eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍ ◻️🖤◻️ من ی چی میگم و چراغا رو خاموش میکنم و میرم... ◻️دل اگـر یـار نبیند ، ◻️جگرش می‌سـوزد ◻️جگرم سوخت 😔 ◻️ز بس خوابِ حـرم را دیدم شب تون حسینی ❤️ •┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
❣ 🌱ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم... مجنون روی توست که پیدا کند تو را... 🌱ای یوسف عزیز،چو یعقوب صبح و شام... چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را...
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 این انگشتر شما رو یاد کی میندازه؟ 🔸شوکه شدن مردم با دیدن انگشتر 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کاش با اینهمه قهوه تلخی که کوفت کردم یکم از این بغض می رفت ته ... ولی انگار نه انگار ! حسام هیچ وقت انقدر وقیح حرف نمی زد _الهام ؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : _بله ؟ _دستت میکنی ببینم چه شکلیه ؟ باور کن فروشندهه رو دق دادم تا اینو انتخاب کنم ، به مامانم که نمی خوام نشون بدم تا به وقتش سورپرایز بشه لبهام رو روی هم فشار می دادم تا چشمه ی اشکم نجوشه بی وقت .... انگشتر رو برداشتم و مثل چیزی که ازش کراهت داری یا می دونی که مال تو نیست و صاحبش چشم دوخته بهش با زور کردم توی دستم نتونستم بهش نگاه نکنم ، با اونهمه نگین های قشنگ روش خیلی به دست سرخ شده از سرمام می اومد . سرم رو بلند کرم که بگم حسام ببینه ، خیره شده بود به دستم ، چه دو راهی بدی ! اینکه نمی دونی کسی که رو به روت نشسته دلش کجاست و خودش کجا ! بدون اینکه چیزی بگم انگشتر رو دراوردم و گذاشتم توی جعبه ، بعدم با چاقو افتادم به جون کیک بیچاره ! _الهام ؟ _بله _چیزی شده ؟ منظورم تو این چند روزه است که من نبودم ، اتفاقی افتاده ؟ خیلی معمولی گفتم : _نه ، چطور مگه ؟ _یه جوری شدی ! انگار از دست من دلخوری ... باور کن من .. نذاشتم ادامه بده سریع گفتم : _من از دست هیچ کسی دلخور نیستم حسام ! اصلا مگه دیوونه ام که مثل هوای بهاری هی بارونی و افتابی بشم تو دلم گفتم خاک تو سرت الهام چقدر قشنگ دروغ میگی ! واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده ؟ حس کردم گوشیم توی جیبم لرزید ، اس ام اس داشتم ... از طرف همون مزاحم لعنتی بود توی هوای بارونـــی ، یه فنجون قهوه داغ ، یه هدیه قشنگ و یه عشق پاک ، عجب حال خوبی داره !!!! آب دهنمو به زور قورت دادم و آروم سرم رو بلند کردم ... به تک تک میزای اطراف نگاه کردم ، ولی هیچ چیز مشکوکی نبود این کیه که انقدر به من نزدیکه ؟! خدایا ... _کی بود الهام ؟ چرا انقدر بهم ریختی ؟ لب باز کردم تا بگم که یه مزاحم ... می خواستم بگم ولی یه چیزی مانع شد ، گوشیم رو گذاشتم روی میز و گفتم _یکی از دوستام بود ... بریم ؟ مشکوک شده بود اینو از حرکاتش فهمیدم ولی چیزی نگفت و بلند شد ... توی راه مدام سرم مثل پنکه سقفی می چرخید ، نمی دونستم باید منتظر دیدن کی باشم!
