eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ دفتر‌ صبح☀️ از سطری شروع می‌شود كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است به نام زیبای تو، ای خـدای صبح …☀️ ای خـدای روشنی …✨ ای خـدای زندگی …❣ هر صبح، آغازی است☀️ برای رسیدن به تو ..❣ الهی، به امید تو ..🙏
+ هوا هوای شخم زدن تل‌آویوه! :)) 💣✌️🏿 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونه درِ خانه خدا برویم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نگاهم یک دور کامل در جمع چرخید. معصومه خانم گوشه ی بند کیف جیرش را گرفته بود و طوری با آه کشیدن آنرا دور انگشت اشاره اش می پیچاند که گویی مشکل بند کیف است! و آقای رستگار نگاهش را با اخم به گل های قالی دوخته بود. پیمان هم آشفته به نظر می رسید و هر از گاهی نگاهی به پدر و مادرش می انداخت. من و حامد هم تنها منتظر شروع صحبت ها بودیم. با آمدن گلنار که لباس محلی زیبایی به تن کرده بود، لبخند زدم. سلامی گفت و یک‌راست رفت سمت آقای رستگار، و مقابلش تا کمر خم شد. _بفرمایید. _ممنون. یک استکان چای برداشت که گلنار سمت معصومه خانم رفت. _بفرمایید. _ممنون میل ندارم. و سمت پیمان چرخید. به وضوح سرخ شدن گونه های گلنار را دیدم. و پیمان نگاهی به او انداخت و استکان چایش را برداشت. _ممنون زحمت کشیدید. انگار همان دو کلمه ای که اضافه تر از ممنون بر زبان پیمان نشست، موجب ناراحتی مادرش شد. چپ چپ نگاهش کرد و زیر لب چیزی گفت که شنیده نشد. گلنار هم پس از تعارف کردن چای ها، کنار بی بی نشست. _خب جناب رستگار... این خونه زندگی ماست... پسرتون بازم دختر منو رو میخواد؟ پیمان فوری سر بلند کرد: _بله... اما مادرش فوری زبان باز کرد : _آقای محترم... پسر من بچگی کرده... اصلا ما در شأن این روستا و اینجا نیستیم. آقا پیمان بالافاصله گفت: _من تصمیمم رو گرفتم... قراره تو همین روستا بمونم و زندگی کنم. صدای اعتراض پدر و مادر آقا پیمان بلند شد: _چی میگی پیمان؟! _بله... من دیگه به شهر برمیگردم... همینجا کنار رفیقم میمونم و تو بهداری کمکش میکنم. قراره یه درمونگاه کنار بهداری بزنن که اونجا کار میکنم. معصومه خانم با غیض رو به حامد کرد و گفت : _بفرمایید... اینم از اثرات دوستی با شماست... واسش مطب گرفتیم، اومده توی یه روستا کار کنه.... یعنی خاک تو سر من با این پسرم. آقای رستگار فوری دست خانمش را به نشانه ی آرامش گرفت و پرسید: _اگه بخوای همچین کاری کنی دیگه نباید سراغی از ما بگیری... میفهمی اینو؟ سکوت پیمان خودش عین جواب بود. دلم بدجوری در آن لحظات برای گلنار سوخت. حس تحقیری که در چشمان مادر و پدر پیمان ظاهر شده بود،. قطعا در دل پاک و بی ریای گلنار اثر می‌گذاشت. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بھ‌زودۍ‌تو‌قدس‌پاستیل‌ میخوریم😎😂✌️🏾❗️ ایزۍ ایزۍ تامام تامام ! 😴❓ راستی از اسقاطیل چه خبر ؟! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌: ,,ده‌ها‌دلیل‌وجود داره‌که‌امسال من‌رأی‌ بدم✌️ اما... 『 پاسدارِوَصیت‌ِحاج‌قاسم 』 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
