••✾••
شهید شُدن••••
یک اتِفــاق نیست...
بـایَد خـونِ دل بُخورۍ.
دَغدغہهای هیأت،±
دَغدَغہهای کار جَهادی
دَغدَغہهای تـَرک گُناه••••
دَغدَغههای شهادت
وَ تَفریحِ سالم.••
اره رفیق شهادت نمیاد دنبالت تو بــاید بری دنبـــال شهادت...
#شهیدانھ
#پسࢪونھ
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دخٺࢪونھ
خوشگلیه یه دُختَر❤️
به شعور و شخصیت و حیا و طرز حرف زدنشه😌😇
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•『🌿』•
ڪافیستلحـظھاۍنگـٰاهـمڪنے!
آنگـآهمنـ🌿بھخــــداخواهمرسیـد:)!
••داشاحمد♡بہنگـٰاهتمحتاجم↻!
#شهادتتمبارڪداداشے🚶🏻♂♥️
#صلواٺبفرسمومݩ•-•
#درخواستیاعضا🌱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#پارت60
رمان آنلاین
#مثل_پیچک🌱
نویسنده #مرضیه_یگانه
با همان گوجه و خیار محلی که انگار از غیب رسید، سالاد شیرازی درست کردم و عجب عطری گرفت اتاقک یخ زده کنج حیاط!
طولی نکشید که دکتر آمد. یک سینی برداشتم و یک پیاله از سالاد شیرازی کشیدم و یک بشقاب دمپختک.
هر دو را درون سینی گذاشتم و به ترکیب نارنجی رنگ دانه های برنج با برش های مکعب مانند و ریز خیار و گوجه خیره شدم.
لبخندی بی اراده روی لبم ظاهر شد. سینی غذا را به اتاق دکتر بردم و در زدم. وارد اتاق شدم.
از دیدن من با آن سینی غذا، خشکش زد، اما خیلی زود، اخم جدی اش را ضمیمه چهرهاش کرد.
_این کار شما چه معنی داره؟
سینی را روی میزش گذاشتم و گفتم:
_معنیش اینه که وقت ناهاره
در حالی که نگاهم می کرد و حتی از نگاه کردن به همان سینی غذا هم امتناع می ورزید، ادامه داد :
_خانم تاجدار من خودم غذا دارم... لزومی هم نداره دستپخت تون رو به رخم بکشید.
شوکه شدم. آنقدر که بی اراده خندیدم :
_به رخ بکشم؟!... مگه مسابقه آشپزیه
.... من فقط خواستم یه بشقاب غذا براتون بیارم، همین.
در حالی که دستش را به چانه اش می کشید و نگاه من روی آن انگشتر عقیق دستش خشک شده بود، ادامه داد:
_ممنون دیگه از این محبت ها نکنید...
_سخت می گیرید جناب دکتر... من که در کارم کوتاهی نکردم.
همچنان از نگاه کردن به من، فرار می کرد.
_من شخصیتهایی مثل شما را زیاد دیدم... سر یه هفته با همه بشقاب بشقاب غذاهایی که برام میارید، میذارید و میرید... گفتم اینو زودتر بگم که آخر هفته...
نگفت آخر حرفش را و من واقعا دلخور شدم. یعنی چیزی سختتر از شناخته آن دکتر بداخلاق نبود.
_فکر نمیکنید رفتن پرستارهای قبلی هم به خاطر اخلاق خودتون بوده؟ صندلی اش را به عقب هل داد و پشت به من رو به پنجره ایستاد.
_ اونها هم به خاطر اخلاق خودشان بوده.... می خواستن به من با یه بشقاب غذا رشوه بدن تا کاری به کارشون نداشته باشم... هرروز برام غذا میآوردند تا منم بهشون اجازه بدم تو روستا خوش بگذرونن... ولی قابل توجه شما که از این خبرا نیست.
بی فایده بود. این مرد دایره ی دیدش محدود بود! آنقدر محدود که گاهی فکر می کردم همه چیز را از پشت همان پنجره اتاقش فقط نظاره می کند. ناچار عقب نشینی کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی به اتاق خودم برگشتم، بی اختیار به خودم که اینقدر ساده بودم و به عواقب بردن یک سینی غذای ساده فکر نکرده بودم، بد و بیراه گفتم.
اما با چشیدن دست پختم، لبخند به صورتم نشست.
بی اختیار با لبخند زیر لب گفتم :
_حالا وقتی یه قاشق از این غذا رو خوردی و دیگه غذاهای منو نچشیدی، به خودت ناسزا می گی که چرا امروز همچین حرفی زدی دکتر.
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
˹🌱
•
.
روایتداریمکهاغلبجهنمۍها،
جهنمۍزبانهستند.
فکرنکنیدهمهشرابمۍخورند
وازدیوارمردمبـٰالامۍرونـد.
یکمشتمومنِمقـدّسرا
مۍآورندجھنم.
اۍآقاتوکههمیشههیئتبـودیۍ
مسجدبودۍ! 😏
درصفنمازجماعتمۍنشینندوآبـرو
مۍبرند.
