خـــداونـــدا...!
#باکری نیستم برایت #گمنام بمانم !
#چمران نیستم برایت #عارفانه باشم !
#آوینی نیستم برایت #عاشقانه قلم بزنم !
#همت نیستم که برایت #زیبا بمیرم !
مرا ببخش😔 با همه نقص هایم ...!
با تمام #گناهانم...!
لیاقت ندارم ولی ...
دل که دارم ...!!!
دلــــم #شهــادت میخواهد ...
#شهیدانه
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•° حاجیفدایخیانتِشماشد
بایدسیلیمحکمیبخورید!😡👊
#حاجقاسم | #خیانت 🤜
════°✦ ✦°════
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_158
چشمانش بجای نگاه کردن به چشمان مخاطب ناشناس، به من خیره شد.
_کیه؟
حتی جوابم را نداد. در عوض سرش چرخید سمت همان کسی که در تاریکی حیاط، هنوز گمنام بود.
برخاستم تا خودم سمت در بروم که با ورود آقا پیمان به درون اتاق، شوکه شدم.
در جا خشکم زد و همان پای سفره ایستادم. ولی او جلو آمد و با آرامش، و سری که خم کرده بود، گفت :
_ببخشید خانم پرستار ... عصبی شدم و...
نه او گفت و نه من خواستم ادامه بدهد.
_حالا بفرمایید شام...
_نه... مزاحم نمیشم.
_مزاحم نیستید.
من اینرا گفتم و حامد در را پشت سر پیمان بست و با دست به سفره اشاره کرد. جلو آمد و طرف خالی سفره نشست.
حامد بشقابی دستم داد و من برای آقا پیمان هم غذا کشیدم. سکوت هم، سر سفره یمان مهمان شد که پیمان باز خودش این سکوت را شکست.
_از صبح خیلی فکر کردم... حامد گفت مش کاظم اجبار کرده که دخترش پسر کدخدای دِه بالا رو قبول کنه...
هم من و هم حامد باز دست از غذا کشیدیم.
نگاه هردوی ما، به بشقاب های پیش رویمان بود. دل تو دلم نبود تا بدانم آقا پیمان میخواهد چه بگوید که ادامه داد:
_حقیقتا قصد ازدواج ندارم... اما اگه فکر میکنید که اگه من با مش کاظم صحبت کنم، اثری داره، اینکار رو میکنم.
نگاهم سمت حامد رفت. سرش پایین بود و با قاشق، برنج های درون بشقابش را مثل یک کوه بلند و نوک تیز، روی هم می ریخت.
_نمیدونم اثر داره یا نه... ولی از اینکه دست روی دست بذاریم که بهتره.
من گفتم و آقا پیمان مصمم تر شد:
_پس باهاش حرف میزنم.
با آنکه هنور اثر حرفهای آقا پیمان مشخص نبود، اما لبخند به لبم نشست. شام صرف شد و باز لبخند جای خودش را روی لبان ما حفظ کرد. اما این تازه شروع جنجال دیگری بود.
جنجالی که همه از آن بی خبر بودیم. فردای آنروز، آقا پیمان برای صحبت با مش کاظم، به باغش رفت و دست پر هم برگشت.
انگار صحبت های آقا پیمان روی مش کاظم، اثر داشت و این نتیجه ی مطلوب باعث شادی دل همه ی ما، مخصوصا گلنار شد.
فکر میکردم همه چیز به همان راحتی تمام شده است. اما در واقع اینطور نبود...
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
نوشتهبود:
یهوقتایی،جوریبقیهروببخشید،😇
کهباخودشونبگناگهاینبندهیخداست؛
پسخودِخداچهجوریه..؟(: 🤍
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاجقاسمسلیمانی
یكباردرفرودگاهبغدادترورشد
صدبارتوایران💔!!
#نارفیق | #مسئولبیشرف
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎆 در ماه رمضان بشرطی آمرزیده میشوی که...؟
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#شهیدجهادمغنیه 🕊
رو خودتون جوری کار کنید
که اگر یه گناهم کردید ، گریتون بگیره...(:✨
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقِحاجی
فقطاونکسیبودکه
حاجیوصیتکردتلقینشرواونبراش
بخونه💔((:
وگرنهکهبقیهتون
سوءتفاهمیبیشنیستید ...!!
#حاجقاسم
#ظریفخجالتبکش
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_159
بهار بود و فصل سرسبزی روستا. تپه های بالای روستا، تماما سرسبز شده بود و شکوفه های ریز روی درختان، نمای قشنگی به روستای زرین دشت داده بود.
چند وقتی بود که خانم جان مدام میگفت که عمه اصرار کرده با حامد، سری به آنها بزنیم. حتم داشتم که میخواهد ما را پاگشا کند. چند باری به حامد گفتم اما جوابی نداد. اینکه گاهی اینچنین سکوت میکرد و من را بلاتکلیف میگذاشتم، حرصم میداد.
اما بالاخره یک روز پذیرفت که با هم به خانه ی عمه افروز برویم. قرار شد بخاطر آن مسافرت چند روزه، آقا پیمان، دوست صمیمی دکتر، که مدرک پزشکی اش را تنها قاب اتاقش کرده بود و هیچ فعالیتی نداشت، به جای او در روستا بماند.
آنقدر آقا پیمان در کارهای پزشکی کم کار بود که حتی خودم هم شوکه شدم وقتی از حامد شنیدم که او هم مدرک پزشکی دارد.
