عشق مثل دریا هرگز متوقف نمیشه
عشق مثل یه آدم کور اطمینان میکنه
عشق مثل ستاره میدرخشه
عشق مثل خورشید گرم میکنه
عشق مثل گل ها لطیفه
و عشق مثل نگاه خدا زیباست ...
عصرتون دلچسب😍✋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃ﮔﺎﻫﯽ،ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺭﻭ
ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺒﺨﺸﯽ،
ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺎﺯﻡ
ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺑﺎﺷند...!🍃
عصرتون اینجا👆
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت19
_بله متوجه ام ! بفرمایید دیرتون نشه
_باشه بابا رفتم دیگه . مواظب الی بالی ما باش . بای
_به سلامت . توام مواظب باش داداشی
میدونستم احسان آدمی نیست که پیگیر چیزی باشه و کلا همین یه بار بود که اومده بود تحقیقات و فردا عمرا یادش
میموند که امروز چی گفته !
بنابر این با خیال راحت رفتم تو اتاق و شروع کردم به طراحی کارایی که محمودی در موردشون برام توضیحاتی داده
بود!..... اون شب وقتی بابا در مورد شرکت و محیطش از احسان سوال کرد استرس گرفتم یکم چون اصولا این خان
داداش من توی گند زدن استاد بوده همیشه !
ولی در کمال تعجب احسان با آرامش گفت :
خیالت راحت بابا ... اوال که به جز الهام چند تا خانم دیگه هم اونجا کار میکنن بعدشم مدیرش خیلی آقا بود فکر
نکنم مشکلی باشه حالا باز اگر دوست داشتین میتونیم بریم خودتون نظر بدید بازم .
امیدوار بودم کسی چشمک خبیثانه اش رو نبینه !
بابا نگاه مشکوکی به من و احسان کرد و گفت :
این هفته که خیلی سرم شلوغه نمیتونم جایی برم .. قراره جنس بیارن توام که یه بار نمیای اونجا ببینی ما کاری داریم
یا نه یکم کمک به حالمون باشی
احسان : بابا جون آخه منو چه به بنکداری و عمده فروشی ! اونم با وجود حاج کاظم که انقدر رو همه گیر سه پیچه !
اصلا اگه شغل خوبی بود که حسام اول از همه پیش قدم بود . دیگه نمیرفت سراغ شغل دولتی !
بابا : حسام روحیاتش فرق میکنه اونو با خودت یکی نکن . در ضمن دیگه نبینم در مورد بزرگترت مخصوصا حاج
کاظم اینطوری حرف بزنی !
همیشه همین بود اسم حاج کاظم که تو خونه میومد همه باید با احترام برخورد میکردن . چون هم بزرگتر محسوب
میشد هم یه جورایی مقتدر و سختگیر بود .
بابا و عمو و حاجی توی بنکداری کار میکردن ... یه عمده فروشی خیلی بزرگ طرفای بازار ...
هر سه تاشون از وقتی که نوجوان بودن تقریبا همونجا کار میکردن . با این تفاوت که تا قبل از مرگ اقاجون .. بابا و
عمو توی همون مغازه آقاجون بودن و انبار پشتش ...
ولی بعد از مرگ آقاجون یعنی همین چند سال پیش به پیشنهاد شوهر عمم مغازه و انبار کناری که سهم حاجی از
ارث پدریش بود رو با مغازه ما یکی کردن و یه جورایی وسعت دادن به کارشون
خداییش از وقتی که سه تایی شراکت کردن وضع هممون بهتر از قبل شده بود . چون حاج کاظم تو بازار سرشناس
تر بود و بیشتر روش حساب میکردن .
خدا پدرشم بیامرزه انقدر همیشه سرشون شلوغه که بابا فرصت نمیکنه به من و احسان گیر بده ! نمونش همین
شرکت ... مطمئن بودم اگه یکم وقت آزاد داشت کروکی خیابونای اطراف شرکت رو هم در میاورد ! چه برسه به
تحقیقات اولیه !
_چطور بود آبجی بزرگه ؟
خدایا ،
آنگونه زندهام بدار
که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه بمیرانم که
به وجد نیاید کسی از نبودنم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انگار حاج میثم مطیعی این شعر رو برای این روزهای پر از حسرت و دلتنگی ما خونده 😭
میاد خاطراتم جلوی چشام
من اون خستگی تو راه میخوام
میخواستم مثل اهل بیت حسین
با اهل و عیالم پیاده بیام
آه حسرت تو سینمه
میباره چشام به پای غمت
این غم کم نیست
لیاقتش ندارم آقااا بیام حرمت
جاااده به جاااده پااای پیاده
جاااا موندم امااااا
زائر زیاده😭😭😭
به تو از دور سلام
السلام علی الحسین
و علی علی ابن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
#اربعین❤️
بیماری ما با "حرم" درمان پذیر است
در صحن خود ما را قرنطینه کن آقا
#اربعین
#حرم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿🍃
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت97
–وقتی حنیف بهش زنگ زد و گفت که دکتر گفته دیگه عمل نیاز نداری و به زودی مرخص میشی اونقدر خوشحال شد که از ذوقش اگه بال داشت حتما پرواز میکرد.