اشکان ،پارسا ،یا یه آدم جدید ! .... وقتی که رسیدیم حسام گفت : _از فردا باز میام دنبالت ، البته اگر فردا بریم سرکار و سرما نخورده باشیم ! به ساناز نگفتم که چی شده و چی دیدم ... فقط گفتم حسام باز میاد دنبالم ، نمی خواستم بفهمه که چقدر امروز حس خورد شدن داشتم وقتی که انگشتری رو دستم کردم که می دونستم قراره کجا بره و کی بشه صاحب عشق حسام ... چیزی که ممکن بود متعلق به من باشه ! گرچه هنوزم از هیچی مطمئن نبودم ... خیلی با خودم کلنجار رفتم ، در نهایت به این رسیدم که حسام سهم من از زندگی نیست ... فقط یه رویای کوتاه مدت بود که افتاد تو سرم تا خیلی بزرگ نشده باید ازش دل بکنم ، اون فقط پسر عمه مریمه همین و بس ! انقدر اینو تکرار کردم و کردم تا خوابم برد ... شاید بعضی وقتها خودت رو مجبور می کنی که بخوابی به امید اینکه یه روز خسته کننده تموم بشه غافل از اینکه نمی دونی امروزت از فردایی که در انتظارته خیلی بهتر بوده و تو قدرش رو ندونستی ! منم وقتی صبح مثل هر روز چشم هام رو باز کردم خبر نداشتم که چه اتفاقات غیر منتظره ای تا شب در انتظارمه ... اتفاقاتی که باعث شد یه برگ جدید توی زندگیم باز بشه ... که خودمم نفهمیدم خوبه یا بد ! همین که رسیدم سرکار و نشستم پشت کامپیوتر مزاحم سحرخیز تر از خودم اس ام اس فرستاد ... نوشته بود بلاخره می فهمی چه دردی داره وقتی به جرم دوست داشتن تحقیرت کنند ... بازم تهدید ! یعنی چی تو فکرشه !؟ براش فرستادم دوست داشتن کی !؟ جوابی نداد ... لعنت به من با این شانس مزخرفی که دارم . کم بدبختی داشتم اینم شده قوز بالا قوز ... گوشیم رو گذاشتم روی سایلنت و انداختمش تو کشو تا چشمم بهش نیفته . تا ظهر نرفتم سراغ موبایلم نمی خواستم گیج تر از این بشم . صدای اذان که بلند شد وضو گرفتم و مثل هر روز پشت پارتیشنی که یه تیکه از مخزن رو جدا می کرد وایستادم به نماز سلام رو که دادم به عادت همیشه رفتم سجده شکر ، هنوز داشتم ذکر می گفتم که دوباره نشستم و حسام رو رو به روم دیدم . دلم شور افتاد ... سریع گفتم : _تو اینجا چیکار میکنی ؟! با لبخند گفت : _علیک سلام ! _سلام . چیزی شده ؟ _نمازت تموم شد ؟
11.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 🎤 🎬 نماهنگ ویژه ایام فاطمیه🏴 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برای کشتن یک جامعه روشی ساده به کار گیرید: بر فرهنگ آنان تمرکز کنید. ابتدا کتاب را ازآنها بگیرید و بعد سرشان را درون رسانه فرو کنید! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
جبهه های ما مملو بود از حبیب بن مظاهرها ؛ علی اکبرها ... اسفند۱۳۶۲ جزیره مـجنون منطقه عملیاتی خیبر عکاس : سعید صادقی 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀 رفتی و دل رُبودی یك شهر مبتلا را تا کی‌ کنیم بی‌تو صبری‌ که‌ نیست ما را 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب‌شهادت‌مالک‌اشتر‌ عمار‌هم‌رفت💔 🖤 به‌روحشون‌صلواتی‌ختم‌کنیم🍃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