چند دقیقه ای سکوت حاکم شد. اصلا این جلسه به جلسه ی خواستگاری نمی مانست. بالاخره مش کاظم حرف آخر رو زد. _چایتون سر د نشه... آقا پیمان... شما هم چاییتو بخور و همراه پدر و مادرت برو... دختر من به درد شما نمیخوره. نگاه گلنار هم سمت پدرش چرخید. مضطرب بود اما چیزی نگفت. و پیمان اول سر بلند کرد و به گلنار نگاهی انداخت. و بعد رو به مش کاظم گفت: _اگه تونستم راضیشون کنم که تا اینجا بیان... پس میتونم راضیشون کنم سر سفره ی عقدم بیان. معصومه خانم آنقدر از شنيدن اين حرف پسرش، عصبی شد که بلند گفت: _شاید پدرتو راضی کردی... ولی من یکی نمیام. و بعد برخاست و همراه با اشاره ی دست به همسرش، گفت : _بلند شو رستگار... دیگه حرفی واسه گفتن نیست. گلنار هم همراه آنها برخاست. معصومه خانم تا مقابل گلنار رفت و نگاهی به سر تا پایش انداخت و سری از تاسف تکان داد. می‌دانستم این نگاه معصومه خانم با دل گلنار چه خواهد کرد! آقای رستگار هم پشت سر همسرش رفت و پیمان.... کمی مکث کرد مقابل گلنار و نگاهی سمت مش کاظم انداخت. _من یه آدم سرسختی هستم... اگه صدبار دیگه هم بیام می یام... چون وقتی قصد انجام کاری داشته باشم انجامش میدم حتما... حالا به هر قیمتی... صبرم هم زیاده. او هم رفت که حامد نفس حبس شده اش را در هوای سنگین اتاق خالی کرد: _مش کاظم!... مگه نگفتی اگه یه جلسه خانواده ات بیان دیگه مشکلی نیست... پس این چه حرفی بود که زدی؟ نگاهم سمت مش کاظم رفت. _من با نون حلال این دختر رو بزرگ کردم... حالا اگه پسرشون دختر منو میخواد، مشکل من نیست... اونا باید به ساز پسرشون برقصن... یه طوری رفتار میکنن انگار من التماسشون رو کردم بیان خواستگاری! گلنار فوری از جا برخاست تا از اتاق بیرون برود که مش کاظم بلند گفت: _نری واسه این پسر اشک بریزی ها... این تکلیفش با خودش هم معلوم نیست... دو هفته قبل ناراحت شد از من که بهش گفتم تو دختر منو میخوای... حالا اومده خواستگاری! گلنار سر برگرداند سمت پدرش و جواب داد: _باشه... ولی به مراد هم جواب بله نمیدم. و انگار مش کاظم از یاد برده بود که مراد همانی است که تو دهان گلنار زده. _اون فرق داره. گلنار عصبی پرسید: _چه فرقی داره؟... دست بزن هم داره... هنوز خواستگارم زده تو دهنم... سر مستانه رو شکسته... من زنش نمیشم. مش کاظم دادی زد که گلنار پا به فرار گذاشت و حامد دست مش کاظم را محکم گرفت: _راست میگه خب... از حالا وقتی واسه همه شاخ و شونه میکشه، پس فردا که دخترت رو عقدش کردی که دیگه حریفش نیستی. و مش کاظم متفکرانه در سکوت به حرفهای حامد اندیشید. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌱 " وَ بِجَنابِڪَ اَنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدني... " {وچه‌خوشبختم‌من‌ڪه‌تو‌رادارم..} مهد ـیــــــــ‌‌ (عج‌)جـــــــانم♥️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 شهداشرمنده‌ایم🥀 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••°°°✨ ❤️ آبروی حسین به کهکشان می‌ارزد یک موی حسین بر دو جهان می‌ارزد🌱°• گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست گفتا که حسین بیش از آن می‌ارزد❤️°• فـــداے تو شـــوم اے حســـین جانــم
✨🌼✨ ‌مجبور شدم به هر کسی رو بزنم در محضر هر غریبه زانو بزنم تحقیر شدم ، چون که فراموشم شد یک سر به ضامن آهو بزنم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹چون خدا هست مرا از همه طوفان غم نیست . .🤍› 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گاهے‌یک‌جواب‌نیمه‌تلخ‌‌به‌پدرومادر کدورت‌و‌ظلمی‌می‌آوردکه‌صد‌تا‌نماز شب‌خواندن،آن‌را‌جبران‌نمی‌کند ...! 🌿¦⇢ آیت‌اللّٰھ‌فاطمی‌نیا •.🍊| 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کاش‌‌از‌صبح‌‌که‌بیدارمی‌شیم‌دائماً درنظر‌داشته‌باشیم‌که تحت‌‌نظریم!🚷(: - علامه‌طباطبایی ؟♥️!' 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
