eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
خدای مهربانم در این صبح زیبا برای دوستان و عزیزانم سلامتی، نشاط، دلخوشی عاقبت بخیری، عشق و محبت خواستارم امیدوارم زندگیتون پر از عطر خدا باشد 💙🌸💙
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای وای از این سکانس 😔😔 شهدا زنده اند...این ماییم که جاموندیم از مسیر😭 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آقا پیمان لیوان چای را که برداشت، فوری گفت: _ یه لحظه صبر کنید. بعد از درون جیب پیراهنش، کاغذی تا شده بیرون کشید. _این برای شماست. _برای من؟ _بله... نامه ی دکتره... با دست خط خودش... لطفاً همین الان مطالعه کنید. نامه را گرفتم که خانم جان پرسید: _ شماره ی خونه رو از کجا آوردی؟ _سخت نبود ...از دکتر مغربی ،مدیر بیمارستان فیروزکوه، که دکتر پورمهر الان در بیمارستانش بستری شده گرفتم. از اتاق بیرون زدم و سمت ایوان رفتم. کنار نرده های آبی ایوان ایستادم و نامه را گشودم. بله دست خط خود دکتر بود! همان دست خطی که روز اول آشناییمان در دفتر واکسیناسیون، نظرم را جلب کرد. « سلام... حرف هایت را زدی و رفتی و حتی لحظه‌ای تردید نکردی در تصمیمت. واقعا فکر نمی‌کردم که آنقدر مصمم باشی. گلنار، مش کاظم، آقا جعفر، رقیه خانوم، و خیلی‌های دیگر، هر روز آمدند و سراغت را گرفتند... یکی یک جعبه شیرینی آورد... یکی یک روسری... یکی هم گلدان سوسنی که برای ریه های مسموم من، سم پر قدرتی بود اما، باز هم آنرا کنار شمعدانی های اتاقم گذاشتم تا مرا از هوای تو مست کند. تو که با آن جدیت بی مثال رفتی، چرا پس خاطراتت را نبردی؟ چرا شمعدانی های اتاق را جمع نکردی؟ چرا پیچکی که تازه از دل باغچه ی حیاط بهداری سرک کشیده، از خاک بیرون نکشیدی؟... چرا خواستی مرا با همه ی این یادگاری‌های دیوانه کنی؟... با عروسک هایی که در اتاق واکسیناسیون آویز کردی و گفته بودی که عروسک های دوران کودکی خودت است. چرا آن غذاهای دستپخت خودت را که هنوز درون یخچال است، جا گذاشتی؟ ... و حالا با همه ی این چیزهایی که جاگذاشتی، آن طوری شد که نباید می شد. مقاومت کردم. انکار کردم. سرسختانه و با جدیت خودم را کنار کشیدم. اما نشد، تا تو رفتی همه خاطره ها، تازه رنگ گرفت! قرار بود دیوانه ام کنی که کردی! تازه فهمیدم که نبودنت برایم سخت تر از بودنت است. و انکار راز قلب من است، غیر ممکن. عاشق شدم. می‌دانستم. از اول هم می دانستم. از همان لحظه‌ای که خودت آمدی و اعتراف کردی می‌دانستم که نه توهم است و نه خیال بافی . حقیقت محض بود. اما انکار می‌کردم. چاره ای نداشتم. لااقل به خاطر آینده ی خودت . اما وقتی رفتی... فهمیدم که آینده ی من، بدون تو هیچ معنایی ندارد. خود مرگ است. پس وقتی بودنت، مرگ احساس است و نبودنت مرگ امید، باید یکی را انتخاب کرد و من بودنت را می‌خواهم.»
