هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
اینجاســـت...
ڪہ با #ڪنایه باید گفت:
عصـــاے دست بابا شد!!
من خاڪ شوم!😭
پاے پدر شهید را مے بوسم...😭
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_340
من بر عکسِ همه؛ پشتِ خنده هام، غمه!
تو؛ بر عکسِ منی... شادیوُ غمگین می زنی
ولی تو فوقش آخرش؛ می گی کلاه رفته سرش!
باشه کلاه رفته سرم ؛ولی تورو از رو می بَرم!
خط وُ نشون کشیدم؛ که خدایی نکرده دیدم
چشام دیگه تورو نبینه…
آره! دوری وُ دوستی همینه…
خاطرت؛ هنوز عزیزه...
ولی از فکری که مریضه؛ بهتره دوری باشه…
نه که یه عشقِ زوری باشه…
هوایی شدی…خواستی؛ که قلبموُ دورش کنی…
دل توو دلت نبود؛ بزنی ذوقموُ کورش کنی!
کار از کار گذشته... دیگه نمی شه به روم نیارم…
با بد و خوبِ تو، ساختم؛ ولی نه دیگه کشش ندارم…
فقط نگاهش کردم.
و او آنقدر محو آن آهنگ شده بود که سرش را خم کرده بود و داشت زیر لب زمزمه اش می کرد.
و من محو تماشای او....
از کی این دختر اینقدر در دلم جا باز کرده بود!
او که حتی مثل خیلی از دختران دیگر حتی دلبری هم نکرده بود!
او همین بود!
صاف و ساده..... با آن چادر عربی.... با صورت بی آرایش.... با چشمانی اما خاکستری!
و چه تیله های قشنگی بود چشمانش!
و آهنگ تمام شد و او بالاخره سر بلند کرد.
_ببخشید... من این آهنگ رو خیلی دوست دارم.... باهاش خاطره دارم.... يک دفعه رفتم به گذشته ها.
_عجب!.... چه خاطره ای دارید؟
متین خندید.
_با دوستان دانشگاهیم با این آهنگ خاطره ساز شدیم..... یه دورهمی دوستانه داشتیم.... هر کسی باید با این آهنگ لب می زد و اَدا در می آورد.
_بهت نمی خوره این جور شیطنت ها!
با لبخندی سر به زیر انداخت.
_شیطنت های من معمولا تو جمع خانوادگی و دوستانه است ....
_بله خب... از حجب و حیای شما غیر از این باشه بعیده.
_نظر لطفتونه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
دل تنهـا نردبـانی ست که آدمـی را به
آسمـان مـیرساند و تنها وسیلهایستــ
کـه خدا را در مـییابد ...
#آقامصطفیچمران
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
••
بهراستی
اگر خداوند گريه را به انسان نبخشيده بود،
هيچ چيز نمیتوانست كُدورتی را كه با گناه بر "آيينهی فطرتش" مینشيند پاک کند...🌱
#شهیدمرتضیآوینی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_341
باز چند دقیقه ای سکوت بینمان حاکم شد تا بالاخره خودش پرسید :
_راستی شما در چه موردی می خواستید با من حرف بزنید؟
و رسیدم به جای سخت و حساس ماجرا!
دستی دور لبم کشیدم و با مکث جوابش را دادم:
_خب... در مورد.... شماست.
_من!
نگاهم را به میز دوختم که زیر نگاه متعجب او نباشم و بدانم چه بگویم که گارسون آمد.
_بفرمایید.... این سفارش شما.... قهوه و کیک گردویی.
و قهوه و کیک را اشتباها گذاشت جلوی دست من.
_نه این سفارش خانم هست.
نگاه گارسون سمت باران رفت.
و باران با لبخندی نعلبکی فنجان را گرفت و آرام کشید سمت خودش.
_اشکال نداره.
پیش دستی کیک را هم من جلوی دستش گذاشتم و گارسون ادامه داد :
_پس قطعا دمنوش اعصاب هم برای شماست؟
سری تکان دادم که لیوان بزرگ دمنوش را مقابلم گذاشت.
_اَمری باشه جناب؟
_نه ممنون.
