فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سٻدناالقائد|🌿
مٰا سَــربازِ ٺُۅ
تُۅ فَرماندۿے
|♥️✌️🏼🇮🇷|
#ـۺاٻداسٺۅرۍ📱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#بیـــــــᏪــــو
هر که در عشق، سر از قله برآرد هنر است؛
همــــه تا دامنهی کوه تحمل دارند 🌟...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
می نشينم لبِ حوض
گردش ماهیها
روشنی
من
گُل
آب
چه درونم تنهاست ...
#سهراب_سپهری
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خواستم ببینم دوری یعنی چه...
یعنی چند بار عقربهی ساعت را دوره کردن؟
چند بار صبح را به شب رساندن؟
یعنی چند فرسنگ؟ چند کوه و دریا در میان؟!
دیدم،
دوری
تنها به دل است!
تنها به دل...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
مردان
وقتی میمیرند؛
که پیراهن چهارخانه شان
پاره شود.....
🍃🌸
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت13
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
خانم جان نیشگونی از گونه ام گرفت و گفت :
ـ هیچی ولش کن ... انگار زیادی خنگی عزیزم ...
دلخور گفتم :
ـ وا .. خانم جون !
و خانم جان ذوق زده خندید . سر سفره ی شام من و مهیار کنار هم نشستیم و چقدر خوب هوای مرا داشت .
دستم سمت هر چیزی دراز میشد از سبزی تا سالاد و دوغ ، مهیار فوری آنرا جلوی دستم می گرفت .
عمه و آقا آصف ، مادر و پدر و حتی خانم جان هم گه گاهی مرا از زیر نظر می گذراندند . شام که خورده شد خانم جان بی مقدمه گفت :
ـ خب ارجمند جان ... می خوای بمونی قدمت سر چشم اما مهیار و مستانه رو پیش خودم نگه می دارم .
صدای اعتراض مادر و پدر با هم برخاست :
ـ خانم جان !
و خانم جان حتی ذره ای هم از صدای اعتراضشان ، مردد نشد :
ـ همینه ... مراسم عقد این دو تا باید همینجا باشه ... فردا میرن محضر نامه می گیرن ، میرن دنبال کارهای عقدشون ، خریدای عقدشونم همینجا انجام میدن ... دلم میخواد توی همین حیاط واسشون مراسم بگیرم .
پدر با اخمی که حالا بیشتر واضح شده بود جواب داد :
ـ مادر جان ... حرف شما سر چشم ولی من اختیار دخترمو که دارم .
و خانم جان بی تعارف مقابل عمه و آقا آصف گفت :
ـ نه پسرم ... نداری ... اختیار این دوتا جوون دست منه ... منم خودم قول بهت میدم بهتر از تو و نقره جان حواسم بهشون باشه .
مادر دلخور شد و پدر عصبی .
عمه نگاهی به خانم جان کرد و با اشاره چشم و ابرو اصرار به کوتاه آمدن کرد اما خانم جان من ، حرفش یکی بود .
پدر و مادر آن شب ماندند . یکی از اتاق های خانم جان به خانواده ی ما داده شد . اما من یکی اصلا خوابم نمی برد . آنقدر از پنجره ی اتاق به نور نقره ای رنگ ماه خیره شدم که حس کردم چشمانم کور شد .
ناچار از روی تشک پنبه ای خانه ی خانم جان برخاستم که مادر با حرص در حالیکه چشمانش بسته بود گفت :
ـ کجا ؟
آهسته زمزمه کردم :
ـ میرم حیاط .
و مادر با حرص گفت :
ـ بیخود بگیر بخواب .
ـ کار دارم آخه .
باز مادر گفت :
ـ بیخود کار داری ... مهیار هم خوابیده .
با حرص نجوا کردم :
ـ دستشویی دارم بابا .
و صدای پدر را خواب آلود شنیدم که گفت :
ـ بذار بره نقره ... دیگه کار از این حرفا گذشته .
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دوستت دارم
مثل خوردن نان و نمک
مثل بیدار شدن در عطشی شبانه
و تماس لبهایم با شیر آب
مثل گشودن بسته ای سنگین و غیر منتظره
با هیجان. با شوق. با تردید
دوستت دارم
شبیه اولین باری که با هواپیما
از کرانه های دریا می گذری
شبیه شبهای استانبول
که هوا نرم نرمک تاریک می شود
و حسی نرم در درون من بیدار.