قضیه ی پیمان و حامد بعد از آن جلسه ی خواستگاری، دیگر ادامه پیدا نکرد. حتی پیمان، برخلاف پافشاری که در آن‌ جلسه از خودش نشان داد، اما دیگر به روستا نیامد. و عجب روزهای تلخی بود برای گلنار! اصرار مش کاظم برای جواب دادن به مراد بیشتر شد و سکوت گلنار و ناراحتی او از اینکه چرا خبری از پیمان نیست هم بیشتر. اما من... خانم جان، اصرار داشت که برای خرید جهیزیه اقدام کنیم اما حامد میگفت چون اتاق ته حیاط کوچک است، بهتر است که وسایل زیادی نخریم و در عوض وقتی درمانگاه روستا ساخته شد، که یک طبقه ی آن به ما اختصاص داشت، جهیزیه را خریداری کنیم. همین حرف حامد بالاخره خانم جان را قانع کرد و این شد که چون هوا خوب بود، تمام اسباب و اثاثیه ی اتاق را در حیاط ریختیم تا همان اتاق ته حیاط را رنگ بزنیم. اما حامد بخاطر حساس بودن ریه هایش نمی‌توانست. اگرچه خودش میگفت می‌تواند و برای قانع کردن من یک روسری جلوی دهان و بینی اش بست و با یک پیراهن و شلوار رنگ و رو رفته شروع بکار کرد. اما ته دلم راضی نبود. مخصوصا که وقتی یه نصفه روز کار کرد، با آنکه جلوی دهانش را بسته بود اما بعد از ظهر به سرفه افتاد. توی حیاط بهداری، دور از بوی رنگ اتاق ته حیاط، برایش چای آورده بودم. هر دو روی پله ها نشسته بودیم که لیوان چایش را دستش دادم و گفتم : _حامد جان... به سرفه افتادی دیگه رنگ نزن. سر لیوان چایش را به لب رساند. _خوبم... چیزی نیست... نمیشه یه دیوار رو نصفه ول کنم که. _میشه... من خودم رنگ میزنم. خندید. _تو!... تو نمیتونی عزیزم. _میتونم... باور کن... کاری نداره... تو دیگه امروز خودتو خسته کردی... اینجوری پیش بری حالت بد میشه، خدای نکرده بیمارستان بستری میشی. با نگاه مهربانش، خیره ام شد. دست دراز کرد و بی هیچ حرفی، دستم را گرفت و. بوسید: _ممنونم ازت مستانه جان... ولی کار تو نیست عزیزم... قبول کن. کلافه از اینکه کاری از دستم بر نمی آمد، سرم را پایین انداختم که صدای پیمان به گوشم رسید: _کار خانم پرستار نیست... ولی کار من هست. سر بلند کردم پیمان جلوی درب بهداری بود. نگاه تیز حامد سمتش رفت: _چه عجب!... میای میری خواستگاری دختر مردم و پا میکنی توی یه کفش که میخوامش، بعد غیبت میزنه؟! جلو آمد و نگاهش به لیوان چای من و حامد افتاد. فوری گفتم: _الان براتون یه لیوان چایی میریزم. و برخاستم و رفتم سمت بهداری. شاید لازم بود کمی تامل کنم در رفتن تا آنها حرفهایشان را بزنند. آنقدر تامل کردم که صدای حامد برخاست: _مستانه خانم... چی شد این چایی؟ _اومدم. همراه لیوان چای برگشتم که با دیدن پیمان که لباس کار رنگی شده ی حامد را پوشیده بود، شوکه شدم. حامد خندید و پیمان گفت: _چطوره؟... به داماد آینده می آد که رنگکار باشه؟ از حرفش خنده ام گرفت و پیمان آن روز و روز بعدش، کار رنگ اتاق ته حیاط را تمام کرد. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
: گفت‌;حاج‌آقا؟‌ -من‌توبہ‌کردم! خدا‌میبخشه!؟🤔 +گفت‌چۍ‌‌میگی!؟ تو‌ڪہ‌با‌پاۍ‌خودت‌اومدۍ مگہ‌میشہ‌نبخشہ😇 _خدا‌دنبال‌فرار‌کرده‌ها‌فرستاده:)♥️👌🏻 ☝🏻✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
