eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ راه افتاد. با چنان تکافی که فوری فریاد کشیدم: _چه خبره! نگاه متعجبش سمتم آمد. _چرا؟! _الان ماشینو میزنی به دیوار..... خندید : _بابام هم همینو میگه..... راستی شما نگفتی اسم و فامیل تون چیه. یک لحظه خشکم زد. اسم و فامیل!..... همان چیزی که اگر می خواستم وارد زندگی عمو شوم باید عوض می شد. سکوتم باعث شد او باز بخندد. _اسم و فامیل نداری؟!.... نگفتی چه نسبتی با خاله کوکب داری؟.... ما از بچگی با خاله کوکب بزرگ شدیم.... اگه به بابام بگم شما چه نسبتی با خاله کوکب داری، همین فردا بی شناسنامه و مدرک میگه راننده ی من بشی..... مامانم هم بدتر از بابام، مثل چشماش به خاله کوکب اعتماد داره. باز نگاهم کرد. _نمی گی؟ نفس حبس شده ام را با همان تفکر چند ثانیه ای که برای یادآوری نسبتم با خاله کوکب، برایم بس بود، از میان لبانم بیرون دادم و یک نفس گفتم : _پسر خواهرشم..... خاله ی منه. و او باز خندید. _وای چه جالب!.... خاله کوکب ما، خاله ی واقعی شماست؟! بدون آنکه گردنم را چرخشی بدهم از گوشه ی چشم با اخم نگاهش کردم. _کجاش جالبه؟! _همین که ما یه عمر خاله صداش کردیم ولی خاله ی واقعی شماست دیگه..... راستش ما خیلی خاله کوکب رو دوست داریم.... از بچگی ما رو بزرگ کرده.... یه جورایی از مادرم بیشتر دوستش دارم.... حالا من که هیچ ولی مامان و بابام خیلی خاطرشو میخوان و بهش اعتماد دارن.... یعنی اگه همین امروز به مامانم بگم، خاله کوکب، خاله ی توئه، با حقوق و مزایا استخدام رسمی میشی. سکوت کردم!.... اینهمه اعتماد برای خاله کوکب زیاد نبود! سکوتم از حرصی بود که داشتم می خوردم. برای جایگاه خاله کوکب تو زندگی عمو و جایگاه مادر بیچاره ی من که غریب و بی کس، یه گوشه ی دور افتاده ی شهر داشت جون میکند تا یه لقمه نون حلال در بیاورد. این همه خوشی برای زندگی عمو زیاد بود! من و باران و مادر حتی آخرین خنده هایمان یادمان نمی آمد و حالا این دختر سر یه لقب « خاله » این قدر می خندید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌞صبح یعنی... وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند!✨ 🌻💛
⭕️نه بگو و نه بنویس!! 🔻آیت‌الله‌العظمی : ✅چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی، نه ببین، نه بشنو، نه بگو، نه بنویس. ♻️پ.ن: قابل توجه هممون:) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ تا خود شرکت من سکوت کرده بودم و او حرف زد. یعنی اگر بخاطر قصد و نیت ماندن برای انتقام نبود، سرش فریاد می کشیدم؛ مغز سرمو خوردی، ببند دهنتو. اما مجبور به سکوت بودم. این دختر بخاطر نازپروده بودنش، آن‌قدر زود با من صمیمی شده بود که داشت همان روز اول همه زیر و بم زندگیشان را برایم میگفت! البته شاید بهتر است بگویم بد هم نبود.... گاهی از میان همان پر حرفی های رامش، یه چیزهایی از زندگی عمو بدستم می آمد. در کنار خوشی های رنگارنگ زندگی عمو.... و در جوار همان زرق و برق های تجملاتی اش، اما یه چیزی کم و کسر بود. یه چیزایی شبیه توجه.... لااقل به تنها دخترش!..... به کسی که انگار آنهمه پر حرفی را باید به پای کمبود عاطفه و توجهش مینوشتم. یه