#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_128
آقا پیمان لیوان چای را که برداشت، فوری گفت:
_ یه لحظه صبر کنید.
بعد از درون جیب پیراهنش، کاغذی تا شده بیرون کشید.
_این برای شماست.
_برای من؟
_بله... نامه ی دکتره... با دست خط خودش... لطفاً همین الان مطالعه کنید.
نامه را گرفتم که خانم جان پرسید:
_ شماره ی خونه رو از کجا آوردی؟
_سخت نبود ...از دکتر مغربی ،مدیر بیمارستان فیروزکوه، که دکتر پورمهر الان در بیمارستانش بستری شده گرفتم.
از اتاق بیرون زدم و سمت ایوان رفتم. کنار نرده های آبی ایوان ایستادم و نامه را گشودم. بله دست خط خود دکتر بود!
همان دست خطی که روز اول آشناییمان در دفتر واکسیناسیون، نظرم را جلب کرد.
« سلام... حرف هایت را زدی و رفتی و حتی لحظهای تردید نکردی در تصمیمت. واقعا فکر نمیکردم که آنقدر مصمم باشی.
گلنار، مش کاظم، آقا جعفر، رقیه خانوم، و خیلیهای دیگر، هر روز آمدند و سراغت را گرفتند... یکی یک جعبه شیرینی آورد... یکی یک روسری... یکی هم گلدان سوسنی که برای ریه های مسموم من، سم پر قدرتی بود اما، باز هم آنرا کنار شمعدانی های اتاقم گذاشتم تا مرا از هوای تو مست کند.
تو که با آن جدیت بی مثال رفتی، چرا پس خاطراتت را نبردی؟ چرا شمعدانی های اتاق را جمع نکردی؟ چرا پیچکی که تازه از دل باغچه ی حیاط بهداری سرک کشیده، از خاک بیرون نکشیدی؟... چرا خواستی مرا با همه ی این یادگاریهای دیوانه کنی؟... با عروسک هایی که در اتاق واکسیناسیون آویز کردی و گفته بودی که عروسک های دوران کودکی خودت است.
چرا آن غذاهای دستپخت خودت را که هنوز درون یخچال است، جا گذاشتی؟
... و حالا با همه ی این چیزهایی که جاگذاشتی، آن طوری شد که نباید می شد.
مقاومت کردم. انکار کردم. سرسختانه و با جدیت خودم را کنار کشیدم. اما نشد، تا تو رفتی همه خاطره ها، تازه رنگ گرفت!
قرار بود دیوانه ام کنی که کردی!
تازه فهمیدم که نبودنت برایم سخت تر از بودنت است. و انکار راز قلب من است، غیر ممکن.
عاشق شدم. میدانستم. از اول هم می دانستم. از همان لحظهای که خودت آمدی و اعتراف کردی میدانستم که نه توهم است و نه خیال بافی .
حقیقت محض بود. اما انکار میکردم. چاره ای نداشتم. لااقل به خاطر آینده ی خودت . اما وقتی رفتی... فهمیدم که آینده ی من، بدون تو هیچ معنایی ندارد. خود مرگ است. پس وقتی بودنت، مرگ احساس است و نبودنت مرگ امید،
باید یکی را انتخاب کرد و من بودنت را میخواهم.»
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_128
_ببین..... این شماره ی پسرمه تو کانادا.... درس می خونه.... اینم..... اینم شماره دخترمه تو انگلیس با شوهرش زندگی می کنه.... به خدا من تنهام.... بذار پیشم بمونه.
نگاه بهنام به من بود که گفت:
_ حاج خانم شما چطور میتونید یه روزه یه نفر رو خونتون راه بدید؟!
_من!.... من آدما رو از چهره شون میشناسم پسرم... همین پرستارم... تا اومد خونه ی من، به پسرم زنگ زدم گفتم این چشمش فقط دنبال پوله.... هیچ کار نمیکنه میگه، پولش زیاد میشه ها مادر!.... اما این دختر.... تا دیدمش فهمیدم راست میگه.... دلم برای تنهایی اش سوخت... انگار منو یاد تنهایی خودم انداخت....
_هر چی خودش بگه حاج خانم.... من همه کاره ی خواهرمم.... نوکرشم.... غلامشم.... اگه تو پارک بهش توپیدم به خاطر خودش بود.... وگرنه جونم به جونش وصله.... مگه من می ذاشتم امشب تو پارک بخوابه..... بخدا قسم عین چشمام مراقبشم.... خواهرم بی کس نیست حاج خانم.... گرچه حرفمو گوش نمی کنه ولی من نوکرشم به خدا....
اشکی از حرفهای بهنام از چشمانم چکید.
و او ادامه داد:
_به خود خدا قسم.... دو روز ازش بی خبر بودم، اخلاقم واسه ی عشقم شد سگی.... چرا؟!.... چون تموم اعصاب و روانم رو بهم ریخته بود.... اون وقت به من کنایه می زنه می گه برو پیش عشقت با من چکار داری!
راست می گفت. این را یقین داشتم. اما دست خودم نبود. خوره ی این انتقام لعنتی نمی گذاشت از خیر رادمهر بگذرم.
شاید کارم درست نبود اما دست خودم نبود.... آرامشم انگار به همین امید وصل بود که روزی انتقامم را از عمو می گیرم.
روزهایی را سپری کرده بودم که حتی اگر بهنام می فهمید، شاید دیوانه می شد و عمو را می کشت!!
سکوت چند دقیقه ای بینمان حاکم شد که ملوک خانم گفت :
_برو پسر خوب.... برو خواهرتو ببوس.... هر دوتاتون دلتون واسه هم پر می زنه.
و بهنام برخاست و سمتم آمد.
تا یک قدمی من رسید از جا برخاستم.
و صدای گریه ی او هم برخاست.
هر دو میگریستیم که همدیگه را در آغوش کشیدیم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............