فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️صبح زیباست و زیبایی در نگاه توست
🍁نگاه توست که زندگی را زیباتر میکند
🙏شکرگزار نعمتهای زندگیمون باشیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت89
قطع کردم . خدا کنه پارسا عقلش به راه پله نرسه ! مخم داشت سوت میکشید ... چطور نفهمیدم بین پارسا و بابایی
چیزی هست !؟ چرا ستاره دعوتم کرد ! اشکان چرا با پارسا لج بود ؟
یعنی اینهمه مدت هر روز هر لحظه پارسا داشت گولم میزد و من نفهمیدم !؟ یعنی بابایی میدونست من و پارسا با هم
دوستیم ؟ چطور دلش اومد !
خاک تو سرت الهام ! به کی دل دادی ؟ با کی وقتتو گذروندی ؟ تو چه مجلس گناهی پا گذاشتی ؟! خدایا !
گوشیم زنگ خورد پارسا بود ... رد تماس زدم . میخواستم خاموش کنم ولی گفتم شاید حسام زنگ بزنه . البته اگه
این پارسای احمق میذاشت . پشت سر هم زنگ میزد و من رد میکردم !
بلند شدم و کنار پنجره وایستادم ... ماشین حسام با سرعت وارد کوچه شد . انگار با دیدنش قلبم آروم شد
رفتم پایین ... داشت پیاده میشد که گفتم :
_پیاده نشو حسام بریم
همین که نشستم و در رو بستم چشمم افتاد به پارسا که کنار ماشینش وایستاده بود و داشت با گوشی حرف میزد ...
به حسام نگاه کردم و گفتم :
_پس چرا نمیری ؟؟
وای ! داشت به پارسا نگاه میکرد ... حتما ماشینو شناخته !
_حسام اگه نمیری پیاده شم !
پاش رو گذاشت روی گاز و بی حرف با سرعت راه افتاد ... نفهمیدم که پارسا دیدم یا نه ! یعنی دیگه برام مهم نبود ..
گوشیم رو خاموش کردم و انداختمش توی کیفم ...
_نمیخوای بگی چی شده الهام ؟ هنوز نیم ساعتم نگذشته که رسوندمت اینجا
باید یه چیزی میگفتم که شک نکنه ... یکم فکرمو متمرکز کردم و یهو گفتم :
_راستش ... نمیدونستم که ...
_ که چی؟
_میشه بین خودمون بمونه ؟؟
_حرفتو بزن
_خوب ... من فکر نمیکردم که ...که ... جشنشون مختلط بود ... من بخدا همون اول که فهمیدم حتی نتونستم به
دوستم تبریک بگم ... کادوش رو گذاشتم و به تو زنگ زدم ...
دیگه ادامه ندادم ... نفس عمیقی کشید و دست مشت شده اش رو کوبید روی فرمون ... وای اگه مامان بفهمه که
آبروم پیش حسام رفته زنده ام نمیذاره !
_ همین ؟
تپش قلبم دوباره رفت بالا ! نکنه قضیه پارسا رو هم فهمیده باشه ! با ترس گقتم :
_خوب آره ! مگه این چیز کمی بود ؟
با شک بهم نگاهی کرد و گفت :
_نه چیز کمی نبود !!
شنیدی میگن ان شالله خونه دلت بزرگ باشه؟!
بعضی ها خونه زندگیشون بزرگه
بعضیا ماشینشون ،
بعضیا اطاقشون ،
بعضیا دماغشون ،
بعضیا لباسشون ،
بعضیا ویلاشون ،
بعضیا فامیلشون.
اما دل بزرگ کم پیدا میشه ..
خیلی ها حسرت میخورن به نداری وخونه کوچیک و نداشته هاشون
اما تا حالا یکبارم نشده ببینن خونه دلشون چقدر میارزه ، تا حالا نگاه نکردن ببینن کی رو میشه تو خونه دلشون جا بدن....
خونه دلتون رو بسپارید به صاحب خونه اش
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آدمهایی را که زیاد دوستت دارند، بیشتر دوست داشته باش
و آنهایی را که زود ترکت میکنند، زودتر فراموش کن
زندگی همین است
تعادل میان عشق و نفرت
تعادل میان بودن ها و نبودن ها
تعادل میان آمدن ها و رفتن ها
زندگی مرزی ست که میگذاری تا کسی هستیِ تو را نیست نکند
مرزی برای آنهایی که میگویند "دوستت دارم" و "همیشه با تو خواهم ماند"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
😍😍😍😍😍😍
عزیزا کاسهٔ چشمم سرایت👀
میان هردو چشمم جای پایت🙈
از آن ترسم که غافل پا نهی تو❤️
نشنید خار مژگانم بپایت😱❤️
باباطاهر
ᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦᢦ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷امام صادق علیهالسَّلام فرمودند:
☘ نهایت یقین آن است که با وجود خداوند از هیچ چیز نترسی و این بالاترین مرتبهی توکل هم محسوب میشود.
