eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍃🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ 🌸🍃 🌸به نامت و باتوڪّل بہ اسم اعظمت💕 می‌گشایم دفترامروزم را باشد کہ پایان روز مُهر تایید بندگی زینت 🌸 دفترم باشد🌸 سلام✋ روزتون پراز نگاهِ مهربونِ خدا 💖 سهمِ دلتون آرامش و شادے😊 -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه خدا با چه زبونی به بندش بگه دوستت دارم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ما در بین الطلوعین ظهوریم - استاد رائفی پور.mp3
4.82M
-مادربین‌الطلوعین‌ظهورهستیم...!' سخنان کوتاه استاد " ! ‌ ظهوربسیارنزدیک‌است اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج♥️" 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت با لطف حق دوران مهدی می رسد :) می دهد این دل گواهی پیر ما سید علی پرچم از دست جانبازیِ تو ... ♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
صدای فریاد دکتر، نفسم را حبس کرد. _به تو ربطی نداره پیمان... حوصله ی تورو ندارم... رفته که رفته... کسی که جنبه نداره، همون بهتر که بره... هنوز بعد از ۴ ماه، اخلاق منو نشناخته؟!... دختره ی پررو تمام کتاب های روی میز منو، پخش زمین کرده... منم عصبی شدم یه حرفی زدم... چه میدونستم که اینقدر زود رنجه که فرق بین عصبانیت و حالت عادی رو تشخیص نمیده . گوشم چنان تیز شده بود برای شنیدن که هیچ صدایی جز صدای پیمان و حامد را نمی شنید و نفسم آنقدر کند که مبادا وقفه ای در این شنیدن، ایجاد کند. _پس کار خودت بوده... دیدی گفتم خیلی احمقی اگه بذاری این دختره بره ... تو نبودی گفتی این دختره به بقیه فرق داره، نگفتی از اخلاقش خوشت اومده،.... توی همه ی حرفات، تماس هات، پیام هات، از صد تا حرفت، نود بار فقط در مورد اون حرف میزدی... حالا به همین راحتی گذاشتی بره!؟... خیلی احمقی اگه به همین راحتی از دستش بدی! این حرف پیمان ، حامد را عصبی کرد. _اصلاً من احمق هستم... خودش باید می‌فهمید که نفهمید... باید می‌فهمید که با بقیه فرق داره.. وقتی اخم هام رو به خاطرش، کنار گذاشتم... وقتی جدیت و سرسختی ام رو که برای همه پرستار های قبلی داشتم، واسه خاطر این یکی کنار گذاشتم، باید خودش می فهمید که من اون آدم قبلی نیستم... که نفهمید... دیگه واسم مهم نیست... زندگی من همینه... بهش عادت کردم... به اینکه هرجا دلم چیزی رو خواست، خواسته ام رو از دست بدم و با یه خاطره زندگی کنم... مثل پروین ولی اون هم منو نفهمید... منم دیگه از خاطره هام حذفش کردم... یه عکس ازش داشتم که همون عکس هم برام بی ارزش شد... درست مثل وجود خودش... اصلا دیگه یادم نیست که عکسش رو کجا گذاشتم .... لای کدوم کتاب یا توی کدوم کیفم. مکثی کرد و باز با دلخوری ادامه داد : _آدم ها خودشون انتخاب می‌کنند که یادشون واسه همیشه خاطره بشه یا نه... دیدی بعضی از خاطره ها، چقدر کمرنگ هستند، چون یادشون به خاطره ها نپیوسته... خودشون خواستند که خاطره باشند یا نه... از ماندن پشت در اتاق هم خسته شدم، از طرفی حرف های تأمل برانگیز دکتر هم مرا بدجوری در فکر فرو برد. آن قدر در اتاق ماندم تا پیمان و دکتر سمت اتاق رفتند و من آن لحظه بود که دیگر رمقی برای شنیدن نداشتم. به اتاق خودم در ته حیاط برگشتم. در اتاق را که گشودم، برق را اتاق زدم و با بستن در اتاق، گویی امواج مغناطیسی مغزم ریکاوری شد. زیر کرسی رفتم و تکیه بر دیوار، پاهایم را زیر کرسی دراز کردم و ذهنم، کارشناسانه ، مشغول تحلیل حرف های دکتر شد . نمی‌دانم چرا از میان حرف هایی که شنیدم، حسی قابل اعتماد در قلبم