-آره _خوبه ... قبول باشه جانماز رو جمع کردم و دوباره پرسیدم _نمیگی چی شده ؟ همونجوری که می رفت بیرون گفت : _خودمم نمی دونم ، بلند شو وسایلت رو جمع کن باید بریم جایی ، به کتایون هم گفتم که برات مرخصی رد کنه _کجا ؟ انقدر تند رقت که ماتم برد ! کیفم رو برداشتم با کتی خداحافظی کردم که یهو یاد گوشیم افتادم برگشتم از کشو پیداش کردم که کتی گفت : _الهام غلط نکنم موضوع مهمیه که حسام اینجوری آتیشش تنده ، جون من هر چی بود خبرشو بدیا ، می دونی که من فضولم ! _باشه کتی جون فعال . تا خود ماشین دویدم ، به نفس نفس افتاده بودم که سوار شدم . _چه خبرته ؟ نفس بریده گفتم : _تقصیره تواه دیگه ... دل آدمو شور میندازی _معذرت می خوام _حالا کجا میریم ؟ همونجوری که دور میزد گفت : _بنکداری _وا ! بنکداری ؟ خوب چرا اومدی دنبال من ؟ _خوب لازمه که توام باشی یه لحظه ترس برم داشت ، با جیغ گفتم : _وای حسام بابام چیزیش شده ؟! _ خدا نکنه _عمو ؟! _چرا انقدر بدبینی تو ، هم بابات هم دایی محمد هر دوشون حالشون خوبه ، یک ساعت پیش بابا زنگ زد به گوشیم یه جوری بود صداش ، می دونی که زیاد توضیح نمیده هیچ وقت ، خیلی بی مقدمه گفت خودت پا میشی الان با دخترداییت میای اینجا پیش من منم گفتم کدوم دخترداییم ؟ چیزی شده ؟! اونم فقط گفت با الهام بیا ، قبل از اینکه دایی هات از بازار بیان ، اینجا باش بعدم فرصت نداد که حرفی بزنم ، منم سریع جمع و جور کردم اومدم اینجا ... همین ! ‌
_یا خدا ! بی سابقست حسام ، کاش می گفتی بهم ، من نمیام _چرا ؟ کنجکاو نشدی بریم ببینیم چه خبره ؟ لبمو گاز گرفتم و به بیرون نگاه کردم بعدم با صدای آروم گفتم : _نه اصلا ! من از حاج کاظم می ترسم ، به دلم بد اومده _مگه بابای من ترس داره ؟ _خوب ترس که نه ولی ... عجب گندی زدم ! بیچاره حسام هیچی نگفت ، کلافه گفتم : _آخه خودت یه لحظه فکر کن ...تا حالا حاج کاظم ما رو با اسم هامون صدا نکرده درست و حسابی همیشه میگه دخترم ! فکر نکنم اصلا اسم هامونو بلد باشه ، بعد یهو به تو میگه با الهام بیا بنکداری ، حتما خواب نما شده دیگه _چی بگم ! منم مثل تو ... یکم دندون رو جیگر بذار الان می رسیم دلم هزار راه رفت و برگشت ! هیچ حدسی نمی تونستم بزنم ، بلاخره رسیدیم حسام پیاده شد ، ولی من همچنان نشسته بودم ، اومد کنار پنجره و گفت : _پس چرا نمیای پایین ؟ _من می ترسم ، کاش حداقل بابام یا عمو بود _خجالت بکش ، پاشو بیا ، هر چیزیم شد تو اصلا نه حرف بزن نه دخالت کن من هستم شایدم هیچی نباشه فقط یه کار جزئی داره ، بیا پایین به خدا توکل کردم و پیاده شدم ، چند سالی بود که این طرفا نیومده بودم ، همه چیز عوض شده بود انگار کلی پیشرفت داشتن ، حتی دفترشون هم جابه جا شده بود ... وقتی رسیدیم پشت در شیشه ای دفتر قلبم تو حلقم بود حسام آروم گفت : _من تضمین می کنم بابام نخورت لبخندی زدم و رفتیم تو ... حاجی پشت میز بزرگش نشسته بود ، یه اخم غلیظ روی پیشونیه چین دارش بود که باعث شد حدس بزنم هر چی هست ناجور رفته رو اعصابش ! داشت با تسبیح دونه درشت یاقوتی رنگش ذکر می گفت ، اول حسام سلام کرد بعدم من با صدایی که خودمم به زور شنیدم ! سرش رو تکون داد و گفت : _علیک سلام به من نگاهی کرد و گفت : _خوبی دخترم ؟ سعی کردم با یه لبخند جواب بدم _ممنون الحمدلله با دست به صندلی ها اشاره کرد ، نشستیم رو به روی هم