارتون.... رو.... بفرمایید. _باید با خود اون پرستار حرف بزنم. نگاهی به خانم صمدی انداختم و رو به مادر علی گفتم: _با من بیایید توی محوطه ی بیمارستان. او هم با همان عصبانیت دنبالم امد. وقتی وارد محوطه ی بیمارستان شدیم و به قدر کافی از همکارانم دور شدم، مقابلش ایستادم و گفتم: _من.... مستانه هستم خانم. نگاهش بدجوری ته دلم را خالی کرد. _تو همون زن بیوه ای هستی که با دو تا بچه میخوای زن پسر من بشی؟ سری تکان دادم که سیلی محکمی توی گوشم زد. _برو خجالت بکش.... چطور تونستی با دو تا بچه واسه پسر من دام پهن کنی.... با خودت گفتی برم زن یه دکتری بشم که خرج منو بچه هام رو بده؟ او می‌گفت و من تنها در سکوت به تک تک کلماتش که بوی تحقیر میداد، گوش می‌دادم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _اگه دست از سر پسر من برنداری میام دم در خونت آبروریزی میکنم. خونسرد خودمو نشان دادم گرچه خیلی سخت بود. _میشه بپرسم کی در مورد من به شما گفته؟ خود دکتر با شما حرف زدن؟ چشمی برایم نازک کرد. _نخیر.... اون خودش هیچی به ما نمیگه.... خواسته نگفته همه ی کارا رو تموم کنه.... یه آقای جوانی اومده بود تحقیق در مورد پسرم، همسایه ها به ما گفتند. نگاهم توی صورت مادر دکتر پویا خیره مانده بود که باز صدایش را بلند کرد. _برو پی زندگی خودت.... من خواستگاری یه زن بچه دار نمیرم. اینرا گفت و رفت و من همانجا خشکم زد. هنوز همان دو کلمه ی « آقای جوان » ذهنم را مشغول کرده بود. چند دقیقه ای در حیاط ماندم و بعد یک راست به اتاق دکتر پویا رفتم. تا در اتاقش را باز کردم، سرش سمتم بالا آمد و انگار از هیچ چیز خبر نداشت. _سلام.... بیا بشین. جلو رفتم و مقابل میزش ایستادم. نگاهم کرد و شاید جدیت نگاهم بود که کمی او را به شک انداخت. _چیزی شده؟! _شما به خانواده تون در مورد من چیزی نگفتید؟ نفسش حبس شد. کم کم از زیر نگاه مستمر من، فرار کرد. _بله... نگفتم. _خیلی اشتباه کردید.. مادرتون الان اینجا بود... اخمی به صورتش آمد و برخاست. _چی گفت؟ کمی صورتم را کج کردم و گفتم: _مورد لطفشون واقع شدم. _وای.... من واقعا ازت معذرت میخوام.... خواهش میکنم یه مهلتی بده من درستش می‌کنم. _جناب دکتر.... اگه رضایت خانواده ی شما جلب نشه.... من برخلاف میلم مجبورم به شما جواب منفی بدم. _نه.... نگران نباش.... گفتم درستش می‌کنم. بی هیچ حرف دیگری از اتاق دکتر بیرون آمدم و در کنار مرور حرفهای مادر دکتر پویا، به نتیجه ای رسیدم بس عجیب! تنها مرد جوانی که می‌شناختم که بخواهد برای من تحقیقات انجام دهد، مهیار بود. شب با همه ی خستگی که داشتم از خود بیمارستان به درب منزل مهیار و رها رفتم. زنگ در خانه را که زدم صدای رها را شنیدم. _بله؟ _سلام رها جان.... مستانه ام.... مهیار خونه است؟ _سلام عزیزم.... آره.... بیا بالا.... _نه.... باید برم.... لطفا بگو بیاد پایین کارش دارم. مکثی کرد. انگار متعجب شده بود. _باشه.... پس لااقل بیا تو حیاط. و در خانه را زد. در باز شد. مهیار وضع مالی خوبی داشت و چند وقتی بود که برای زندگی در فیروزکوه، خانه ای ویلایی کرایه کرده بود. وارد حیاط شدم و همان نزدیک در، زیر نور چراغ های روشن حیاط ایستادم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••❀••• ••|وَڪَم‌مِـنْ‌ضـٰالٍّ رأےٰ‌قُبَّـةَ‌الحُـسِينِ(؏) فَـاهْـتَدۍٰ...