"آیتاللهفاطمۍنیا🌿"
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اَگَرحِـجابِـ ظُهورَٺـ وجـودپَستمناسٺـ
خُـداڪُندڪِھ بِمیرمـ ، چِرا ݩِمۍآیی...!!
#منتظرانه💔
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨بارالها🙏
✨به عزت وبزرگواری ات
✨ببخش و ملکوتی مان گردان
✨یاری مان فرما آنچه می پسندی باشم
✨واز آنچه بیهودگیست رها شوم
✨که تو بی نیاز ترین و
✨من نیازمندترینم...🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ
✨آسمون زیبای شب
💫ستارگان درخشان
✨سهم قلـ❤️ــب مهربونتون
💫و امید به خدای رحمان
✨روشنی بخش تمام لحظه هاتون
💫شبتون ستاره بارون
🆔
☘☘
☘
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
#مهدی_جان
يڪࢪوزنسيمخوشخبࢪ
مےآيد
بسمژدهبہهࢪڪوۍوگذࢪمےآيد
عطـࢪگـلعشـقدࢪفضـامےپيـچد
#مــۍآيـےوانتــظــاࢪســࢪمـےآيــد...
انگـٰار خـدٰا آروم درِ گوشـم میـگھ . . !
خـدٰات منـم بـیخـیٰالِ هـمـہ ∙͜•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#STORY🌱
از مناثرینیستکهجاماندهاماما!
-درراهتُووقتی پدری
بازنگردد
به بُردنمیراثِتفنگش؛
پسریهست!🤞🏾😎
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_61
تمام حواسم را جمع کرده بودم تا باز بهانهای دست دکتر بی اعصاب و بهانه گیره بهداری روستا ندهم.
آنقدر که حتی سرِ چیدن ساده ی داروها در کمد اتاقش هم وسواسی شدم.
بارها و بارها چیدمان داروها را بر هم زدم و آخر سر هم قانع نشدم که باید طبقه اول سِرُم ها را بگذارم یا داروها را.
همان موقع در اتاق باز شد و صدایی آشنا شنیده.
_سلام دکتر.
نگاهم سمت در چرخید. همان مردی بود که یک سبد گوجه و خیار برایمان آورد. صدای دکتر پورمهر را از پشت سرم شنیدم :
_ به به سلام به مش کاظم خودمون... خوش آمدی بفرما.
سر مش کاظم سمت من چرخید.
_خسته نباشی خانم پرستار... چه می کنی با این دکتر بی اعصاب ما.
خندهام گرفت. همان خنده خودش حرف دلم را زد. مش کاظم هم با لبخند سمت دکتر چرخید و صدای دکتر شنیده شد:
_دستت چطوره باغبونه مهربون؟
مشغول کار خودم شدم اما صدای گفتگوی آنها را میشنیدم.
_الهی شکر... محصول باغ زیاده به حمدالله... کارم گرفته، چه کنم که دستم درد میکنه وگرنه کل باغ رو خودم مثل هرسال، تنهایی می چیدم.
_به خودت فشار نیار... سلامتیت مهمتره... میخوای بیام کمکت؟
از شنیدن این پیشنهاد دکتر جاخوردم و با خودم گفتم؛ یعنی دکتر به این مغروری میره کمک یکی از اهالی روستا؟!
و همان موقع مش کاظم جواب داد:
_اختیار داری دکتر جان... محبت شما زیاده... ما را شرمنده نکن.
و صدای خنده دکتر مرا متعجب کرد :
_خسیس نباش... دستمزدم یک کیسه گردو بیشتر نیست.
و باز مش کاظم با خنده سر انگشتان دستش را روی چشمانش گذاشت.
_روی چشم... قابلتون رو نداره... نیومدی هم بهت یک کیسه گردو میدم دکتر.
_الان دردت چیه که اومدی بهداری؟.
مکث طولانی کرد که حس کردم شاید با وجود من معذب است برای گفتن.
بی درنگ چرخیدم سمت دکتر پور مهر. نگاهش لحظهای به من افتاد که گفتم:
_ با اجازتون من میرم اتاق واکسیناسیون.
سری تکان داد و من از اتاق خارج شدم. حدس میزدم مش کاظم مشکل مردانه ای داشته باشد که در حضور من قادر به گفتن نبود.
به همین خاطر سمت اتاق واکسیناسیون رفتم و با آن که آنجا کاری نداشتم اما بی دلیل خودم را سرگرم کردم، تا اینکه دکتر پور مهر وارد اتاق شد.
باز نگاهش مثل قبل دنبال بهانهای میگشت که فکر کنم به چشمش نیامد.
_مش کاظم اومده که اجازه تورو بگیره.
_اجازه من!
سرش را سمت کمد داروهای اتاقم کج کرد و انگشتی روی لبه کمد کشید. خدا را شکر که گردگیری کرده بودم. نمی فهمیدم چرا اینقدر دقیق دنبال بهانهای میگردد.
_آره اومده که امروز اجازه بدم بری روستا رو ببینی و با اهالی روستا آشنا بشی.
ذوق زده شدم بی اختیار.
_واقعا میتونم برم؟
پوزخندی زد :
_ آره برو... حیف که امروز سرمون خلوته وگرنه خوب بهانه ای داشتم که نری.