eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت‌؛ بھ‌علاوه‌خداکه‌باشی♥️ میتونی‌منهایِ‌همه‌زندگی‌کنی!(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بچـھ‌شیعـہ‌ی‌مـومن‌انقلابـی‌بایدمعیارهای زندگیـش‌ باشـھ‌تاتھش‌لیاقت ارباًارباشدن‌روبرای‌امـٰام‌زمانش‌پیداکنـھ! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
☑️ توییت عربی امام خامنه ای خطاب به ملت مسلمان فلسطین تحرّكوا باسم الله إلى الأمام واعلموا أنّه {وَلَيَنصُرَنَّ اللَّهُ مَن يَنصُرُهُ} (الحج، 40) با نام خدا به پیش روید و بدانید که {هر که خدا را یاری کند، خدا او را یاری خواهد کرد}(حج،40) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت؛ بعضی‌وقتابه‌چشم‌هیچکس‌نمیاۍ ولی‌به‌چشم‌خُدامیای♥️(: بعضی‌وقتاام‌به‌چشم‌همه‌میاۍ ولی‌به‌چشم‌خُدانمیای-! دنبال‌لایک‌خُداباش‌وبس☁️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
آقا پیمان بالاخره توانست خانواده اش را برای یک جلسه ی حضوری، راضی کند. و عجب جلسه ی حضوری شد آنشب! آنشب را هرگز از یاد نبردم. من و حامد هم همراهشان بودیم. نگاهم روی تیپ و قیافه ی مادر و پدر پیمان بود. مادرش با آن روسری ساتن سفیدی که با گلهای پیراهنش سِت شده بود و آن کیف جیر مشکی که با کفش های جیرش هماهنگی داشت، ته دلم را خالی کرد! آخر تفاوت حتی پوشش لباسهایشان، نه با سادگی روستا و نه با سادگی پوشش آقا پیمان، هماهنگی نداشت. صدای جیرینگ جیرینگ النگوهای ظریف مادر آقا پیمان، معصومه خانم، انگار هنوز توی گوشم است. پدرش هم کت و شلواری پوشیده بود و کراواتی زده بود! شاید هم عمدا آنگونه تیپ زده بودند تا پُز لباس هایشان را به سادگی زندگی نش کاظم و گلنار بدهند. حتی از دیدن تیپ و قیافه شان هم می‌شد حدس زد که چقدر مخالف هم هستند اما آنها به زبان هم اعتراف کردند. تا از ماشین پیاده شدند، معصومه خانم رو به همسرش، گفت : _دیدی رستگار... بفرما تحویل بگیر... اینم روستا شون... ما رو آورده کجا؟!... خاک تو سرت کنن پسر... دختر به اون خوبی برات نشون کردم، اومدی از یه داهات کوره، دختر بگیری؟! پیمان تنها سکوت کرد و من برای عوض شدن بحث گفتم : _سلام خانم رستگار... من مستانه همسر دکتر پورمهر هستم. یه طوری نگاهم کرد که خودم هم شک کردم که شاید مرا با گلنار اشتباه گرفته است. _همش زیر سر تو و شوهرته. _چی! _شما اومدید توی این روستا... پسر منو هم از راه بدر کردید... نگاهم سمت حامد رفت. گوشه ی چشمی آمد که سکوت کنم. تمام مسیر تا خانه ی مش کاظم را معصومه خانم غر زد. _اوه چقدر اینجا خاکیه!... ببین لباس نازنینم چی شد!... پس خونه ی این گلنار گلنار که میگی کجاست؟ و رسیدیم بالاخره. نگاه تحقیر آمیز معصومه خانم به در چوبی خانه خیره ماند. _اینه؟!... یعنی واقعا خاک تو سرت کنند پسر... ببین ماها رو کجاها میاری آخه! با هزار غر و پُز وارد خانه شدیم. از همون سلام سرد و یخی معصومه خانم گرفته تا اخم های جدی پدر پیمان، آقای رستگار، چنان دلشوره گرفتم که خدا خدا میکردم که بخیر بگذرد. ولی انگار باید این تفاوت ها آشکار میشد تا واقعیت نشان داده شود. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🇸🇩 با خونمان دور مسجد الاقصی حصار میکشیم... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ دفتر‌ صبح☀️ از سطری شروع می‌شود كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است به نام زیبای تو، ای خـدای صبح …☀️ ای خـدای روشنی …✨ ای خـدای زندگی …❣ هر صبح، آغازی است☀️ برای رسیدن به تو ..❣ الهی، به امید تو ..🙏
+ هوا هوای شخم زدن تل‌آویوه! :)) 💣✌️🏿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونه درِ خانه خدا برویم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نگاهم یک دور کامل در جمع چرخید. معصومه خانم گوشه ی بند کیف جیرش را گرفته بود و طوری با آه کشیدن آنرا دور انگشت اشاره اش می پیچاند که گویی مشکل بند کیف است! و آقای رستگار نگاهش را با اخم به گل های قالی دوخته بود. پیمان هم آشفته به نظر می رسید و هر از گاهی نگاهی به پدر و مادرش می انداخت. من و حامد هم تنها منتظر شروع صحبت ها بودیم. با آمدن گلنار که لباس محلی زیبایی به تن کرده بود، لبخند زدم. سلامی گفت و یک‌راست رفت سمت آقای رستگار، و مقابلش تا کمر خم شد. _بفرمایید. _ممنون. یک استکان چای برداشت که گلنار سمت معصومه خانم رفت. _بفرمایید. _ممنون میل ندارم. و سمت پیمان چرخید. به وضوح سرخ شدن گونه های گلنار را دیدم. و پیمان نگاهی به او انداخت و استکان چایش را برداشت. _ممنون زحمت کشیدید. انگار همان دو کلمه ای که اضافه تر از ممنون بر زبان پیمان نشست، موجب ناراحتی مادرش شد. چپ چپ نگاهش کرد و زیر لب چیزی گفت که شنیده نشد. گلنار هم پس از تعارف کردن چای ها، کنار بی بی نشست. _خب جناب رستگار... این خونه زندگی ماست... پسرتون بازم دختر منو رو میخواد؟ پیمان فوری سر بلند کرد: _بله... اما مادرش فوری زبان باز کرد : _آقای محترم... پسر من بچگی کرده... اصلا ما در شأن این روستا و اینجا نیستیم. آقا پیمان بالافاصله گفت: _من تصمیمم رو گرفتم... قراره تو همین روستا بمونم و زندگی کنم. صدای اعتراض پدر و مادر آقا پیمان بلند شد: _چی میگی پیمان؟! _بله... من دیگه به شهر برمیگردم... همینجا کنار رفیقم میمونم و تو بهداری کمکش میکنم. قراره یه درمونگاه کنار بهداری بزنن که اونجا کار میکنم. معصومه خانم با غیض رو به حامد کرد و گفت : _بفرمایید... اینم از اثرات دوستی با شماست... واسش مطب گرفتیم، اومده توی یه روستا کار کنه.... یعنی خاک تو سر من با این پسرم. آقای رستگار فوری دست خانمش را به نشانه ی آرامش گرفت و پرسید: _اگه بخوای همچین کاری کنی دیگه نباید سراغی از ما بگیری... میفهمی اینو؟ سکوت پیمان خودش عین جواب بود. دلم بدجوری در آن لحظات برای گلنار سوخت. حس تحقیری که در چشمان مادر و پدر پیمان ظاهر شده بود،. قطعا در دل پاک و بی ریای گلنار اثر می‌گذاشت. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھ‌زودۍ‌تو‌قدس‌پاستیل‌ میخوریم😎😂✌️🏾❗️ ایزۍ ایزۍ تامام تامام ! 😴❓ راستی از اسقاطیل چه خبر ؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•