♥️🙂••| وَچہ‌بِـسیاࢪگٌمࢪاهـانے‌ڪھ بادیـدَنِ‌گنبَـدِحٌـسِین(؏) هِـدایَت‌شـدند...! 🌿🖇 ♥️⃟✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⸤•🌿•⸣ من‌ ملڪ‌ بودم‌ و فردوس‌ برین‌ جایم‌ بود به‌ زمــین‌ آمـدھ‌ام‌ خـادم‌ زهـرا‌ باشـم...! ♥️|↫ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام😊✋ یکشنبه تون پر از امید و تلاش و موفقیت☕️🌺 امید✨ یعنی بدانی خداوند دوستت دارد و اگر به تو زمان داده است، معنی‌اش این است که در این فرصت میشود کارهایی کرد🌺
+فقط اونجا که آقای پویانفر توی مداحی میگه؛ تویی اونی که قیامت به درد من میخوری:)🌱 ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
°•🦋⃝⃡❥•° تـــو ♥️ هــزارسـال‌اسـت‌منتظـرے🥀 و‌مــن‌هنــوزجای‌ِســرباز، سربــارت‌بــوده‌ام ...😓 ڪسرهمین‌یـک‌نقطه، تعــادل‌دنیارابــه‌هم‌می‌ࢪیزد💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
زیر علمت امن ترین جای جهان است🥺💔 ‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مثلا‌بری‌وایسی‌جلوی‌ضریحش، بهش‌بگی‌آمدمت‌که‌بنگرم،گریه‌ نمی‌دهد‌امان🖤🕊. . !((: «این‌لحظه‌مرا‌آرزوست» 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آمد. با یک تیشرت و شلوار ورزشی. دو دستش تا مچ در جیب شلوارش بود که از کنار استخر روباز حیاط گذشت و بلند صدایم زد: _سلام مستانه خانم .... چه عجب قابل دونستید اومدید منزل ما.... نمیای تو؟ بی صبرانه منتظر بودم مقابلم بایستد که ایستاد. نگاهش بیش از اندازه شاد بود! _تو رفتی منزل دکتر پویا واسه تحقیق؟ جا خورد. انتظار نداشت شاید من چیزی بدانم. مکثی کرد و یک دستش را از جیب شلوارش بیرون کشید و به موهایش چنگ زد. _خبببببب..... همان خب کشیده ای گفت واقعیت را نشان می‌داد. صدایم بلند شد: _کی بهت گفت بی اجازه ی من بری همچین کاری کنی؟ فوری جواب داد: _آقای پورمهر.... _پدر حامد!! با لحن حق به جانبی جواب داد: _بله.... نفسم را با حرص از بین لبانم بیرون دادم و باز نگاهش کردم. _باعث عصبانیت من نشو مهیار.... او هم عصبی پوزخند زد: _باعث عصبانیت توئه که رفتم تحقیق کردم برات؟ از اینهمه لجبازی اش فریاد کشیدم: _آره.... چون پدر حامد رفته دادگاه تو حکم سرپرستی بچه هام رو بگیره..... تنها مشکلش هم اینه که چون من ازدواج نکردم و خرج و مخارج بچه ها رو نمیتونم بدم و هر آدمی قابل اعتماد نیست برای ازدواج که ناپدری بچه های من بشه، پس سرپرستی بچه ها رو از من بگیره و تو رفتی واسه همچین آدمی تحقیق کنی که خیلی راحت بتونه یه عیب بذاره روی دکتر پویا و بچه هامو بگیره. وا رفت. شانه هایش افتاد. _من اصلا از این قضیه خبر نداشتم. _بله که خبر نداشتی.... ولی من نمیخوام اون چیزی از دکتر پویا بدونه.... اخم کرد باز. _یعنی چی که نمیخوای بدونه؟.... این دکتر پویای شما اصلا خانواده اش خبر ندارن.... شرط میبندم که مخالف