25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🚀موشک به جای جای تلاویو میزنیم
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#یڪروایتعاشقانہ💍
میدونے چے دیدم؟
من جداییمون رو دیدم
زدم بہ شوخے کہ تو مثل سوسولها
حرف مے زنے
برگشت گفت : نہ تو تاریخ بخون
خدا نخواسته اونایے کہ خیلے بہ هم
دلبستہن، خیلے کنار هم بمونن :)💔
شهید محمدابراهیم همت
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دوستان عزیز و همراهان گرامی
ممنون از استقبال و لطفی که نسبت به ما و رمان پیچک دارین♥️
لطفا صبور باشید جواب همه شما دونه دونه داده میشه...
حجم پیام ها بالاست .صبور باشید🙏🌸
644K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبحتون عالی💗
💫امیـدوارم
امروزتون 💫
🌸❣با بهترین لحظه ها
🌸❣و موفقیتها گره بخوره
🌸❣و سرشاراز خیر و برکت
🌸❣و لبریزاز آرامش باشه
حال دلتون خوب خوب باشه💗
روزتـون زیبـا و در پنـاه خدا 💗
بهترین نوع از لحظہ شمارے
براے دیدن یـار هم مےرسہ
بہ حضرت مولانا کہ مےفرماید : 🤪
اشتیاقے کہ بہ دیدارِ تـو دارد دِلِ من
دِلِ من داند و من دانم و دِل داند و من..♥️
#عاشقونہ_طورے
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مردتحریمشکنسعیدمحمد👌🏻
نشر دهید📱
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اليوم سَيضحَكون علے احلامك
وغَداً سيسألونك كيف حققتُها!
كُن واثق بِنَفسِك
امروز بہ رویاهات میخندن
و فردا ازت میپرسن
کہ چطورے بهشون رسیدے!
بہ خودت اعتماد داشتہ باش🍃😌
#عربے_طور
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_190
چند دقیقه ای همه سکوت کردیم اما پیمان طاقت نیاورد و گفت:
_اگه منظور شما منم،... باید بگم من یه ماهه دارم روی فکر و ذهن مادر و پدرم کار میکنم تا راضی بشن... چرا نمیخواید قبول کنید که سخته.
گلنار فوری از جا برخاست. همان لحظه حدس زدم که ناراحت شده باشد اما خودش به زبان هم جاری کرد.
_آقا پیمان، من از شما درخواست ازدواج نکردم که حالا به من میگید قبول کنم که سخته... این شمایی که باید با این مسئله کنار بیایید... من و پدرم سالهاست توی این روستا زندگی میکنیم و زندگی خواهیم کرد.
و بعد بی خداحافظی، سمت در خروج حیاط رفت که گفتم :
_چاییتو نخوردی!
چرخید دوباره سمت ما، اما رو به پیمان دوباره گفت :
_گاهی وقتا فکر میکنم، من با مراد خیلی شباهت دارم تا با شما... چون لااقل اون منت شهری بودنش رو سرم نمیذاره.
گلنار رفت و با رفتنش، پیمان را عصبی کرد. آنقدر که لیوان چایش را روی سینی زد و گفت:
_عجب بد بختی گیر کردیم ها.
_قبول کن که راست گفت... راضی کردن مادر و پدرت که مشکل گلنار نیست.
پیمان عصبی سمت حامد چرخید :
_من کی گفتم مشکل گلناره ؟... فقط خواستم صبور باشه.
حامد نفس بلندی کشید و جواب داد:
_اون دختر هم از طرف اون مراد، هم از طرف پدرش تحت فشاره... اما مثل تو کنایشو نمیزنه.
پیمان عصبی از جا برخاست و روبه روی حامد ایستاد:
_میگی چکار کنم من؟... میرم خونه پدر و مادرم روی مخم هستن... میام اینجا شماها.
و بعد تا دم در ورودی بهداری رفت که حامد پرسید :
_کجا حالا؟
_برم یه کم قدم بزنم بلکه حالم بهتر بشه.
_پس سمت باغ مش کاظم قدم بزن شاید گلنار هم دیدی و از دل اون دختر هم در آوردی.
پیمان لحظه ای متفکرانه نگاهش کرد و بعد رفت. چای هردویشان دست نخورده ماند که چرخیدم سمت حامد و گفتم:
_چایی شون رو نخوردن!
لبخند نیمه ای به لب آورد.
_حالا لیوان چایی هیچی، تیپ و لباسای پیمان رو ندیدی؟... لباس کار رنگی تنش بود با همون لباسا و روسری که هنوز روی سرش بود، رفت.
با خنده لبم را گزیدم.
_بنده ی خدا! ....
_عاشقه دیگه...
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا آخر ایستاده ایم🇮🇷✌️
#سعیدمحمد
#دولتجوانانقلابی
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•