چیزی که شاید در زندگی حقیرانه ی من و باران و مادر، خیلی پر رنگ تر از زندگی عمو به چشم می خورد! محبت! این طور که از زبان رامش می‌شنیدم، عمو حتی وقت صحبت با دخترش را هم نداشت. اصلا شاید یکی از دلایل پر حرفی رامش هم همین بود! و شاید یکی از دلایل برقراری آن رابطه ی صميمانه با کسی که تنها یک روز بود با او آشنا شده بود. به شرکت رسیدیم. از ماشین که پیاده شد و دکمه ی قفل روی دزدگیر ماشین را زد، با همان لبخندی که برای من بی معنی بود، پرسید: _رانندگیم چطور بود؟ بی رودربایستی، صاف تو چشمانش زل زدم و گفتم : _افتضاح. یه لحظه شوکه شد و لبخند لبانش پرید، اما خیلی زود صدای خنده اش برخاست. _تو خیلی رُکی! با جدیت نگاهش کردم تا مجبور شد، خنده اش را به لبخند تقلیل دهد. _می دونی تو خیلی شبیه یه نفر تو زندگی منی. همانطور که کنار درب بسته ی ماشینش ایستاده بود با لبخند کجی گفت : _برادرم با تو مو نمی زنه.... اخماش، جدیتش، همین که هیچ وقت نمی شه رو لبش یه لبخند باشه. سرم را بی حوصله کج کردم. _دیرتون شد. نگاهی به ساعت مچی مارکدارش انداخت. _آخ آخ راست میگی..... یه دقیقه صبر کن.... بعد از درون کیفش یک کارت تبلیغاتی در آورد و با دوانگشت اشاره و وسط آن را سمت من گرفت. _بگیرش اینو.... _این چیه؟! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
4.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | می‌شود برگردی…؟💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _اینجا فروشگاه هایی هست که با ما همکاری می کنند.... یکیش سر همین خیابون اصلیه.... پیاده هم می تونی بری.... لطف کن برو بگو منو خانم فرداد فرستادن، بگو می خوام فرم شرکت فرداد رو به من بدید. متعجب کارت را گرفتم و به آن نگاهی انداختم. هنوز ذهنم درگیر کنجکاوی برای آن کارت تبلیغاتی بود که گفت: _برو کارت تموم شد بیا شرکت اتاقم. و خودش زودتر از من سمت کارش و شرکت رفت. نگاهم روی آن R زیبایی که وسط کارت نوشته شده بود و نشان از یک برند تبلیغاتی داشت، ماند. فرم شرکت و آن کارت تبلیغاتی! اگر من استخدام شرکت شده بودم چرا باید فرم استخدام را از یک شرکت تبلیغاتی می‌گرفتم؟! پای پیاده تا سر خیابان اصلی رفتم و دنبال آدرس همان فروشگاه گشتم. و دیدم! فروشگاه بزرگی با شیشه های بلند. که جلوی شیشه های آن با چند ماکت کت و شلوار تزیین شده بود. در اتوماتيک فروشگاه، با ایستادن من روی پله ی اول باز شد. موزیک ملایمی در فضای فروشگاه پخش می شد و عطر خوش عودهای هندی اش، فضای فروشگاه را معطر کرده بود. پسر جوانی شاید هم سن و سال خودم جلو آمد. _بفرمایید.... _من از طرف خانم فرداد اومدم.... گفتن یه فرم شرکت رو بدید به من. با کمال ادب و احترام کمی مقابلم خم شد. _بله حتما جناب.... از این طرف بفرمایید. همراه پسر جوان رفتم که گفت : _من لارمی هستم و در خدمت شما.... لطفا سایز پیراهن تون رو بفرمایید. متعجب پرسیدم: _ببخشید سایز چی؟!! _سایز پیراهنتون جناب. مات و گیج حرفش شدم و دست و پا شکسته _جواب دادم: LX فکر کنم.... نگاهش روی اندامم چرخید. _نه جناب.... شما به نظرم باید L باشید..... این نمونه رو تن بزنید اگه اندازه باشه، سایز شما مشخص میشه..... بفرمایید اتاق پرو. با همراهی لارمی تا خود اتاق پرو رفتم. هنوز نمی توانستم دلیل این فرم شرکت و لباس و از زبان رامش هضم کنم که لارمی در اتاق پرو را بست و من مجبور به پوشیدن آن پیراهن مردانه شدم. خیلی خوش دوخت و زیبا بود. گرچه ساده بود اما انگار نوع پارچه و دوختش با تمام پیراهن هایی که من داشتم فرق می کرد. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