با حرفش یاد خوابم افتادم.
–نورا، تو میدونی اگر خواب پرواز ببینیم تعبیرش چیه؟
–من معبر نیستم ولی حنیف یه چیزایی بلده. یادمه اون موقع که تازه ازدواج کرده بودیم منم یه همچین خوابی دیدم.
حنیف گفت تعبیرش اینه که به رشد معنوی میرسم. البته نوع پرواز و مسیر هم تو خواب مهمه.
یعنی چی نوع پرواز؟
–یعنی با یه وسیلهایی پرواز میکردی یا خودت؟ به طرف بالا و عمودی میرفتی بالا یا...
حرفش را بریدم.
–من به صورت عمودی پرواز میکردم ولی گاهی به راست و چپ کشیده میشدم.
لبخند زد.
–مهم اینه که آخرش پرواز کردی و بالا رفتی دیگه. درسته؟
–اهوم.
–این خیلی خوبه، انشاالله که خیره.
خیالم از حرفش راحت شد و احساس خوبی پیدا کردم.
نورا ادامه داد:
–من خودم قبل از این که اون خواب رو ببینم برای کارهام احتیاج به تمرکز زیادی داشتم، ولی حواسم جمع نمیشد، به همه چی فکر میکردم الا به چیزی که باید فکر کنم. مطالعاتی بود که باید با تمرکز بالا انجام میدادم، ولی نمیشد.
یه روز از حنیف پرسیدم، چی کار کنم تمرکزم بیشتر بشه. اونم بیتعارف همونطور که سرش تو کتابش بود گفت:
–اولا کم حرف بزن، بعدشم قبل از هر حرفی بهش فکر کن بعد. وقتی به حرفهات فکر کنی خودت متوجه میشی که نصف بیشتر حرفها مطرح کردنش لزومی نداره.
–از حرفش ناراحت نشدی؟
–اولش یه کم ناراحت شدم. ولی وقتی فکر کردم دیدم راست میگه واقعا چقدر حرفهای غیرضروری میزنم. ولی ربطش رو به تمرکز نمیدونستم.
ازش پرسیدم:
–خب چرا حرف زدن تمرکز رو از بین میبره، اصلا چه ربطی داره؟
گفت:
–چون قوهی خیالت درگیر حرفهایی میشه که میگی.
آدمهایی که پرگو هستن تشویش فکر دارن، بعد این تشویش توی خواب خودش رو نشون میده و
خوابشون مشوش میشه، خواب دیدنمون وابسته به حرفهامونه
مثلا آدمهایی که به هیچ قیمتی دروغ نمیگن خوابشاشونم صادقتر میشه. پرسیدم:
–حالا خواب دیدن به چه درد ما میخوره؟
گفت:
–عالم برزخ ما همین خوابامونه، وقتی خوابت مدام مشوشه برزختم همینه،
اصلا اکثرا اعمال ما با زبونمون درست میشه. زبون که کنترل بشه هم تمرکز خواهیم داشت هم خواب خوب و راحت.
البته خیلی توضیحهای دیگه هم داد، که حالا شاید تو یه فرصت مناسب همه رو برات بگم. خلاصه این که بعد از اون به توصیش عمل کردم و بعد از یه مدت اون خواب پرواز رو دیدم. البته خیلی سخت بود. من یه عمر پرگویی کردم و هر ماجرایی رو با جزییات واسه دوستام تعریف میکردم کنترل کردنش یه ماراتن بود. ولی بعد یه مدت دیدم تمرکزمم خیلی بهتر شده.
آن روز پدر و امینه و عمه هم تک به تک به دیدنم امدند و من از همهشان سراغ مادر را گرفتم. گفتند که حتما فردا به دیدنم میآید. تا به حال اینقدر کمبود مادر را احساس نکرده بودم.
#ادامهدارد...
کربلایی حسن عطایی - @hassanataie1.mp3
3.23M
رفیق اربعین فصل غم یادته
#کربلایی_حسن_عطایی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿🍃
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت98
صبح که دکتر برای ویزیت آمد گفت که اوضاعم خیلی بهتر است و به زودی مرخص میشوم. اجازه داد که از تخت پایین بیایم و گفت که دیگر خطر رفع شده.
بعد از رفتنش برای دیدن مادر لحظه شماری میکردم. خیلی طول کشید که بالاخره آمد. با دیدنش تعجب کردم در همین چند روز خیلی لاغر شده بود. دستهایم را برای در آغوش گرفتنش باز کردم. خم شد تا صورتم را ببوسد. من گردنش را بغل کردم و شروع به گریه کردم. مادر از کارم ماتش برد و مرا از خودش جدا کرد و گفت:
–گریه نداره که خدا رو شکر حالت خوب شده دیگه، احتمالا فردا میریم خونه. وقتی دلیل لاغرشدنش را از امیرمحسن که همراه مادر آمده بود پرسیدم، گفت که تنها غذایی که مادر در این چند روز خورده همان دیشب بوده است.