📚 اصول کافی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#الهام
#پارت90
بر خلاف تصورم که فکر میکردم الان یا زیادی نصیحت میکنه یا دعوام میکنه یا غیرتی میشه و هزار جور چیز دیگه
حسام فقط سکوت کرد ! مثل من ...
چشمام به بیرون خیره شده بود اما در واقع هیچ چیزی نمیدید ... تمام ذهنم پر بود از صدای خنده های بابایی و
پارسا ...
نمیتونستم اتفاقات امروز رو هضم کنم ... قلبم سنگین شده بود ! چرا پارسا با من این کارو کرد ؟ یعنی انقدر احمق
بودم که فکر کرده بود بازیچه خوبی براش میشم !؟ یکی مثل بابایی !
چه آسون داشتم زندگیمو میباختم !
_پیاده شو الهام رسیدیم!
با تعجب به بیرون نگاه کردم ... جلوی خونه بودیم . اگه انقدر زود میرفتم خونه که مامان میکشتم با هزار تا سوال بی
سر و ته ! با ناله گفتم :
_اگه برم بالا به مامان چی بگم ؟
بدون حرف پیاده شد و زنگ خونه رو زد ... اومد کنار ماشین دستش رو گذاشت روی سقف و کمی دولا شد گفت :
_بیا میریم خونه ما
تصمیم بدی نبود ... حداقل اون موقع !با جون کندن پیاده شدم و رفتیم بالا ... اگه به خاطر مامان نبود الان تو اتاقم
خودم رو مینداختم روی تخت و میزدم زیر گریه تا یکم سبک بشم!
رفتیم بالا... عمه در رو باز کرد و با دیدن من تعجب کرد
_خدا مرگم بده .الهام این چه رنگ و روییه !؟
_چیزی نیست مامان . بذار بیایم تو
عمه دستش رو انداخت دور شونه ام و رفتیم تو روی مبل نشوندم .
_بشین الان برات آب قند میارم عزیزم
سریع رفت تو آشپزخونه . انگار کسی خونه نبود. سرم رو تکیه دادم به مبل و چشمام رو بستم .... صدای هم زدن
آب قند تنها چیزی بود که میشنیدم!
_بیا عزیزم اینو بخور فشارت افتاده ... چی شده حسام ؟
نصف لیوانو خوردم و با دست پس زدم که یعنی دیگه نمیخورم
_بخور تا یکم بهتر بشی . حسام چرا نمیگی چی شده ؟ جون به لب شدم
_چیزی نیست مامان ... یکی از دوستاش تصادف کرده الهام باخبر شده حالش بد شده !
_آره الهام راست میگه ؟
سرم رو تکون دادم . بیچاره حسام مجبور بود بخاطر من دروغم بگه !
_ایشالا که چیزی نیست غصه نخور خوشگلم ... براش دعا کن که خوب بشه دیگه خودتم داغون نکن که آخه ! حالا
هم بلند شو بریم تو اتاق حامد دراز بکش یکم حالت جا میاد ...
_راستی مامان زندایی نمیدونه بعدا بهش زنگ بزن بگو الهام اومده اینجا کمکت کنه . منم دارم میرم بیرون کاری
داشتی زنگ بزن ...
_باشه برو به سلامت . مواظب باش
🍃🌻
#یا_صاحب_الزمان
با دل مضطر
می برم نام تو آقا
کی تو میایی
گل زهرا
#سلام_بر_مهدی
❣اَلّلهُمّ؏َجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج❣
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#السلام_ایها_الغریب
#سلامـ.مولاجآنمـ♥️
#مهدی_جانم
بۍتـوچگـونہ مۍشودازآسماننوشٺ؟
ازانعڪاسسادهـۍرنگینڪماننوشٺ؟
ایݩیڪحقیقٺاسٺ ڪهبۍتو،بهارمݩ!
بایدچهارفصݪزماݩراخزاݩ نوشٺ...💔🍂
🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
#رهبرانـہ°♥️°
تماشاییـ↭ـتریݩ تصویر دݩیا میشوۍ گاهے•••
دݪم میپاشد از ـہـم بس کہ زیبامیشوۍ گاهے•••
خݩده ات طرح ݪطیفی ست کہ دیدݩ دارد
#ݪبیک_یا_خامݩه_اۍ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•