نشسته بود. همان حسی که باعث شده بود به قول خودش، اخلاقش را تغییر بدهد. آن هم بخاطر من! لبخند به صورتش نشانده بود و اخم هایش را از روی ابروانش برچیده و مرا به شک انداخته. و حالا خودش گفته و نگفته، اعتراف کرده بود ، دقیقا نمی‌دانم در کدام جمله و با چه کلمه ای، دقیقا حس کردم عاشق شده است. حسی که آنقدر واضح و روشن بود که نیاز به اثبات نداشت و برای من، خیلی قبل تر از این ها اثبات شده بود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یار امام زمان(عج) کیه! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ان‌شاءاللّٰه فـࢪج امـضا میشھ✨ این آقا منجے دنـیا میشہ🧡 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‍‎‌‌‌
در اتاقم بودم که صدای بلند آقاطاهر مرا از خلسه ی افکارم بیرون کشید : _ خانوم پرستار... آقای دکتر. سمت در اتاق رفتم و در را باز کردم. آقاطاهر ورودی بهداری روی پله ایستاده بود که گفتم : _بله. ‌_سلام خانوم پرستار... پس چرا نمی آیید؟ _چیزی شده؟... کجا بیایم؟ همان موقع دکتر هم سراسیمه از بهداری بیرون زد : _چی شده آقا طاهر؟ و یک لحظه چشمش به من که هنوز کنار در نیمه باز اتاقم بودم، افتاد. کمی جا خوردم اما خیلی زود نگاهش را دزدید. _گلنار رو فرستادم که بیاد شما رو دعوت کنه... پس چرا نمی آیید؟ اینبار دکتر پرسید: _ کجا بیاییم؟ _شام منزل من مهمان هستید... یه گوسفند کشتم و قراره فردا آبگوشت درست کنم برای اهالی روستا... به سلامتی دختر و نوه ام .... اما امشب یه شام مخصوص برای شما و خانم پرستار درست کردم. لبخندی روی لبم جا باز کرد. آن لحظه بود که حس کردم چقدر خدا رحم کرد که اولین خاطره ی من از زایمان، خاطره خوشی شد. همچنان کنار در ایستاده بودم که آقا طاهر ادامه داد : _حاضر بشید، شما رو ببرم. دکتر دو دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو برد: _ شما برو ما هم می‌آییم. آقا طاهر رفت و من خواستم در اتاقم را ببندم که دکتر سمت اتاقم، از پله ها پایین آمد. سرش را پایین انداخته بود و دو دستش هنوز در جیب روپوش سفیدش بود که مقابل در نیمه باز اتاقم ایستاد . _کجا بودید از صبح؟ پشت در رفتم تا او را نبینم. هنوز کمی دلخور بودم که جوابش را بدهم. _لازمه که به شما هم گزارش کنم؟ نفس بلندی کشید و یک دفعه بلندتر از قبل گفت: _ لازمه... توی فصل سرما گرگ ها تا خود روستا می آیند... همین چند سال پیش به یکی از اهالی روستا حمله کردن. سکوت کرده بودم که ادامه داد : _نترسیدی بلایی سرت بیاد؟... اونوقت من جواب خانوم بزرگ شما رو چی میدادم؟ _خانوم بزرگ من، منو دست شما نسپردن که شما بخواهید جواب پس بدهید. بلند و عصبی گفت: _ لا اله الا الله . سرم را کمی از کنار در جلو کشیدم که سر بلند کرد و همان یک لحظه، نگاه به چشمانش افتاد که نگاهم را شکار کرد. و من نمی‌دانم چرا رنگ سیاه چشمانش آن شب زیبا تر از هر رنگ دیگری شده بود. _حاضر باشید با هم می‌رویم منزل آقاطاهر. فوری سرم را پایین انداختم و در اتاق رو بستم. لحظه ای حس کردم قلبم چنان می‌زند که انگار در مسابقه دو، دویده ام. پالتوام را پوشیدم و شال گردنم را دور گردنم انداختم. در اتاقم را باز کردم. دکتر در حیاط بهداری، قدم میزد. کاپشنی بلندی تن کرده بود و لب های کاپشن را بالا آورده بود تا گردنش را بپوشاند. تمام طول راه تا خانه ی آقا طاهر، هر دو سکوت کردیم. اما انگار امواج عجیبی از تک تک حرکاتش به سویم منعکس میشد . اینکه گاهی مکث می‌کرد، تا من به او برسم، یا حتی گاهی می ایستاد و به عقب نگاه می‌کرد. و چقدر سخت بود زیر نگاه دقیقش خودم را به ندیدن بزنم .