هم باشن اونوقت تو فقط بخاطر پدرشوهر میخوای هرطوری شده ازدواج کنی؟! محکم تر از قبل سرش فریاد زدم. _آره.... بخاطر بچه هام.... آره.... حالا خیالت راحت شد؟..... دیگه دست از سرم بردار... برو بچسب به زندگیت.... به همسرت. وهمان لحظه نگاهم تا کنار پنجره ها رفت و رهایی که درست از کنار پنجره داشت نگاهمان می‌کرد. _بفرما.... همسرت نگران زندگیته.... و تو بی خودی نگران زندگی من.... من خودم از پس کارهام بر میام. سرش چرخید به عقب و رها بالافاصله از کنار پنجره کنار رفت. و من تنها نگاه تندی به مهیار انداختم و از خانه اش بیرون زدم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 و همان شب وقتی خسته، نه از کارهای بیمارستان، بلکه درگیری های فکری به خانه برگشتم، متوجه ی ماشین دکتر پویا کنار خانه شدم. تا جلوی درب خانه رسیدم از ماشین پیاده شد و سمتم آمد. _سلام.... شما اینجا چکار میکنید؟ دستش را جلو آورد و شاخه گلی سمتم گرفت. _سلام بابت جسارت امروز مادرم.... شاخه گلش لبخندی به لبم آورد. _ممنون ولی لازم نبود. _لازم بود.... نگران نباش.... من میتونم رضایت مادر و پدرم رو جلب کنم.... نمیخواستم خانواده ها درگیر بشند ولی حالا که خودشون فهمیدند.... چاره ای نیست که یه روزی قرار بذاریم تا خانواده ها همدیگه رو ببینند. _مشکلی نیست.... هر وقت شما صلاح بدونید من مشکلی ندارم. _پس باشه برای آخر هفته.... خوبه؟ _خوبه.... نمی آید داخل؟ _نه.... هم تو خسته ای هم من.... کلید انداختم و در را باز کردم که گفت: _مستانه.... خانم. چقدر فاصله بود بین مستانه و خانم....! _بله.... نگاهش طور خاصی می درخشید. آنقدر که او به من فکر می‌کرد من جز نگهداری فرزندانم بواسطه ی ازدواج با او به او فکر نمیکردم. _همه چیز درست میشه. _حتما.... وارد خانه شدم که مقابل در ایستاد. شايد دلش نمی آمد که در را ببندم. _نمی آید داخل؟.... چایی خانم جان من همیشه براهه. _نه.... ممنون.... فقط.... یه چیزی..... میخوام.... بگم که.... _چی؟ خیلی مکث کرد. لبخندش کشیده شد روی لبانش و سرش را با شرم پایین انداخته بود. این چه حرفی بود که انقدر خجالت زده اش کرده بود!.... جز اینکه.... _خیلی دوستت دارم.... شبت بخیر. و رفت! من مات و مبهوت جمله اش بودم که رفت! سوار ماشینش شد و چنان گاز داد و قبل از تکاف کشیدنش تنها بوقی برایم زد که چند ثانیه ای جلوی در خشکم زد. ولی خیلی زود اثر جمله ی کوتاهش روی گونه هایم را داغ کرد و قلبم را به تپش انداخت. ان هفته هم گذشت. مادر دکتر پویا را دیگر در بیمارستان ندیدم ولی آخر هفته قراری گذاشته شد تا خانواده ها همدیگر را ببینند. دلم بدجوری برای آنروز شور میزد. میترسیدم دکتر هنوز نتوانسته باشد خانواده اش را راضی کند و.... و آن روز فرا رسید. بلوز آبی آسمانی پوشیده بودم و عجیب دلشوره داشتم. آخر حرف خانم جان به کرسی نشسته بود. آنقدر گفت که باید در جلسه اول هم پدر و مادر حامد باشند هم عمه افروز و آقا آصف که ناچار شدم همه را بگویم. و بالاخره با صدای زنگ، دلشوره ام اوج گرفت. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•