eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشه‌ی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد. –بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت. از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم. پری‌ناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد. –آقا الان با این وضع که من نمی‌تونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی می‌ترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم. بعد به من نگاه کرد و گفت: –به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بی‌خبر نزار. با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن، "دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت می‌زند نادان دوست» –من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟ پلیس پشت فرمان خندید و رو به پری‌ناز گفت: –حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده. پری‌ناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت: –یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم: –توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقه‌ی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمی‌دونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. می‌گفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون می‌خواست تو زودتر بری، با این حساب فکر می‌کنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پری‌ناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟ چهره‌اش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد. –می‌دونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد. –ربطی به من نداره، خودتم می‌دونی. مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد: –آدم می‌تونه عشقش رو فراموش کنه؟ از حرفش جا خوردم. ادامه داد: –من اگه می‌تونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمی‌انداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو می‌کردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگه‌ایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم. با شنیدن صدای آمبولانس گفتم: –من دیگه باید برم. دارن راستین رو می‌برن بیمارستان. جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم می‌آید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایه‌ی آدمها چیزی می‌سازد که خودش می‌خواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور می‌آید. با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت: –خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم. ... .....★♥️★.... .....★♥️★.....
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺نامش ستوده است؛ ستايش بر او 🌹نماهنگ دوران كودکی حضرت محمد(ص) به روایت رهبرمعظم انقلاب ➕بخش‌هایی از فیلم محمد رسول‌الله 💚|ناز ݪبخندت قراࢪ از سینه ی یثرب گرفت خواب ࢪا خال تو از چشم «ابوطالب» گرفتــ° ♥️🌱