بعد از رفتن گارسون اشاره ای به لیوان بزرگ دمنوش کردم و گفتم :
_خیلی لیوان دمنوشش بزرگ نیست؟!
باران با متانت خندید.
_فکر کنم خیلی دیگه شما رو ریلکس کنه.
لبخندی به لبم آمد.
_نه جدا اینو نخورم سرخوش بشم؟!
این بار از حرفم حسابی خنده اش گرفت.
_نه فکر کنم رو شما زیاد اثر نداشته باشه.... درسته؟
_یعنی اینقدر بی اعصابم!
لبخندش را جمع و جور کرد و گفت :
_چی بگم خودتون که حتما اینو بهتر می دونید.
_پس بی اعصابم.... حقیقتا زیادی حرصم دادی.... خود شما.
اَبروانش از تعجب بالا رفت.
_من!... فکر نمی کنم.
_چرا.... سر همین کاتالوگ ها کم با من بحث نکردی.
_ببخشید جناب فرداد ولی خود شما بودید که نمی خواستید قبول کنید که بنده می تونم مدیر بخش تبلیغات شرکت باشم.... اگه خاطرتون باشه.... روز اولی هم که پا به شرکت شما گذاشتم گفتم بنده رو بذارید تو بخش تبلیغات شرکت ولی شما گفتید دانشجوی رشته ی روانشناسی اجتماعی چه ربطی به تبلیغات شرکت داره!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
"آدما میان و میرن"
اما فقط جای یکنفره که همیشه
تو قلبمـون ثابته :)♥️
-حسین(ع)-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_342
نگاهم را تیز کردم برای چشمانش.
_الان اینو می گی که چی؟!.... یعنی ازت معذرت خواهی کنم؟!
سرش را کمی کج کرد.
_خب نه به اون صراحت ولی لااقل بپذیرید که بنده نبوغ خوبی در بخش تبلیغات شرکت دارم.
_بله... اعتراف می کنم که نبوغت خوبه... البته معذرت خواهی هم کردم... اون سبد گل رُز فکر کنم یه معذرتخواهی خوب محسوب می شد... نه؟
لبخندش را نشانم داد و سرش را به علامت مثبت تکان.
_بله... قطعا... سبد گل شما اونقدر ناز بود که همه ی گل ها را با همون سبدش خشک کردم و گذاشتم توی اتاقم.
یک لحظه از شنیدن این حرفش خشکم زد!
گل ها را خشک کرده بود!
پس اینکه گفته بود « برایم خیلی با ارزشه »، فقط یک حرف ساده نبود!
از شنیدن این حرفش، لبخند روی لبم ماندگار شد.
_اگه می دونستم اینقدر به گل علاقه مند هستید زودتر براتون گل می خریدم!
_شرمنده ام نکنید جناب فرداد.... همون سبد گل رُز شما برام یه دنیا ارزش داره.
_ناقابله البته.
_اختیار دارید.
_قهوه تون سرد نشه.
او قاشق چایخوری را در فنجان قهوه اش چرخاند و من لیوان دمنوشم را کمی مزه مزه کردم.
طعم بدی نداشت.... مزه ی زعفرانش غالب بود. نگاهی به محتویات داخلش انداختم و ریشه هایی از زعفران را درون لیوان دیدم.
_خب جناب فرداد... من هنوز منتظرم شما حرفتون رو بزنید.
لیوان دمنوشم را روی میز گذاشتم و گفتم:
_خواستم کمی با هم حرف بزنیم.
_حرف بزنیم؟!... خب پس چرا فرمودید تو شرکت نمی شه؟
_فضای شرکت، فضای مناسبی نبود.
متعجب نگاهم کرد اما دیگر سوالی نپرسید.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احکام کاشت ناخن مصنوعی💅
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
-
[الذی إبتکر العناق، کان أخرساً
أراد أن یقول کل شیء دفعة واحدة..]
آنکه آغوش را کشف کرد لال بود
میخواست همهچیز را یکباره بیان کند🤍🌱
-خدایمن-
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
「💚🌱」
بر"خُـدا"هرکهدلسپارد..