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان شاء الله بزودی شاهد این خبر باشیم 🍃 🤲 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روز صبــــــح☀️ آرام تر 🌸 صبورتر 🍃 خندان تر🌸 مهــربان تر🍃 بخشــــنده تر🌸 باگذشت تر ؛ بـــاش🍃 حواست به نگاهِ خـدا باشد که 🌸 چشمش به زیبـــاتر شدن توست🍃 -------------------
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 بعضی‌ها جوانی‌های خوبی داشتند؛ امان از پیری‌شان!!! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_خوش آمدید... بفرمایید. با دعوت آقاطاهر که در حیاط خانه اش داشت با کمک همسرش دیگ بزرگ برنج را روی آتش برپا می کرد، وارد خانه شدیم. تنها سلامی کردم و با لبخند و مشایعت رقیه خانوم تا کنار پله های ورودی، رفتیم. وارد خانه شدیم. آقا پیمان و مش کاظم و حتی بی بی، در اتاق نشسته بودند که با سلامی سمت بی‌بی رفتم و کنارش نشستم. نگاهم در اتاق چرخید. جای گلنار خالی بود و از اینکه حس کردم هنوز با من قهر است، حالم بد شد. سنگینی بزرگی روی قلبم نشست، اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و گلنار با یک سینی چای در آستانه ی در ایستاد. از دیدنش لبخند، بی اراده روی لب هایم جان گرفت. آن شب به نظرم از همیشه زیباتر شده بود. روسری ترکمنی قرمز به سر داشت که رنگ سرخ گل های روسری، عجیب اثری روی سفیدی پوستش گذاشته بود. شاید هم، کمی مژه هایش را با روغن بادام، دسترنج بی بی، چرب کرده بود و از سُرمه ای که دست ساز بی‌بی بود چشمانش را سیاه. سینی چای را چرخاند تا به من رسید. با لبخند آهسته سلام کردم اما قهر بود ولی جواب سلامم را داد و از کنارم رد شد. دکتر با آقا پیمان با صحبت می کرد که آقا طاهر هم به جمع آنها پیوست . _خوش آمدید. نگاه همه به سمت آقا طاهر رفت. _ خب به سلامتی، اسم نوه تون چی شد بالاخره؟ آقاطاهر که دو زانو کنار آقا پیمان نشسته بود، گفت: _ زنگ زدم به دامادم و خبرش کردم... بهش گفتم که چه بلایی از سرمون گذشت... ازش اجازه گرفتم که اسم بچه رو من انتخاب کنم. همه با هم پرسیدیم : _اسمش چی شد؟ آقا طاهر مکثی کرد و سر به زیر انداخت. _ ارسلان. اولین نفری بود که بلند گفت؛ ماشاالله خوشنام باشه، بی بی بود و مش کاظم هم با لبخند سری تکان داد و در همان لحظه بود که باز در اتاق باز شد و رقیه خانوم با یک سینی بزرگی که روی دست داشت، جلو آمد . در مقابل نگاه همه سینی را جلوی پاهای من گذاشت. _ناقابله خانوم پرستار... شوکه شدم. توقع نداشتم. نگاهم روی روسری ترکمن سفیدی که گل های سرخش، زیبایی خاصی به روسری بخشیده شد، ماند. بی بی که کنار دستم بود، دستی روی شانه ام انداخت : _مبارکت باشه. و همان موقع، رقیه خانم قواره سفید چادر را باز کرد و گفت: _ اینم انشاالله واسه شگونه... انشاالله توی عروسی خودت سر کنی. و بعد از لای روسری ترکمنی که تا خورده بود، یک دستبند طلا به طرح قدیمی بیرون کشید . _اینم یادگار مادرمه... دیشب نذر کردم، اگه خدا دخترم و بچه اش را صحیح و سالم نگه داره... این رو بدم به شما. شوکه بودم و شوکه تر شدم . اصلا ماتم برد. _چی؟! دست دراز کرد تا دستم را بگیرد که دستم را عقب کشیدم. _نه رقیه خانوم... این روسری و چادری برمی دارم... اما این خیلی با ارزشه... یادگار مادر شماست... من اصلاً کار خاصی نکردم .