ساناز سری تکون داد و با یه لبخند گفت : _ میگم نمیتونی منکر فرهنگ خانوادت باشی نگو نه ! تو تنها چیزی که تو ذهنته و به زبون میاری همین ازدواجه ! ولی مطمئن باش این پارسای هفت خطی که من میبینم به تنها چیزی که فکر نمیکنه ازدواجه ! _ یعنی چی؟ _یعنی کوفت ! از همون روز اولی که گفتی فلشت رو باز کرده و عکست رو دیده حس خیلی بدی بهش داشتم ! اصلا فکر نمیکردم انقدر راحت باهاش برخورد کنی . اون به حریم خصوصیت بی اجازه وارد شد الهام !کاری که میتونه حالا حالاها ادامش بده ! از روی تخت با عصبانیت بلند شدم و گفتم : _ببین ساناز حرف بیخود نزن ! اون اتفاقی بود .تقصیر خودمم بود که حواسمو مثل بچه آدم جمع نکردم پس بیخودی بهش انگ پررویی نزن _واقعا که ! خودت میدونی که کی داره حرف بیخود میزنه ! حالا اون به درک اصلا اتفاق بود . تو چند درصد تضمین میکنی که این اتفاق یا خدایی نکرده از این بدترش باز هم اتفاق نیفته ؟ هان !؟ _ ساناز ! یعنی واقعا فکر میکنی من آدمی هستم که دوباره یه اشتباه رو تکرار کنم !؟ _تکرار کردی و خبر نداری ! اشتباه بعدیت همین بود که سوار ماشینش شدی الهام خانوم اونم دو بار ! _ببین یه جوری حرف نزن که حس کنم دارم با مادرجون صحبت میکنم و فقط نصیحته که میشنوم ازش ! _ آخه خنگ خدا ! چی بهت بگم ؟ من و تو تا حالا کدوممون جرات داشتیم همچین کاری رو بکنیم ؟ _ از بس عقب مونده ایم ! الان دیگه این که سوار ماشین همکارت بشی اصلا کار عجیبی نیستش ! _ هه ! بله ما عقب مونده ایم ! فکر کنم از بس رمانهای عاشقانه خوندی که رئیس شرکته عاشق دختره میشه و 2 بار سوار ماشینش میکنش و بعدم خیلی عشقولانه میره خواستگاری و همه چی تموم جو زده شدی ! ولی عزیزم واقعیت اینجوری نیستا . همین همکاری که میگی خیلی راحت تو دومین باری که سوار ماشینش شدی بهت گفته دوستت داره ... حالا اگر 2 بار سوار بشی که خدا میدونه چی پیش میاد ! _میدونی مشکل تو چیه ساناز ؟ تو داری به من حسودی میکنی ! برات متاسفم که به جای همفکری و کمک بهم داری یه مشت مزخرف و چرندیات میدی به خوردم ! رو به روی همدیگه وایستاده بودیم و با عصبانیت زل زده بودیم بهم ! _ یعنی تا این حد عاشقش شدی که به حرفای عین واقعیت من میگی مزخرف ؟ انقدر تو دلت جا باز کرده که به منی که یه عمره باهات بزرگ شدم میگی حسود !؟ حرفی نداشتم بزنم . یه جورایی شرمنده شدم فقط ! واقعا خنگ بودم که به ساناز مهربونم با اون لحن تند گفتم حسود ! سانی رو همیشه به اندازه خواهر نداشتم دوست داشتم . حتی طاقت یه لحظه ناراحتیش رو نداشتم . خودمو انداختم بغلش و گفتم : _ببخش ساناز . اعصابم ریخت بهم نفهمیدم چی میگم وگرنه همه میدونن تو حسود نیستی _مهم نیست میدونم تو بد شرایطی قرار داری . خودمو کشیدم عقب و گفتم : ‌❣
❣✨ میلاد با سعادت ✨❣ 🌸✨ رسول خدا✨🌸 ❣✨ ختم مرسلین✨❣ 🌸✨ حضرت محمد(ص)✨🌸 ❣✨ و امام صادق(ع) ✨❣ 🌸✨ بر همه شما ✨🌸 ❣✨ مباركــ باد✨❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصرتون سرشار از ارامش❤️ عصرتون اینجا👆😊 🍃🌸 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ .ربـــ.الحسیــن🥀 ❤️ فرمانده عشاق، دل آگاه حسین است بیراهه مرو! ساده‌ترین راه حسین است از مردم گمراه جهان راه مجویید نزدیک‌ترین راه به الله حسین است
بخنـد ، بخنـد که خنده هایت زیباترین مهریه ی پاییـز است... ‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕰 با دست آزادش به یقه‌ی نیمه باز لباسش دست برد و در بین انگشتانش چیزی بیرون آورد. چیزی شبیه قرص، بعد فوری روکش نایلونی نرمش را با دندان کشید و قرص را داخل دهانش گذاشت و قورتش داد. با دهان باز نگاهش کردم و پرسیدم: – چی خوردی؟ با شنیدن حرف من پلیسی که پشت فرمان نشسته بود برگشت و با مشت محکم به صورت پری‌ناز زد و فریاد زد: –قرص خورد؟ قورتش داد؟ من مثل شوک زده‌ها به حرکات نیروی پلیس نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم جواب بدهم. آن پلیس خودش را به طرف پری‌ناز بیشتر کشید و با انگشتان سبابه و شصتش دو طرف دهان پری ناز را فشار داد تا بتواند داخل دهانش را ببیند، وقتی موفق نشد انگشتش را داخل دهان پری‌ناز برد تا آن قرص را بیرون بکشد. ولی موفق نشد چون پری ناز آن را قورت داده بود. پلیس با خودش گفت: –ما که زیر زبونش رو گشتیم چیزی نداشت. بعد رو به من پرسید: –از کجا آورد؟ با دیدن حالات پری‌ناز آنقدر ترسیده بودم که به جای حرف زدن فقط به سینه‌اش اشاره کردم. پلیس نوچی کرد و نجوا کرد. –باید نیروی زن با خودمون میاوردیم. پری‌ناز مثل کسایی که تنگی نفس داشتند به سختی نفس می‌کشید اصلا باورم نمیشد یک قرص بتواند اینقدر زود تاثیر بگذارد. حالاتش در لحظه تغییر می‌کرد. به من زل زده بود و چشم هایش بازتر و بازتر میشد. قیافه‌ی وحشتناکی به خودش گرفت. من طاقت دیدن این حالش را نداشتم. احساس سرگیجه کردم. پلیس بیسیمش را برداشت و حرفی زد. ولی من نشنیدم. چشم‌هایم می‌دید ولی چیزی نمی‌شنیدم. کم‌کم نور کم شد. گرچه خورشید زور آخرش را میزد و نزدیک غروب بود ولی هنوز هوا روشن بود. نمی‌دانم این تاریکی یا کم نور شدن ناگهانی چطور پیش آمد. پری‌ناز بی‌حرکت شد و پلیس از ماشین پیاده شد. پری‌ناز کنارم ایستاد و به کسی که داخل ماشین بود نگاه کرد. ناگهان چند موجود چندش آور و بد بو و سیاه رنگ که چهرشان برایم غریبه نبود به سراغش آمدند. آن موجودات بسیار دهشتناک و بد ریخت بودند. یک جور خیلی بدی به پری‌ناز نگاه می‌کردند. پری‌ناز هم از ترس آنها جیغ میزد و می‌خواست از آنها فرار کند ولی نمیشد. آن موجودات دستهایش را گرفتند و به چشم برهم زدنی بردنش. من این موجودات را قبلا دیده بودم. با پاشیده شدن مایع سردی به صورتم هوا روشن شد و آن پلیس را روبرویم دیدم که مدام می‌گفت: –خانم، خانم. چشم‌هایم را در اطرافم چرخاندم. چند نفر دورم جمع شده بودند و من دراز کش روی زمین افتاده بودم. بلند شدم و نشستم. از آن پلیس پرسیدم: –من چرا روی زمین افتادم؟ بطری آب معدنی را روی زمین گذاشت و گفت: –فکر کنم از مردن این دختره ترسیدید. یهو افتادید. با شنیدن این حرف همه چیز یادم آمد و با استرس پرسیدم: –واقعا مرد؟ بلند شد و نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت. –آره، سیانور رو معلوم نیست چطور جاساز کرده بوده. همان موقع آقارضا به همراه آن دو پلیس که در خانه دیده‌بودمشان آمدند. آقا رضا مقابلم زانو زد و لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت. با تعجب نگاهم را بین او و لیوان چرخاندم و پرسیدم: –مگه شما اینجا بودید؟ گفت: –نه تو خونه بودم. به این پلیسها بیسم زدن گفتن که اینجا یه دختره غش کرده، مجرمم سیانور خرده من فهمیدم شمایید که حالتون بد شده، واسه همین اون بالا چند تا قند ریختم تو آب و براتون آوردم. "یعنی اینقدر سابقم خرابه، این فهمیده" بی میل جرعه‌ایی از قندآب خوردم و تشکر کردم و بلند شدم. کمی لباسم را تکان داد تا خاک رویش را تمیز کنم. بعد یاد راستین افتادم. گفتم: –باید برم بیمارستان. آقارضا گفت: –من میبرمتون، با این حالتون نمی‌تونید رانندگی کنید. می‌خواستم مخالفت کنم. ولی وقتی سر چرخاندم، با دیدن جنازه‌ی پری‌ناز داخل ماشین، یاد صحنه‌ایی که چند لحظه‌ی پیش دیده بودم افتادم. لرز به تنم افتاد و با ترس گفتم: –باشه، فکر کنم با شما بیام بهتر باشه حالا بعدا میام ماشین رو می‌برم. گرچه اصلا دوست ندارم به اینجا برگردم. دستش را طرفم دراز کرد و گفت: –سویچ رو بدید من شمارو می‌رسونم بیمارستان و با یکی از دوستام میام ماشینتون رو می‌برم. در دلم از پیشنهادش خوشحال شدم. شرمنده گفتم: –آخه زحمتتون میشه. به دستش که هنوز دراز بود نگاه کرد. –شما نیایید بهتره. سویچ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم. ... .....★♥️★.... .....★♥️★.....