روح و جانــش غـم نبینـد..🦋👣•
•پروفایلـ🌸•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگن بسیجی بی ترمزه یعنی این😎✌️🏿
┄ ┉┉┉•••◂★⃟💙⃟★▸•••┉┉┉ ┄┈
بِرِ ﮧـبِتٍ ڦأّسِمُ ڦسِمُ أّ ڦدِسِ می آییم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
أغمضْ عَينَيكَ، خُذْ شَهِيقًا، وَقُلْ:
"يَارَبّ بالحُسَينِ"
چشمهایتان را ببندید؛ نفس بکشید
و بگویید: پروردگارا بالحسین(ع)
اسلام آسان به دست نیامده.
اسلام با خون کسی به دست آمده
که اگر همه عالم را بگذارند یک طرف،
یک قطره خون او میچربد به کل عالم.
دلیلش این است که وقتی فرزندش
حضرتحجت(ع) با دستور خونخواهی
قیام می کند، برای او سلطه قرار میدهند.
"وَمَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا
فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِيِّهِ سُلْطَانًا
فَلَا يُسْرِفْ فِي الْقَتْلِ ۖ
إِنَّهُ كَانَ مَنْصُورًا".
کسی که مظلوم کشته شود
ما برای ولی او سلطه قرار میدهیم
که انتقامش را بگیرد....
استادسیدعلینجفی ؛
زبوراشک، ج۱، ص ۷۶
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_343
قهوه اش را خورد و من هم دمنوشم را سر کشیدم.
حرف خاصی هم زده نشد که بالاخره خودش پرسید :
_ممنون بابت دعوتتون ولی.... الان من متوجه نشدم دقیقا چه صحبتی باید می شد که توی فضای شرکت مناسب نبود؟!
با دستمال کاغذی دور لبم را تمیز کردم و گفتم :
_همين قدر بدونید که می خواستم شما رو بیشتر بشناسم.
اَبرویی بالا انداخت.
_الان شناختید؟!
_نه کامل.... اگه لازم باشه باز هم یه ساعت بهتون مرخصی می دم تا باهم بیایم و اینجا حرف بزنیم.
سرش را پایین گرفت و در حالیکه انگشتش را دور لبه ی فنجان قهوه اش می چرخاند پرسید :
_دنبال چی هستید جناب فرداد؟.... می خواید یه نقطه ی سیاهی چیزی تو زندگیم پیدا کنید؟
آرنج دست راستم را روی میز گذاشتم و انگشتان مشت شده دستم را جلوی لبخندم گرفتم تا نبیند.
_چرا فکر می کنی من اینقدر بد جنس می تونم باشم که بخوام بیام یه نقطه ی سیاه توی زندگیت پیدا کنم؟
_چون شاید بخواید اخراجم کنید.
_برای اخراج کردن شما نیازی به دلیل ندارم... دارم؟!... همین حالا هم می تونم اخراجتون کنم.
سکوتش خیلی متفکرانه بود.
_هر چی فکر می کنم دلیل این آشنایی رو نمی فهمم.... پس چرا می خواید بیشتر با من آشنا بشید؟
نگاهش توی صورتم بود و لبخند من دیگر زیر نگاهش لو رفته!
_خب قبل از هر اَمر خیری یه آشنایی لازمه....
_اَمر خیر؟!
خنده ام گرفت.
_به نظر شما من برای هر کسی سبد گل می فرستم؟.... من با هر کسی میام کافی شاپ؟.... من چرا باید با شما حرف بزنم تا بیشتر باهم آشنا بشیم؟
نگاهش هنوز توی صورتم بود که یک دفعه گونه هایش رنگ باخت. نگاهش تغییر کرد. خجالت زده، سر به زیر انداخت و ضربان قلبم را بی جهت بالا برد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
حامدزمانی فرماندهالسلام - yasfatemii .mp3
24.69M
فرمانده السلام . . !
#حامدزمانی
بسم رب الشهداء والصدیقین...