دوستت دارم
مثل گفتن «زنده ایم، خدا را شکر!»
دوستت دارم.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یااباصالحالمهدیادرکنی💚
محبوبِ من🌱
شما از نیامدن خسته نمیشوید!
و من از انتظار کشیدن..!
#محمدصالحعلا
•🦋💙•
" #اللهمعجللولیکالفرج "هایمان شدهاند مانند نامههای کوفیان به حسین زمانشان!
و کاش فریاد انتظارمان، به عمل نزدیکتر بود!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم
❄️و می اندیشم در این آرامش شب
✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند
❄️خدایا تو آرام دلشان باش
✨و شب خود و دوستانم را
❄️با یادت بخیرڪن
شبتون بخیر😴
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاخداهست تورا چاره ےدرمانےهست
تاخداهست تورا راه به پايانےهست
🌺
تاخداهست دگردرد غم عشق نگو
تاخداهست فرار از درزندانےهست
🌸
تاخداهست خدا درنفست ميپيچد
تاخداهست در اين نيم تنه جانےهست
🌺 روزتون زیبا
┏━━✨✨✨━━┓
یک سلام از راه دور و
یک جواب از سوی تو
این تمام دلخوشیهایِ
منِ جامانده است..💔
#یااباعبدالله🍃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
کاش
عشق آدمها
شبیه درخت های خرمالو بود
که درپائیز
برگهایشان را ازدست میدهند
اما
عشقشان به بار مینشیند و زیبایی می آفریند!🍂🍁
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۰۸
_وحشی ! کتفم جا به جا شد
_حسام جونِ من حال می کنی چه جوری جنس داغونمونُ بهت انداختیم ؟ می بینی چه بی ادبه !؟
حسام با خنده گفت :
_والا اگر یکی اینجوری به پشت من می زد الان نصفش کرده بودم !
احسان : به به ، پس خدا در و تخته رو جور کرده ...
سرش رو آورد بین ما دو تا و یواش گفت :
_خواستم بگم آبرو هیئتُ نبرید ! نیم ساعت نیست حاجی خطبه خونده اینجوری چشم تو چشم شدین وسط مجلس بابا ما هم غیرت داریما !! استغفراله ....
در ضمن حسام خان شما از این به بعد اونی رو نصف کن که زنتُ میزنه نه خودتُ ...آره داداشم
واقعا پیش بینی حسام درست از آب در اومد ، یکم که گذشت سانی و سپیده و حامد مثل برچسب چسبیدند به ما و نذاشتند دو کلوم حرف بزنیم !
یه همچین فامیل های فهمیده ای داشتیم ما !
دیگه آخرای شب بود که با کمک هم خونه رو تمییز کردیم و هر کسی دل کند و رفت خونه خودش ، حسام هم خیلی موقر و مودب مثل همیشه خداحافظی کرد و رفت
جوری که یخورده شاکی شدم از دستش ! شاید چون زیادی رمان خونده بودم ....
انقدر خسته بودم که تا سرم رو گذاشتم روی بالش سریع داشت خوابم می برد ، با صدای اس ام اس چشم هام رو به سختی باز کردم
حتما یا سانی بود یا احسان بلا گرفته که می خواست اذیت کنه ....
اما با همون چشم های گیج خوابم مطمئن شدم که اسم حسام رو درست دیدم !
سریع نشستم و باز کردم پیام رو ......
ببین پر شده از تو روزگارم
به غیر از تو کسی رو دوست ندارم
واسه من تو یه عشق بی نظیری
به این راحتی از دلم نمیری
چقدر این آهنگُ دوست داشتم ، لبخندی زدم و دوباره دراز کشیدم .. هنوز داشتم به این فکر می کردم چه جوابی بدم که نفهمیدم چی شد و کی خوابم برد !!
طبق خواسته حسام یکشنبه رو کلا مرخصی گرفتم ، البته کتی کلی اذیتم کرد و بلاخره با کلی ناز کشیدن راضی شد امضا کنه !