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 اللهم رب شهر الرمضان...✨ 🌙ماه مبارک رمضان برای آن است که یک ماه مرخصی از زمین براے سفر به ملکوت بگیریم . . .🌺 خدایا 🙏 ما را به شایستگی وارد این ماه مبارک کن 🌙حلول ماه بندگی خدا بر تمامی مسلمانان جهان تبریک و تهنیت باد ╭━═━⊰✹🕌✹⊱━═━╮
لحظه ای اشک در چشمانم نشست . اما حرف های دلش را آنقدر زیبا نوشته بود که نگذاشتم اشکانم وقفه‌ای در خواندن نامه بیاندازد. فوری با پشت دست، اشکآنم را پس زدم و آن چند خط آخر را خواندم. « برگرد مستانه... می خواهم اگر حتی نفس هایم به آخر هم رسیده باشد، تو کنارم باشی... اگر خودت میدانی که میتوانی، با این ریه های نیمه سوخته از گازهای شیمیایی ، کنار بیایی... اگر می توانی با من، که نمی دانم تا کی می توانم نفس بکشم، زندگی کنی... من هم از خدا می خواهم که تو را تا آخرین لحظات عمرم کنارم نگه دارد . برگرد... شاید نفسم تازه شد. شاید مثل همین بهاری که درختان خشک روستا را دوباره جان بخشیده، به سینه ی پر درد من هم، جان تازه ای ببخشی » و تمام! سر بلند کردم. نگاهم به درختان سیب بود و شکوفه هایش. باران بهاری نم نمک می بارید و من از شوق داشتم اشک میریختم. به اتاق برگشتم. خانوم جان منتظر حرفی از سوی من بود که بی مقدمه گفتم: _ میشه وقت ملاقات، دکتر رو دید؟ آقا پیمان با خوشحالی جواب داد: _ بله... البته امروز که ساعت ملاقات تموم شده... ولی فردا میام دنبالتون... البته با اجازه ی خانوم بزرگ. خانم جان با لبخندی که به زحمت مهارش می‌کرد سرش را کج کرد ‌ : _خوب والا... همه حرفاتون رو زدید کاراتون رو کردید... حالا شد با اجازه من! آقا پیمان فوری از ما دفاع کرد : _ نه خانم بزرگ... این دکتر و خانم پرستار، با هم دعوا کردند و خانوم پرستار شال و کلاه کرد و از بهداری زد بیرون... نه حرفی زدن و نه قول و قراری گذاشتن... حالا شما فردا بیا قدم روی چشم دکتر بزار... خوشحال میشه... بیا بیمارستان ببینش و به خودش گله کن... خود دکتر به من گفته که شما بهش گفتید، هر وقت دختری رو پسندید... شما میرید واسش خواستگاری . خانم جان سریع جواب داد: _ آره گفتم. _خوب پس مبارکه ...دکتر روستای ما، نوه ی شما رو می خواد... زحمت خواستگاریش هم پای خودتون که به دکتر قولش رو دادید . خانوم جان بلند بلند خندید : _برو به دکتر زرنگ تر از خودت بگو... خیلی بلایی جوون... رفتی دست گذاشتی روی کسی که من نتونم توی کارت نه بیارم!؟ _چشم خانوم بزرگ... همین امروز بهش میگم. خانوم جان فوری گفت : _شوخی کردم... چیزی بهش نگو.... بچه توی بیمارستان حال و روز خوبی نداره... ولش کن. از سادگی خانم جان و علاقه‌ای که به دکتر داشت، هم من و آقا پیمان خنده یمان گرفت .
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰🧕🏻💕⊱ ڪاش‌ھیݘ‌گُلـے؛بࢪآے‌دِلبࢪے🌸🍃 عَطـࢪشۅ‌؛حَࢪآج‌دُنـیـآ‌نڪنہ:)' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
: گیرتوگناهات‌نیست..! گیرتو‌کارای‌خوبیه‌ڪه‌انجام‌میدی .. ولی‌نمیگی‌خدایابه‌خاطرتو .. ـ یعنی : خدایافقط‌تو‌ببین‌حتی‌ملائکه‌هم‌نه! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا