#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_160
_شما مدرک پزشکی دارید؟... میشه بپرسم دقیقا چه رشته ای؟
نفهمیدم چرا از شدت استرس، پنجه ام را مشت کردم و حامد جواب داد :
_پزشکی عمومی.
نگاهم برای دیدن عکس العمل مهیار بالا آمد. سری تکان داد و لحظه ای عمدا نگاهم کرد. و دلم در یک لحظه چنان ریخت که انگار از یک قله سقوط کرده بودم.
بدتر از آن وقتی بود که نگاهم روی صورت مهیار مانده بود و حامد سرش را سمتم چرخاند. نمیدانم حال و روزم چطور بود که حامد مقابل همه پرسید:
_خوبی مستانه؟
فوری لبخند زدم و با دو دست لبه های روسری ام را مرتب کردم.
_آره... خوبم.
نگاه همه روی صورتم بود که باز مهیار پرسید:
_پس پزشک عمومی هستید... نمیدونم چرا به من گفتن متخصص داخلی!
حامد بلند خندید :
_البته که لطف داشتن نسبت به من ....
و نگاه معنادار مهیار همراه حرفش، سمت عمه و آقا آصف رفت. حالم داشت واقعا بد میشد. چیزی در نگاه مهیار بود که نه تنها من، بلکه حتی عمه و آقا آصف را هم نگران کرده بود.
سکوت سنگین بین ما هم به نگرانی ام دامن زد که عمه چای آورد. خانم جان برای عوض کردن جو گفت:
_چقدر خسته شدم.... بعد چای تا ناهار، یه استراحتی کنیم.
_اتاق های بالا رو براتون آماده کردم.
همان موقع، میان حرف اتاق و استراحت مهیار با لحنی جدی پرسید:
_جسارتا دکتر جان... شما از زندگی گذشته ی دختر دایی من، چیزی میدونستید؟
حس کردم آب شدم. نفسم بند آمد.
یا زمین دیگر نمیچرخید و در عوض اتاق داشت دور سرم میگشت، یا خانه کج شده بود که داشتم از روی مبل به پایین پرت میشدم.
همان سوال ساده، نگاه متعجب حامد را سمتم آورد. خانم جان برخاست و دستپاچه گفت:
_نه چایی نمیخوام... برم استراحت کنم بهتره.
و من که حس میکردم آنی دچار سردرد شدیدی شده ام گفتم :
_عمه میشه اتاق منم بگید.
از جا برخاستم. غافل از سرگیجه ای که هنوز رهایم نکرده بود و این از دستپاچگی ام بود بخاطر سوال مهیار.
تا برخاستم چنان تابی خوردم که فورا افتادم روی مبل.
_خاک به سرم چی شد!
عمه گفت و خانم جان هم بالای سرم آمد. قطعا رنگم پریده بود.
حامد فوری مچ دستم را گرفت و نبض دستم را چک کرد.
_چی شد یکدفعه!
اینرا گفت و نگاهش توی صورتم چرخید. من هنوز از نامزدی ام با مهیار و اتفاقاتی که افتاده بود حرفی به حامد نزده بودم و حالا حتم داشتم وقت گفتنش فرا رسیده.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_160
حرفم این بوده همش، روزی که می ترسم ازش
روزی که خسته بشی و بخوای منو ترکم کنی
آخه وقتی با منی، حرف رفتن می زنی♪♪♫
مگه چی خواستم به جز اینکه یه کم درکم کنی
آخه بی انصافیه، تا همین جا کافیه
تا کجا می خوای به این فاصله مجبورم کنی
من به هر دری زدم تورو از دستت ندم
تا کجا می خوای به این فاصله مجبورم کنی
منو درکم کن یه کم از پیشم نرو♪♪♫♫♪
هرچی تو بخوای همون می شم نرو
از حِسم بهت فرصت بده که بگم
بگم دیوونتم، منو درکم کن یه کم
منو درکم کن یِکم، از پیشم نرو
هرچی تو بخوای، همون می شم نرو
از حِسم بهت فرصت بده که بگم
بگم دیوونتم منو درکم کن♪♪♫♫♪
بَند بند حرف من، پُشت هر لبخند من
هی می خواستم بهت بگم حرفی که توی دلمه
من فقط خواستم بگم فکر من باشی یه کم
فکر من که غصه هام قد تمومه عالمه
نه می شه دست کشید ازت، نه می شه دل برید ازت
نه می شه پنهونش کنم این حس عاشق بودنو
کاش بدونی خَستم و انقدر بهت وابستمو
انقده می گم که باور کنی احساس منو
منو درکم کن یه کم، از پیشم نرو♪♪♫♫
هرچی تو بخوای همون می شم نرو
از حِسم بهت فرصت بده که بگم
بگم دیوونتم منو درکم کن یه کم
_آهنگات بد نیست.... این کیه الان؟!
_داداش محسن.
صدای متعجبش بلند شد :
_چی؟!!.... داداشته؟!
بی اختیار خندیدم.
_محسن یگانه است.... نه بابا داداشم کجا بود! .... من بهش می گم داداش محسن.
اَبرویی بالا انداخت و در حالی که چانه اش را روی لبه ی صندلی شاگرد تکیه می داد و به من نگاه می کرد، پرسید :
_راستی چند سالته؟
_فکر نمی کنم لازم باشه شما بدونی.
_اَه چقدر تو لوسی واقعا.... این قدر خشک و جدی نباش.... می گم چند سالته؟
_شما خودت چند سالته؟
_منننننن....
نون من را کشید و آخرش گفت :
_بهم چند سال می خوره؟
_نمی دونم.... بیست و پنج یا شیش.
صدای عصبانی اش کل ماشین را برداشت.
_چه خبرته!... من 26 سالمه واقعا؟!
_این قدری که شما آرایش می کنی.... بیشترم می خوره.
نفس تند و آتشینش را در فضای اتاقک ماشین فوت کرد.
_من تازه 19 سالم شده....
باورم نشد! آنقدر که یک لحظه سرم سمتش چرخید.
_واقعا؟!.... دختر 19 ساله شرکت می زنه آخه؟!
_اینم از هنرای بابامه.... من حوصله ی درس خوندن نداشتم واسه همین یکی از شرکت های لوازم آرایشی خودشو به من داد تا سرم رو گرم کنه.... خودش تا یک سال هر روز باهام می اومد شرکت تا کار یادم بده.... هنوزم حوصله ی شرکت و کاراش رو ندارم اما چون تمام درآمد شرکت واسه خودمه و دیگه بابا بهم پول نمی ده، واسه همین مجبورم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............