--در ماه رجب بلند شو، داد بزن...
هر کَس در خانہی خدا داد و ناله بزند،
درب به رویش باز میشود!
"آیتاللهحقشناس"
#ماهرجب
۵ بهمن ۱۴۰۱
۵ بهمن ۱۴۰۱
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_460
نگاه تند شراره سمتم آمد.
از شدت حرص و عصبانیت، نفس نفس می زد که رو به باران گفتم :
_بیا بریم.... مادرش اومد... دیگه از اینجا به بعدش به ما ربطی نداره.
من چند قدمی سمت در خروج برداشتم اما باران هنوز همانجا رو به روی شراره مانده بود که با عصبانیت صدایم را بالا بردم.
_بهت می گم بیا.....
و باران محجوب و متین سر پایین انداخت و دنبالم آمد.
سمت ماشین می رفتیم که خودش را شانه به شانهی من رساند و گفت :
_اصلا طرز برخورد شما با همسرتون، اونم جلوی من، مناسب نبود.
نگاه تندی سمتش روانه کردم.
_شما فقط پرستار بچهای ، تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
او هم مصمم مقابلم گفت :
_باشه.... پس اصلا رفتار شما درست نبود که همسر و بچهتون رو تنها تو بیمارستان رها کردید.
چشم غرهای برایش آمدم و با جدیت نگاهش کردم.
_مانی بچهی من نیست.
و باز چند قدمی برداشتم که بلند جوابم را داد:
_هیچ درست نیست وقتی با همسرتون دعوا می کنید، بچه تون رو به اسم مادرش بزنید.
داشت دیوانهام می کرد.
همان چند قدم رفته را برگشتم و باز مقابلش ایستادم.
هم او عصبانی بود از دست رفتار من و هم من عصبانی بودم از ندانسته هایش.
_مانی بچهی من نیست.... مانی بچهی شراره است.... اگه دیدی منو بابا صدا زده چون شراره وقتی با من ازدواج کرد مانی شیرخواره بود.... شراره عادتش داد به من بگه بابا.... ولی من هیچ علاقهای ندارم که بابای بچهی شراره باشم..... حالا اگه حرفات تموم شد با من بیا.
باز با همان جدیت نگاهش که تنها لحظهای، رنگ تعجب گرفت، نگاهم کرد.
_حتی اگه بچهی شما هم نباشه، به خاطر مانی که داره بابا صداتون می کنه، کاش یه کم خوشرو تر بودید.
رگ دیوانگیام گرفت اصلا.
فریاد کشیدم:
_تو واسه زندگی من دستور صادر نکن.... تو از کجای زندگی من خبر داری که حالا واسهی من دستور صادر می کنی؟.... همهی بدبختیهای من و زندگیم از همون روزی شروع شد که توی لعنتی گذاشتی و رفتی.... این گندیه که تو به زندگیم زدی.... می فهمی؟
نگاهش چند ثانیه روی صورتم چرخید و بعد بیهیچ حرفی رفت کنار خیابان و یک ماشين گرفت.
بعد از رفتنش کمی آرام شدم و متوجه تندروی خودم.... اما دیر شده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
۵ بهمن ۱۴۰۱
۵ بهمن ۱۴۰۱
۵ بهمن ۱۴۰۱
۵ بهمن ۱۴۰۱
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 راهکاری برای بهتر دیده شدن خانمها در جامعه
♨️ داستان لینا لونا، حکایت امروز ما
╔═════ ೋღ
۵ بهمن ۱۴۰۱
۵ بهمن ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر وبرکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️
🦋مثبت اندیشی به معنای انکار
مشکلات و بدیها نیست
🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست
🦋به هرچیزی فکرکنی
ارتعاش آن را جذب خواهی کرد
🦋پس نیکاندیش باشیم
тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє
کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه.
۶ بهمن ۱۴۰۱
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
۶ بهمن ۱۴۰۱
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
۶ بهمن ۱۴۰۱
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_461
به خانه که برگشتم متوجه ی پیام باران به گوشی ام شدم.
« سلام جناب فرداد.... اگر مانی از بیمارستان مرخص شد به من خبر بدید تا بیام »
این یعنی می خواست که از فردا نیاید و من همان لحظه پیام دادم.
« فردا راس ساعت همیشگی بیا ».
با آنکه خبری از مانی و ترخيصش نبود اما برای خیلی چیزهای دیگر، حضورش لازم بود.
یکی دل خودم!
از ظهر گذشته بود که شراره به خانه برگشت. لااقل انتظار داشتم بالای سر پسرش بماند که نماند.
و از همان بدو ورود یک راست سراغ من آمد. کیفش را پرت کرد روی یکی از مبل ها گفت :
_خیلی پررو شدی رادمهر جان.... من با خیلی از اَداهات ساختم.... الان چهار ساله که اتاق ما جداست.... ناهار و شام ما جداست... تفریحات ما جداست.... من هیچی نگفتم... اما امروز جلوی این دختره، دور برداشتی.... هیچ خوشم نیومد که جلوی این دختره بهم گفتی مادرش اومد دیگه کاری نیست بریم.
نگاهم را روی صورتش نگه داشتم.
_اشتباه تو همین بود..... همین که می گی هیچی نگفتم.... تو حتی نفهمیدی من دردم چیه چون الان بعد چهارسال اومدی می گی.... اگر همون موقع... همون چهارسال پیش ازم می پرسیدی چرا اتاقمون، شام و ناهارمون چرا تفریحاتمون جداست بهت می گفتم چرا.
یک دست به کمر گرفت و پرسید:
_خب چرا؟
_چون نمی خوامت.... تو شوهر نمی خواستی.... تو مرد زندگی نمی خواستی... تو یه برده خواستی.... حق طلاق رو گرفتی چون می خواستی تا وقتی برات جذابیت دارم، بتونی با من باشی.... ولی هیچ با خودت نگفتی اون چی می خواد.... تو اجازه ندادی خودم انتخاب کنم..... همهی زندگی ما با زور تو چرخیده..... تو نذاشتی بپرسم با کی می ری، با کی میای، کجا می ری..... بعد از من می خواستی تفریحاتم رو با تو تقسیم کنم؟!..... می شه؟!
پوزخند صدا داری زد.
_وای خدا..... تو الان داری به من می گی آدم مثل یخی چون تو می تونست عاشق باشه اگه من ازش اجازهی ورود و خروجم رو از تو می گرفتم؟!!
نفس عمیقی کشیدم تا فعلا آرامشم را حفظ کنم.
_بحث من ورود و خروج تو نیست... بحث من اینه که من کسی رو می تونم به اسم همسرم بخوام که اون منو به عنوان مرد زندگیش بخواد.... تو همهی اختیارات منو ازم گرفتی.... می گم بردهی دستت بودم چون تو به جای من انتخاب کردی..... بعد حالا داری ربطش می دی به اخلاق سرد و جدی من!
چشمش را برایم ریز کرد.
_ببین..... من یقین دارم نه تنها من.... بلکه هیچ زنی نمی تونه با تو یه روز هم زندگی کنه.
لبخند زدم.
_تو برو تا ببینی می تونه یا نمی تونه.
_آهان پس پای همین دختره در میونه..... چشمت دنبال این پرستار بچه است!
_فرقی هم داره مگه؟ .... مهم اینه که حالم از تو به هم می خوره.... همین.
باز خندید. اما عصبی.
دیگر کش دادن این بحث را نمی خواستم. ناچار شدم من سمت اتاقم بروم تا او دست از ادامه ی دلیل تراشی اش، بردارد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
۶ بهمن ۱۴۰۱