#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_188
قضیه ی پیمان و حامد بعد از آن جلسه ی خواستگاری، دیگر ادامه پیدا نکرد.
حتی پیمان، برخلاف پافشاری که در آن جلسه از خودش نشان داد، اما دیگر به روستا نیامد.
و عجب روزهای تلخی بود برای گلنار!
اصرار مش کاظم برای جواب دادن به مراد بیشتر شد و سکوت گلنار و ناراحتی او از اینکه چرا خبری از پیمان نیست هم بیشتر.
اما من... خانم جان، اصرار داشت که برای خرید جهیزیه اقدام کنیم اما حامد میگفت چون اتاق ته حیاط کوچک است، بهتر است که وسایل زیادی نخریم و در عوض وقتی درمانگاه روستا ساخته شد، که یک طبقه ی آن به ما اختصاص داشت، جهیزیه را خریداری کنیم.
همین حرف حامد بالاخره خانم جان را قانع کرد و این شد که چون هوا خوب بود، تمام اسباب و اثاثیه ی اتاق را در حیاط ریختیم تا همان اتاق ته حیاط را رنگ بزنیم.
اما حامد بخاطر حساس بودن ریه هایش نمیتوانست. اگرچه خودش میگفت میتواند و برای قانع کردن من یک روسری جلوی دهان و بینی اش بست و با یک پیراهن و شلوار رنگ و رو رفته شروع بکار کرد. اما ته دلم راضی نبود. مخصوصا که وقتی یه نصفه روز کار کرد، با آنکه جلوی دهانش را بسته بود اما بعد از ظهر به سرفه افتاد.
توی حیاط بهداری، دور از بوی رنگ اتاق ته حیاط، برایش چای آورده بودم. هر دو روی پله ها نشسته بودیم که لیوان چایش را دستش دادم و گفتم :
_حامد جان... به سرفه افتادی دیگه رنگ نزن.
سر لیوان چایش را به لب رساند.
_خوبم... چیزی نیست... نمیشه یه دیوار رو نصفه ول کنم که.
_میشه... من خودم رنگ میزنم.
خندید.
_تو!... تو نمیتونی عزیزم.
_میتونم... باور کن... کاری نداره... تو دیگه امروز خودتو خسته کردی... اینجوری پیش بری حالت بد میشه، خدای نکرده بیمارستان بستری میشی.
با نگاه مهربانش، خیره ام شد.
دست دراز کرد و بی هیچ حرفی، دستم را گرفت و. بوسید:
_ممنونم ازت مستانه جان... ولی کار تو نیست عزیزم... قبول کن.
کلافه از اینکه کاری از دستم بر نمی آمد، سرم را پایین انداختم که صدای پیمان به گوشم رسید:
_کار خانم پرستار نیست... ولی کار من هست.
سر بلند کردم پیمان جلوی درب بهداری بود. نگاه تیز حامد سمتش رفت:
_چه عجب!... میای میری خواستگاری دختر مردم و پا میکنی توی یه کفش که میخوامش، بعد غیبت میزنه؟!
جلو آمد و نگاهش به لیوان چای من و حامد افتاد. فوری گفتم:
_الان براتون یه لیوان چایی میریزم.
و برخاستم و رفتم سمت بهداری.
شاید لازم بود کمی تامل کنم در رفتن تا آنها حرفهایشان را بزنند. آنقدر تامل کردم که صدای حامد برخاست:
_مستانه خانم... چی شد این چایی؟
_اومدم.
همراه لیوان چای برگشتم که با دیدن پیمان که لباس کار رنگی شده ی حامد را پوشیده بود، شوکه شدم. حامد خندید و پیمان گفت:
_چطوره؟... به داماد آینده می آد که رنگکار باشه؟
از حرفش خنده ام گرفت و پیمان آن روز و روز بعدش، کار رنگ اتاق ته حیاط را تمام کرد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_188
دنیای خواب چقدر لذت بخش است!
انگار از همه ی عالم و همه ی آدم هایش، یکدفعه کنده می شوی....
می روی تا عالم دیگری که گاهی آدم های رنگ سیاهش هم سفید می شوند.
تا لنگ ظهر خوابیدم. خستگی ام برطرف شد اما سرم بدجوری از این خواب بی موقع سنگین شد!
همین که از خواب بیدار شدم، بوی خوش غذای مادر مستم کرد.
با همان ظاهر آشفته سمت آشپزخانه رفتم.
_به به... ساعت خواب!
_داری چکار می کنی شما؟.... مگه دکتر نگفته استراحت کنی؟!
نگاهش با مهربانی سمتم آمد.
_کاری نمی کنم مادر.... باران حسابی تنبلم کرده.... کلی غذای نیمه آماده و آماده گرفته که دیگه لازم نباشه غذا بپزم.
_خودش کجاست پس؟
_الاناست که بیاد.... دیشب خونه ی دوستش بوده... دیدم این بچه همش داره درس می خونه و کار می کنه و تفریحی نداره... اجازه دادم بعضی وقتا خونه دوستش بمونه.
_دوستشو شما می شناسی؟
سوالم لبخندی به لب مادر گذاشت.
_دوستشو نه... ولی دخترمو می شناسم... دوستای بد نداره.... حتما شرایط دوستش جوری هست که باران حساس من، اونجا تونسته بمونه.... ولی یه چیزایی هم بهم گفت.... گفته دوستش اهل شهرستانه و واسه اینکه دانشگاه تهران قبول شده، خونه کرایه کرده ... گفت وضع مالیش خوبه و خونه ی بزرگی کرایه کرده و یکی دوتا از بچه های دانشگاه رو هم که خوابگاه نداشتن، جا داده.
فکرم یه کوچولو درگیر شد که صدای در حیاط آمد.
_خود حلال زاده اش هم اومد.
مادر گفت و چنگال میان دستش که برای سرخ کردن بادمجان ها توی دستش مانده بود را روی پیش دستی گذاشت و به استقبال باران رفت.
بادمجون های سرخ کرده ی دست مادر، بدجوری داشتند چشمک می زدند!
یک تکه نان لواش برداشتم و رفتم سراغ یکی از بادمجان ها که صدای باران آمد .
_مامان...
_سلام عزیزم.... یه شب نبودی ها ولی اندازه یه عمر دلم برات تنگ شده!
_حالم.... حالم بده.
دستم با همان چنگال میانش، بالای سر بادمجان ها خشک شد. مکث کردم روی همان جمله ی « حالم بده » ای که از باران شنیدم که یکدفعه مادر جیغ کشید.
_بهنام!
چنگال را انداختم و دویدم.
مادر کنار در ورودی خانه زانو زده بود و باران در آغوشش از حال رفته بود.
_چی شده این؟!
مادر با نگرانی گفت :
_نمی دونم.... گفت حالم بده و از حال رفت!
_چیزی نیست شما نگران نشو واسه قلبت خوب نیست.... احتمالا قند خونش افتاده....
و باز دویدم و برگشتم سمت آشپزخانه تا یک لیوان آب قند بیاورم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............