به قول حامد، پیمان، از آن دسته دکترانی بود، که فقط مدرک را میخواست نه کارش را.
سفر ما قطعی شد. همراه خانم جان، با پیکان حامد به مازندران رفتیم. عمه استقبال گرمی از ما کرد و آقا آصف آنقدر خوشحال شد که نگاهش برق شادی در خود جای داد.
اما... با دیدن مهیار... حالم گرفته شد. نگاه غمزده اش لحظه ای صاف در چشمانم نشست. فوری سرم را پایین انداختم و گوش سپردم به صدای عمه که گفت :
_پسرم مهیار....
حامد دست دراز کرد سمتش و با هم دست دادند.
_مهندسی عمران خونده.... الان توی شرکت عموش کار میکنه ... البته بزودی خودش شرکت میزنه.
حس کردم جو بین حامد و مهیار آنقدر سنگین شده که سکوت حکمفرماست.
ناچار گفتم :
_حالا عمه جان ناهار چی داری برای ما؟
_بفرمایید بشینید تا اول براتون یه چایی بیارم.
اینگونه از آشنایی مهیار و حامد گذشتیم. کنار حامد روی مبل دو نفره نشستم و مهیار برخلاف قبل، که همیشه از حضور من در جمع، فرار میکرد، اینبار مقابل حامد نشست.
نمیدانم چرا ماندنش، داشت نگرانم میکرد.
_خب جناب دکتر شما بفرمایید... حال و احوال چطوره؟
آقا آصف پرسید و سر مهیار هم با این پرسش پدرش، سمت حامد بلند شد.
حامد در حالیکه پای راستش را روی ديگري انداخته بود، جواب داد:
الحمد للله... خدا رو شکر.
همه لحظه ای سکوت کردند و من تازه داشتم آرامش جمع را باور میکردم که مهیار پرسید:
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
#دلتنگی🌙
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید💔
روضه خوان گفت حسین"ع"
توبه ی من ریخت بهم🙃
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر
💞امروز را
🌸با دنیایی ازعشق ومحبت
💞ذهنی آرام
🌸قلبی مطمئن
💞ایمانی مستدام
🌸چشمی بینا
💞وگوشی شنوا به حق
🌸آغاز میکنیم
💞آرزویم برای شما عزیزان
🌸آرامش است وعشق وامید
╰══•◍⃟🌾•══╯
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_160
_شما مدرک پزشکی دارید؟... میشه بپرسم دقیقا چه رشته ای؟
نفهمیدم چرا از شدت استرس، پنجه ام را مشت کردم و حامد جواب داد :
_پزشکی عمومی.
نگاهم برای دیدن عکس العمل مهیار بالا آمد. سری تکان داد و لحظه ای عمدا نگاهم کرد. و دلم در یک لحظه چنان ریخت که انگار از یک قله سقوط کرده بودم.
بدتر از آن وقتی بود که نگاهم روی صورت مهیار مانده بود و حامد سرش را سمتم چرخاند. نمیدانم حال و روزم چطور بود که حامد مقابل همه پرسید:
_خوبی مستانه؟
فوری لبخند زدم و با دو دست لبه های روسری ام را مرتب کردم.
_آره... خوبم.
نگاه همه روی صورتم بود که باز مهیار پرسید:
_پس پزشک عمومی هستید... نمیدونم چرا به من گفتن متخصص داخلی!
حامد بلند خندید :
_البته که لطف داشتن نسبت به من ....
و نگاه معنادار مهیار همراه حرفش، سمت عمه و آقا آصف رفت. حالم داشت واقعا بد میشد. چیزی در نگاه مهیار بود که نه تنها من، بلکه حتی عمه و آقا آصف را هم نگران کرده بود.
سکوت سنگین بین ما هم به نگرانی ام دامن زد که عمه چای آورد. خانم جان برای عوض کردن جو گفت:
_چقدر خسته شدم.... بعد چای تا ناهار، یه استراحتی کنیم.
_اتاق های بالا رو براتون آماده کردم.
همان موقع، میان حرف اتاق و استراحت مهیار با لحنی جدی پرسید:
_جسارتا دکتر جان... شما از زندگی گذشته ی دختر دایی من، چیزی میدونستید؟
حس کردم آب شدم. نفسم بند آمد.
یا زمین دیگر نمیچرخید و در عوض اتاق داشت دور سرم میگشت، یا خانه کج شده بود که داشتم از روی مبل به پایین پرت میشدم.
همان سوال ساده، نگاه متعجب حامد را سمتم آورد. خانم جان برخاست و دستپاچه گفت:
_نه چایی نمیخوام... برم استراحت کنم بهتره.
و من که حس میکردم آنی دچار سردرد شدیدی شده ام گفتم :
_عمه میشه اتاق منم بگید.
از جا برخاستم. غافل از سرگیجه ای که هنوز رهایم نکرده بود و این از دستپاچگی ام بود بخاطر سوال مهیار.
تا برخاستم چنان تابی خوردم که فورا افتادم روی مبل.
_خاک به سرم چی شد!
عمه گفت و خانم جان هم بالای سرم آمد. قطعا رنگم پریده بود.
حامد فوری مچ دستم را گرفت و نبض دستم را چک کرد.
_چی شد یکدفعه!
اینرا گفت و نگاهش توی صورتم چرخید. من هنوز از نامزدی ام با مهیار و اتفاقاتی که افتاده بود حرفی به حامد نزده بودم و حالا حتم داشتم وقت گفتنش فرا رسیده.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است