4.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روحش شاد و یادش گرامی😭😭😭 ❤️ ❤️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌞صبح یعنی... وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند!✨ 🌻💛
16.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅به یاد شهید والامقام حاج قاسم سلیمانی...(شادی روح شهدا صلوات) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میدونے شرط ‌تحول ‌چیہ..؟ شرط ‌تحول ‌شناخت ‌خداست وقتے اللهُ ‌بشناسے، عاشقش میشوے! ♥️وقتے عاشقش باشے گناھ نمیکنے 🔕و وقتے‌گناھ نکنے 📄امتحان ‌میشوے اگر قبول ‌شدے🌱 شہید میشوے😞💔 سرباز مثل 🌿🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ همان آینه ی اتاق پرو گویای تغییر فاحش من بود! چقدر آن پیراهن به تنم می آمد. همین که در اتاق پرو را باز کردم، آقای لارمی جلو آمد و گفت : _به به..... سایز خودتونه.... فقط می مونه کفش و شلوار. _کفش و شلوار! با لبخندی، مودبانه خم شد و با متری که در دست داشت، دور کمرم و قد شلوارم را گرفت. هنوز از این دَک و پُزی که داشت برایم می‌ساخت، متعجب بودم که گفت: _تا شما برید طبقه ی بالا برای اصلاح مو و صورت، منم کفش و شلوارتون رو حاضر می کنم. چشمانم دیگر داشت از حدقه بیرون می زد. _اصلاح!.... اینا جز فُرم شرکته؟! با لبخند نگاهم کرد. _بله.... _برای همه ی کارمندای شرکت؟! _ خیر.... برای مدیران رده بالا.... ولی من چرا؟! من که نه کارمند شرکت بودم و نه مدیر رده بالا؟! پوف بلندی کشیدم از این همه سردرگمی و ولخرجی به اسم فرم شرکت! ناچار از پله های چوبی ته سالن سمت طبقه ی دوم رفتم. چند صندلی اصلاح با آینه های بزرگ در سالن بزرگ طبقه ی دوم خودنمایی می کرد. تا پایم را روی کفپوش های طبقه ی دوم گذاشتم، مرد میان سالی با فرم جلیقه و شلوار سمتم آمد. _خوش آمدید جناب.... بفرمایید. با همراهی اش تا نزدیک یکی از صندلی های سالن رفتم. همانطور که داشت پیشبند دور گردنم می بست گفت : _شنیدم صحبت های شما رو با همکارم.... تازه استخدام شدید؟ _نمی دونم.... حتما. خندید. _نمی دونید؟!.... خانم فرداد هر کسی رو اینجا نمی فرستن. از درون آینه نگاهش کردم. _مگه اینجا برای کارمندای شرکت نیست؟! _نه.... معمولا مدیران رده بالا ی تمامی شرکت های جناب فرداد بزرگ اینجا میان.... حالا شاید این بار استثنا شده. ابروهایم از تعجب بالا رفت. پس چرا من؟!.... یک راننده ی ساده کجا و مدیران رده بالا کجا؟! چرا رامش مرا اینجا فرستاد؟! چرا همان روز اول فرم مارکدار شرکت را تن یک راننده ی شخصی کرد؟! میترسیدم بیشتر از انکه من بخواهم حقم را از عمو و دخترش بگیرم، او برایم نقشه ای کشیده باشد! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............