سربازان لشکر مهدی «عج»
به سمت بهشت،
بهترین استفاده را از عمر میکنند
نه با تیر ،
نه با گلوله،
که خشاب هایشان را ،
فقط با شجاعت پر می کنند...
.
سربازان لشکر مهدی «عج»
گاهی با کارهایشان،
یک جهان را مات و مبهوت میکنند
درست در اوج بُردها
عاری از شهوتِ نام،
ناشناس میمانند و سکوت میکنند...
.
سربازان لشکر مهدی «عج»
درست در اوج جوانی،
به دنبال راه صواب می روند...
درست در اوج جنگ؛
دست به تفنگ؛
توشه هایشان را پر میکنند و
ثواب می برند...
.
سربازان لشکر مهدی «عج»
درست در اوج جوانی،
دل به دریا می زنند و
درون گرداب می روند،
در هجوم دشمن ،
تن به تن،
ایستاده و بدون اضطراب می روند...
می دانی رفیق؟
سربازان لشکر مهدی «عج»،
اینگونه اند،
هنگامِ جهاد ،
در کنار اسلحه،
از فرط خستگی به خواب میروند...
باقرالخاقانی هلالدینالاالحب - yasfatemii _23.mp3
6.71M
و هل الدین الا الحب؛ عربی!
#محمدباقرالخاقانی
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_344
هم من داشتم خط لبخندم را کور می کردم هم او.
هم من داشتم از نگاهش فرار می کردم و هم او.
هم من نشد که نخندم و هم او....
صدای خنده ام که برخاست او هم سر بالا آورد و کمی صدای خنده اش بلند شد.
_الان.... اجازه ی آشنایی هست یا نه؟
به شدت داشت جلوی باز خندیدنش را می گرفت.
_یعنی هر روز هر روز یه ساعت مرخصی؟!
_خب حالا یه روز در میون... بالاخره باید یه آشنایی باشه تا....
نگفتم و او هم تا به همان جا، رضایت داد.
به شرکت برگشتیم. از خود در ورودي شرکت پیشنهاد داد با تاخیر و با فاصله وارد شویم.
نکته سنجی اش نظرم را جلب کرد.
قبول کردم. اول او وارد شد و بعد از چند دقیقه تاخیر من.
نمی خواست اگر آشنایی مان طول کشید، کارمندان شرکت چیزی متوجه شوند.
چه حال خوبی داشتم اما . چه حس جالبی!
یا اثر دمنوش اعصاب بود یا اثر هم صحبتی با او.
حالم آنقدر خوب بود که سرحال شدم. انگار نه انگار که پایان ساعت کاری بود و من باید خسته می بودم.
آن شب باز خاطره ی آن روز در سرم مرور شد و عجیب خواب را از چشمانم گرفت!
به هر سو که می چرخیدم انگار چشمان باران را می دیدم.
چطور یک دفعه!؟... اصلا نفهمیدم دقیقا از کدام روز و ساعت عاشق شدم؟!
اصلا اسم این حال عجیب من، عاشقی بود یا نه؟!
اینکه گاهی از حرف و نگاهش ضربان می گرفت قلبم، اسمش چه بود؟!
اینکه دوست داشتم باز لبخندش را ببینم یا باز برایش سبد گل رُزی بخرم... اسمش چه بود؟!
این احساس ناشناخته ای که تا آن روز تجربه نکرده بودم، هر چه بود، طعم روزها و ساعت هایم را شیرین کرد.
فردای آن روز باز بی جهت برایش یک شاخه گل رُز خریدم.
این بار گل فروش، تک شاخه گل رُزش را درون جعبه ی کوچکی که به جعبه ی یک ساعت مچی می ماند گذاشت.
ساقه ی گل را زد و تنها سر گل را درون جعبه ای گذاشت که دور تا دورش با پوشال های اکلیلی پر شده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
Mehdi Rasuli - Dige Rahi Namoonde.mp3
2.97M
دیگه راهی نمونده!
#حاجمهدیرسولی
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" نماهنگ؛ خادم لك . . !
#حاجحسینحاجی
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما زندهایم ؛
زنده به رویای کربلاء . . !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" نماهنگ؛ خادم لك . . !
#حاجحسینحاجی