شرمنده شدم و زیر چشمی مادر را نگاه کردم.
مادر دیگر خانه نرفت و کنارم ماند. دیگر در بخش مراقبتهای ویژه نبودم برای همین مادر میتوانست کنارم بماند.
وقت ملاقات شده بود و همه برای دیدنم آمده بودند. همینطور نورا و همسرش. چیزی به دقایق آخر ملاقات نمانده بود که مریم خانم و راستین هم وارد اتاق شدند.
مریم خانم جلو آمد و با خوشحالی صورتم را بوسید و بارها خدا را شکر کرد. راستین از همان عقب با تکان دادن سرش سلام کرد و همانجا ایستاد.
معلوم بود از چیزی ناراحت است و دل و دماغ ندارد. سر به زیر گوشهایی ایستاد.
بعد از چند دقیقه مادر جعبه شیرینی که عمه خریده بود را به همه تعارف کرد، به جز راستین همه شیرینی برداشتند. او که به خدا التماس میکرد من حالم خوب شود پس چرا حالا خوشحال نیست؟
ساعت ملاقات تمام شده بود و کمکم دورم خلوت میشد.
نورا به طرفم آمد و روی تنها صندلی کنار تختم نشست. دستم را گرفت و گفت:
–عزیزم کاری نداری؟ مرخص که شدی دوباره میام خونتون میبینمت. رنگ و رویش کمی بهتر شده بود.
لبخند زدم و تشکر کردم. کنجکاو بودم در مورد پریناز بدانم شاید ناراحتی راستین به او مرتبط باشد. دست نورا را فشردم و نگاهی به اطراف انداختم. حنیف و راستین در حال صحبت بودند و مادر هم با مریم خانم سرگرم بود. آرام گفتم:
–فکر میکردم پرینازم بیاد ملاقاتم.
نورا قیافهی ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
–اون اصلا ایران نیست که بیاد. گذاشته رفته خارج از کشور حتی یه تماسم با راستین نگرفته که خبر بده. راستین رفته خونهی خالش، از اون خبر گرفته. وقتی نتونست هیچ شماره و اثری ازش پیدا کنه، امروز صبح رفته همون موسسه که پریناز کار میکرده، اونا با کلی پرس و جو و داد و بیداد راستین، بالاخره بهش گفتن واسه گذروندن کلاسهای مددکاری رفته اونور، ولی هیچ شمارهایی ازش ندادن. بعد که راستین تهدیدشون کرده که میره به پلیس خبر میده چون فکر میکنه اونا بلایی سرش آوردن. مدیر موسسه همونجا شمارهی پری ناز رو گرفته و گذاشته رو اسپیکر، راستین میگفت پریناز خیلی سرحال و قبراق گوشی رو برداشته و با مدیر موسسه صحبت کرده. مدیرشون رو با اسم کوچیک صدا میزده و باهاش جوری احوالپرسی میکرده که انگار سالهاست با هم آشنا هستن. بعد که حرفشون تموم شده مدیر موسسه هم گوشی رو قطع کرده و به راستین گفته حتما خودش نخواسته بهتون خبر بده.
وقتی راستین دوباره باورش نشده مدیر موسسه گفته چند ماه دیگه قرار بوده پریناز واسه آموزش بره ولی به خاطر اصرار خودش الان یه نفر دیگه جاش رو به پریناز داده. گفته پری ناز کلا ترسیده بوده و میخواسته زودتر از اینجا بره. بعدشم گفته شاید همونجا جذبش کنن و تا مدتها اونجا بمونه.
حرفهایش برای من هم باور کردنی نبود. چه برسد به راستین، از تعجب فقط به دهان نورا چشم دوخته بودم.
دلم برای راستین سوخت. بیچاره حق داشت اینقدر ناراحت باشد.
گفتم:
–خودش اینارو بهت گفت؟
–به من که نه، قبل از این که بیاییم بیمارستان واسه حنیف تعریف کرده. وقتی حنیف به من میگفت خیلی ناراحت شدم ولی حنیف گفت خیلی خوب شده که اینطور شده.
ابروهایم بالا رفت.
–چرا؟
–یادته اون روز چی در مورد اون موسسه گفتی؟ من حنیف رو توی جریان قرار دادم. اونم جریان رو به یکی از دوستاش گفته، الان چند روزه توسط نیروهای پلیس تحت کنترلن. رفت و آمدهاشون و خیلی چیزهای دیگه. به چیزهایی هم مشکوک شدن. انگار حرفهات درست بوده. البته حنیف گفت تا اونا صد در صد مطمئنش نکنن به راستین چیزی نمیگه.
#ادامهدارد
پای پیاده صحن نجف تا به کربلا
در این مسیر فصل عزا تازه تر شده
#اربعین
#کربلا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•