eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
چند دقیقه ای سکوت حاکم شد. اصلا این جلسه به جلسه ی خواستگاری نمی مانست. بالاخره مش کاظم حرف آخر رو زد. _چایتون سر د نشه... آقا پیمان... شما هم چاییتو بخور و همراه پدر و مادرت برو... دختر من به درد شما نمیخوره. نگاه گلنار هم سمت پدرش چرخید. مضطرب بود اما چیزی نگفت. و پیمان اول سر بلند کرد و به گلنار نگاهی انداخت. و بعد رو به مش کاظم گفت: _اگه تونستم راضیشون کنم که تا اینجا بیان... پس میتونم راضیشون کنم سر سفره ی عقدم بیان. معصومه خانم آنقدر از شنيدن اين حرف پسرش، عصبی شد که بلند گفت: _شاید پدرتو راضی کردی... ولی من یکی نمیام. و بعد برخاست و همراه با اشاره ی دست به همسرش، گفت : _بلند شو رستگار... دیگه حرفی واسه گفتن نیست. گلنار هم همراه آنها برخاست. معصومه خانم تا مقابل گلنار رفت و نگاهی به سر تا پایش انداخت و سری از تاسف تکان داد. می‌دانستم این نگاه معصومه خانم با دل گلنار چه خواهد کرد! آقای رستگار هم پشت سر همسرش رفت و پیمان.... کمی مکث کرد مقابل گلنار و نگاهی سمت مش کاظم انداخت. _من یه آدم سرسختی هستم... اگه صدبار دیگه هم بیام می یام... چون وقتی قصد انجام کاری داشته باشم انجامش میدم حتما... حالا به هر قیمتی... صبرم هم زیاده. او هم رفت که حامد نفس حبس شده اش را در هوای سنگین اتاق خالی کرد: _مش کاظم!... مگه نگفتی اگه یه جلسه خانواده ات بیان دیگه مشکلی نیست... پس این چه حرفی بود که زدی؟ نگاهم سمت مش کاظم رفت. _من با نون حلال این دختر رو بزرگ کردم... حالا اگه پسرشون دختر منو میخواد، مشکل من نیست... اونا باید به ساز پسرشون برقصن... یه طوری رفتار میکنن انگار من التماسشون رو کردم بیان خواستگاری! گلنار فوری از جا برخاست تا از اتاق بیرون برود که مش کاظم بلند گفت: _نری واسه این پسر اشک بریزی ها... این تکلیفش با خودش هم معلوم نیست... دو هفته قبل ناراحت شد از من که بهش گفتم تو دختر منو میخوای... حالا اومده خواستگاری! گلنار سر برگرداند سمت پدرش و جواب داد: _باشه... ولی به مراد هم جواب بله نمیدم. و انگار مش کاظم از یاد برده بود که مراد همانی است که تو دهان گلنار زده. _اون فرق داره. گلنار عصبی پرسید: _چه فرقی داره؟... دست بزن هم داره... هنوز خواستگارم زده تو دهنم... سر مستانه رو شکسته... من زنش نمیشم. مش کاظم دادی زد که گلنار پا به فرار گذاشت و حامد دست مش کاظم را محکم گرفت: _راست میگه خب... از حالا وقتی واسه همه شاخ و شونه میکشه، پس فردا که دخترت رو عقدش کردی که دیگه حریفش نیستی. و مش کاظم متفکرانه در سکوت به حرفهای حامد اندیشید. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ با چه حالی به خانه برگشتم بماند! خدا را شکر لااقل آن روز دانشگاه نداشتم و عمو هم آن روز را به من مرخصی داد. انگار قرار بود رامش چند روزی در اتاقش حبس شود. اینها هیچ کدام برای من اهمیتی نداشت. چیزی که در همان یک شبانه روزی که با عمو و خانواده اش بودم، دستم آمد این بود که.... حتی تمام سختی های زندگی من و باران و مادر، برایم بیشتر از زندگی بی در و پیکر عمو ارزش داشت! وقتی به خانه رسیدم هلاک خستگی و خواب بودم. مادر بیدار شده بود که وارد خانه شدم و تا مرا دید با نگرانی سراغم آمد. _سلام.... خوبی بهنام؟.... من که نمی دونم این چه کاریه تو شبا هم خونه نمیای؟! _سلام... کار خوبیه دیشب یه سری اتفاق ها افتاد نشد بیام... مامان.... _جان مامان. از جانی که گفت اخم کردم. _واسه چی می گی جان؟!... من باید بگم جان.... جون من باید فدای تک تک تار موهای سفید سرت بشه. لبخندی زد و نگاهش از نگرانی بیرون آمد. _الان اینو می گی که نپرسم اتفاقای دیشب چی بوده؟.... خوش تیپ مامان.... مامان قربونت بره با این کت و شلوارت! _اینو می گی؟!... ای بابا.... کت و شلوار فرم شرکته... می گن راننده ی شرکتم باید کت و شلوار بپوشه. _مبارکت باشه... بهت میاد... قشنگه.... حالا چی می خواستی بگی؟ _آها.... من هلاک خوابم.... منو بیدار نکن برم سرمو بذارم بلکه تا ظهر بخوابم.... تا همین الان رانندگی کردم به قرآن. _می دونم مادر... چشمات کاسه ی خونه.... ولی نمی خوای لااقل یه چیزی بخوری صبحانه! نگاهم توی آشپزخانه چرخید. نان بود و پنیر و مربا.... و من از گرسنگی داشتم غش می کردم. یک نان لواش را کامل برداشتم و پنیر زدم و یک گاز مردانه. با همان دهان پر گفتم: _من رفتم بخوابم. مادر تنها نفسش را در هوای آشپزخانه خالی کرد. گویی از این همه خستگی کار من و باران راضی نبود. اما چاره ای هم نبود.... زندگی یعنی دویدن.... برای ما دویدن دنبال یه لقمه نان حلال.... و برای عمو به راحتی بالا کشیدن سهم ما و خم به ابرو نیاوردن ! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............