‏+چیشد که نابود شدید؟ _همش از روزی شروع شد که گفت اسرائیل 25 سال آینده رو نمیبینه :) 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یک ربع خطبه عربی خواند از آسمان اورشلیم گدازه و از زمینش مجاهد جوشید... +تخصص على، خیبر شکنی است💣👊🏽 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕فرمانده که شما باشید...😌🌿 ➖سربازتان میشود سردار تمام دل‌های عالم❤️ 🇵🇸✌️ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼شب داستان زندگی ماست ⭐️گاهی پرنور 🌼گاهی کم نور میشود ⭐️اما بخاطر بسپار 🌼هر آفتابی غروبی دارد ⭐️و هر غروبی طلوعی 🌼قرنهاست که هیچ شبی ⭐️بی صبح شدن نمانده است 🌼به امید طلوع آرزوهایتان -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمریست که در انتظار او ماندیم در غربت سردخویش جا ماندیم او منتظر ماست تا برګردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم کاش صدای انا المهدی به گوش برسد کاش این انتظار به پایان برسد کاش یوسف زهرا به کنعان برسد کاش کلبه احزان به گلستان برسد کاش ته این قصه به کربلا نرسد
دو سه روزی بود که از گلنار خبر نداشتم. و درست همان روزی که دیوارهای اتاق بهداری تمام شد، وقتی داشتم تغییر فاحش آن رنگ ساده را با چشمانم میدیدم.... آقا پیمان با همان دستمالی که هنوز به سر بسته بود و قلمویی که در دست داشت به من که ورودی در ایستاده بود گفت: _خوب شده؟ _عالی شده... دستتون درد نکنه... خیلی زحمت کشیدید... آن شاالله دامادیتون جبران کنیم. لبخندی به لب آورد که فوری از لبش پاک شد و با دست آزادش دستمالی که به سر بسته بود را کشید. چشمانش جایی پشت سر من خیره بود که چرخیدم و با دیدن گلنار با دستمال بزرگی که روی دستش داشت غافلگیر شدم. _گلنار! سرش را پایین انداخت و سعی کرد به پیمان نگاه نکند. _بی بی واست غذا فرستاده،... رقیه خانم هم آش. و صدای پیمان بلند شد: _سلام... نگاهش مجبور شد سمت پیمان بچرخد. _سلام. دستمالی که محتوای آن از محبت بی بی و رقیه خانم، پر شده بود را از او گرفتم. _ممنون زحمت کشیدی... پس بمون تا با هم یه چایی بخوریم. _نه... مزاحم نمیشم. تا خواستم بگویم « نه، مزاحم نیستی »، آقا پیمان گفت: _بمونید. و گونه های گلنار از همان یه کلمه سرخ شد. چایی دم کردم و همه در حیاط بهداری روی پله ها نشستیم. من کنار حامد و پیمان و گلنار با فاصله ی یک پله کنار هم. _دستت درد نکنه پیمان... خیلی زحمت کشیدی... واسه دامادیت جبران کنم. حامد گفت و پیمان کمی چرخید سمت حامد. _ان شاالله... و نگاهش سمت گلنار رفت که سر به زیر بود و ساکت. _از مراد چه خبر؟ من پرسیدم و گلنار سر بلند کرد: _هفته ای یکبار میاد اعصاب پدرمو بهم میریزه و دنبال جوابه و بعد میره. پیمان با حرص گفت : _پسره بی شعور... جوابت واضحه دیگه... گمشو برو. _نه... نگاه همه ی ما سمت گلنار رفت که ادامه داد: _میخوام تمومش کنم... دیگه خسته شدم... نمیخوام هر شب اعصاب پدرم رو خرد شده ببینم... شاید قسمت من هم همین باشه. پیمان عصبی به جای ما، جواب داد: _قسمتت اینه که خودت رو بدبخت کنی؟!... خب پس برو باهاش ازدواج کن... آره قسمتت همینه. گلنار سر چرخاند سمت پیمان. _قسمتم این هم نیست که یه ماه منتظر بمونم. انگار خوب کنایه ای زد... از گلنار خجالتی بعید بود! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
16.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چادرانه‍🍃🤍 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚀موشک به جای جای تلاویو میزنیم 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💍 میدونے چے دیدم؟ من جداییمون رو دیدم زدم بہ شوخے کہ تو مثل سوسول‌ها حرف مے زنے برگشت گفت : نہ تو تاریخ بخون خدا نخواسته اونایے کہ خیلے بہ هم دلبستہ‌ن، خیلے کنار هم بمونن :)💔 شهید محمدابراهیم همت 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•