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یعنی به تو رسیدن
یعنی نفس کشیدن
التماس دعا🙏😔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
+بھتوازدورسلام✋🏻
[وحَنينياليكيقتلني]
ودلتنگیاتمارامیکُشد !
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
『 🌿 』
•
.
رسم ادب این است ڪه
فاطمه باشۍ وُ بگویۍ،
امالبنین صدایت ڪنند ..
#وفات_حضرت_ام_البنين
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حی علی العزاء فی ماتم ام العباس (ع)
عزای مادر عباس است!
یا ام البنین سلام الله علیه
#وفاتحضرتامالبنین
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانہ🍃✨
مۍگفتــ ↓
قدیماڪهترازوداشتن
یهسنگمحڪداشتن؛
همهچیوبااونمۍسنجیدن
مۍگفتــ ↓
اگهسنگمحڪزندگیتبشه
#لبخندامامزمان
سودڪردۍ...
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت14
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
🖌 به قلم #مرضیه_یگانه
با این حرف پدر ، مادر چشم گشود و نگاهم کرد . بعد پتو را روی سرش کشید و من از اتاق خارج شدم .
آهسته از پله ها پایین رفتم . خانه در سکوت فرو رفته بود و همه گویی خواب بودند .
سمت حیاط رفتم که سایه ای در تاریکی حیاط ، کنار حوض کوچک حیاط دیده شد
. مهیار بود . لبه ی حوض نشسته بود و متفکرانه در سکوت حیاط غرق شده بود .
در آرامش محض خانه ی خانم جان بود که شیطنتم گل کرد .
دلم می خواست همان مستانه ی شیطان گذشته ها می شدم که شدم .
پاورچین پاورچین سمتش رفتم و درست نزدیکی او که رسیدم جفت پا مقابلش پریدم . لحظه ای شانه هایش تکان خورد و چشمانش متعجب شد ولی خیلی زود لبخند زد :
ـ مستانه !
دستانم را پشت کمرم پنهان کردم و گفتم :
ـ چرا نخوابیدی ؟
ـ خودت چرا نخوابیدی ؟
آهی سر دادم و گفتم :
ـ خوابم نمی برد ... پدر عصبی بود ... همین منو نگران میکنه ... می ترسم ...
نگفته گفت :
ـ نترس ... چیزی نمیشه تا خانم جان توی تیم ماست ، بردیم .
از حرفش خنده ی بی صدایی سر دادم و گفتم :
ـ ولی من دلشوره ی بدی دارم مهیار ....
انگار این حس مشترک بود که او هم همراه با آهی که کشید گفت :
ـ درکت می کنم .
دستش را سمتم دراز کرد که مجبور شدم پنجه هایم را کف دستش بگذارم . مرا آهسته سمت خودش کشید . با نگاهش پرواز کردم تا عمق چشمانش :
ـ بهت قول میدم بهترین زندگی رو برات بسازم .
حتی با آن جملات صادقانه هم آرام نشدم .
و این حس التهاب گونه هایم بود که داشت هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و مرا دگرگون تر میکرد.
نمی دانم چرا اصلا خود آشوب بودم . مگر نه اینکه همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده بود . مگر چه طوفانی در راه بود که من داشتم پس لرزه هایش را حس می کردم ؟
در فکر بودم و او حالم را درک میکرد . دستانم را کشید تا کنارش بنشینم . لبه ی حوض نشستم و او در حالیکه با دستش موهایم را دوباره زیر روسری ام جا میزد گفت :
ـ نبینم اينقدر دلواپسی تو رو ... چت شده مستانه ؟ ... مگه از نامزدی مون خوشحال نیستی ؟
به شوخی در حالیکه نقابی از جدیت به چهره می کشیدم گفتم :
ـ نه .. من نمی خواستم اینجوری نامزد کنیم .
ابروهایش از تعجب بالا رفت :
ـ چه جوری دقیقا ؟
ـ همین جوری دیگه هول هولی ... یهویی .
برخلاف تصورم لبخند زد و گفت :
ـ آره حق با توئه ... یهویی شد ولی بهت قول میدم عقدمون دیگه یهویی نباشه ... رسمی ، مجلسی ... خوبه ؟
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
14.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے 📱
🕯#سفرهامالبنین
🎙#محمدحسینپویانفر
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب
✨الهی هر شب به آسمان نگاه مےڪنم
❄️و می اندیشم در این آرامش شب
✨چہ بسیار دلها ڪہ غمگینند
❄️خدایا تو آرام دلشان باش
✨و شب خود و دوستانم را
❄️با یادت بخیرڪن
شبتون بخیر😴
یا علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پنجشنبه است
🌹یادی كنیم
✨از مسافرانی که روزی
🌹در کنارمان بودند و اكنون
✨فقط یاد و خاطرشان
🌹در دلمان باقیست
✨با دعای خیر
🌹روحشان را شاد کنیم
#بیوگرافے 🌸
دل شکست و تنها خریدارش خدا بود.💗
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
روضه | راز ادب عباس(س) - @Panahian_mp3.mp3
1.4M
روضه ، راز ادب عباس
🥀السلام علیک یا ام البنین
پیشنهاد دانلود📲
#استادپناهیان
🖤
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چیک چیک...عشق
قسمت ۲۰۹
جالبیش این بود که من مرخصی گرفتم اما خود حسام نتونست و به همون مرخصی ساعتی راضی شد آخرش !
قرار بود ساعت ۱۱ به بعد بیاد دنبالم ... با خیال راحت تا ۱۰ خوابیدم ، رفتم یه دوش گرفتم و با یه دنیا وسواس بلاخره آماده شدم
درسته که کلی مانتو و روسری عوض کردم تا آخر سر یکی رو انتخاب کردم ، اما واقعا برام مهم نبود چون می دونستم که حسام به شخصیت آدم ها بیشتر اهمیت میده تا ظاهرشون !
حاضر شدم و نشستم روی مبل تو سالن ، مامان که می دونست صبحانه نخوردم یه لقمه درست کرد و داد دستم
_این چیه ؟
_صبحانه که نخوردی ، یکم الویه از دیشب بود برات درست کردم تا حسام نیومده بخور
_نمی خورم مامان ... سیرم
_چی خوردی که سیری
_هیچی
_پس بخور حرف نزن ! نمیذارم بری ها
احسان که کلاس نداشت و تازه از خواب بیدار شده بود ، با یه خمیازه 3 متری اومد و نشست کنارم
_به به تو چرا خونه ای ؟ مگه سرکار نرفتی ؟
به جای من مامان از تو آشپزخونه جواب داد
_نه می خواد با حسام بره بیرون
_بیرون چه خبره ؟
_خبره سلامتی ! خوب می خواهند دور بزنند
هنوز خواب بودا ، پاش رو انداخت روی پاش و با لحن قلدری گفت :
_خوشم باشه ، پس چرا از من اجازه نگرفتند ؟
بهش گفتم :
_تو چیکاره ای مگه ؟
_خان داداش تو
_خان بودنت تو حلقم ! بذار سنت قانونی بشه بعد اجازه صادر کن
_عزیزم از الان یادت باشه که جلوی شوهرت ، منو که برادرتم محترم بدار
تا حالا انقدر دقیق فکر نکرده بودم که حسام شوهرمه ! از این حرفش خوشم اومد ، صدای زنگ که بلند شد منم پریدم جلوی آینه
احسان آیفون رو جواب داد
_جونم .... بیا بالا ... نه هنوز ... آره بیا
_کی بود ؟
_الان میفهمی
از توی جا کفشی ، پوتین های نیم بوتم رو که یکم پاشنه اش بلند بود برداشتم
با شنیدن صدای حسام برگشتم سمتش
ادامه دارد .....
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻چرا مأیوس میشیم؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر مرا أم البنین نخوانید …
من أم بی بنینم💔
#سخنرانے🖤
#وفاتحضرتامالبنین
┈┈•••✾•🏴🍂🏴•✾•••┈┈
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#خاطراتشهدا♥️
شهید پور جعفری میگفت:
روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه🌺
همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما!🌺
حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلوله ای نشست🌺
کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.🌺
بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم.
هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند!🥀
بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...🌺
#شهیدقاسمسلیمانی🕊
#شهیدحسینپورجعفری🕊
#خدایا_عاشقم_کن
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•