eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
چند دقیقه ای همه سکوت کردیم اما پیمان طاقت نیاورد و گفت: _اگه منظور شما منم،... باید بگم من یه ماهه دارم روی فکر و ذهن مادر و پدرم کار میکنم تا راضی بشن... چرا نمیخواید قبول کنید که سخته. گلنار فوری از جا برخاست. همان لحظه حدس زدم که ناراحت شده باشد اما خودش به زبان هم جاری کرد. _آقا پیمان، من از شما درخواست ازدواج نکردم که حالا به من میگید قبول کنم که سخته... این شمایی که باید با این مسئله کنار بیایید... من و پدرم سالهاست توی این روستا زندگی می‌کنیم و زندگی خواهیم کرد. و بعد بی خداحافظی، سمت در خروج حیاط رفت که گفتم : _چاییتو نخوردی! چرخید دوباره سمت ما، اما رو به پیمان دوباره گفت : _گاهی وقتا فکر میکنم، من با مراد خیلی شباهت دارم تا با شما... چون لااقل اون منت شهری بودنش رو سرم نمیذاره. گلنار رفت و با رفتنش، پیمان را عصبی کرد. آنقدر که لیوان چایش را روی سینی زد و گفت: _عجب بد بختی گیر کردیم ها. _قبول کن که راست گفت... راضی کردن مادر و پدرت که مشکل گلنار نیست. پیمان عصبی سمت حامد چرخید : _من کی گفتم مشکل گلناره ؟... فقط خواستم صبور باشه. حامد نفس بلندی کشید و جواب داد: _اون دختر هم از طرف اون مراد، هم از طرف پدرش تحت فشاره... اما مثل تو کنایشو نمیزنه. پیمان عصبی از جا برخاست و روبه روی حامد ایستاد: _میگی چکار کنم من؟... میرم خونه پدر و مادرم روی مخم هستن... میام اینجا شماها. و بعد تا دم در ورودی بهداری رفت که حامد پرسید : _کجا حالا؟ _برم یه کم قدم بزنم بلکه حالم بهتر بشه. _پس سمت باغ مش کاظم قدم بزن شاید گلنار هم دیدی و از دل اون دختر هم در آوردی. پیمان لحظه ای متفکرانه نگاهش کرد و بعد رفت. چای هردویشان دست نخورده ماند که چرخیدم سمت حامد و گفتم: _چایی شون رو نخوردن! لبخند نیمه ای به لب آورد. _حالا لیوان چایی هیچی، تیپ و لباسای پیمان رو ندیدی؟... لباس کار رنگی تنش بود با همون لباسا و روسری که هنوز روی سرش بود، رفت. با خنده لبم را گزیدم. _بنده ی خدا! .... _عاشقه دیگه... توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شب شد! ما ناهار خوردیم اما باران از خواب بیدار نشد که نشد. دلم بدجوری شور می زد و اما به خاطر قلب مادر خوب توانستم چیزی بروز ندهم. مادر هم اصراری برای بیدار شدن باران نداشت. می‌گفت هر قدر بیشتر بخوابد حتما حالش بهتر می شود. اما من..... گاهی دور از چشم مادر برمی خاستم و بالای سرش می ایستادم. حتی نفس هایش را چک می کردم و خیالم باز راحت می شد و تنها دلشوره ی کمی از نگرانی هایم باقی می ماند. باران تنها خواهر دوقلوی من نبود... تمام زندگی من، بعد از مادر، باران بود. آنقدر که در خیالاتم همیشه این خیال را می پروراندم که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم.... باید کسی شبیه باران باشد.... نه از نظر قیافه و ظاهر... از نظر اخلاق، مهربان و صمیمی و فداکار.... از نظر ایمان، محجبه و با حیا و متانت... از نظر مقاومت و صبر و امید... بی همتا شاید! مادر همیشه می گفت « باران، چیاکویِ من است ».... اوایل نمی دانستم یعنی چی، اما بعدها فهمیدم چیاکو به زبان کُردی یعنی کوه کوچک! مادر علت این نامگذاری را هم گفته بود.... می گفت، زمانی که من و باران را باردار بوده، هنوز نمی دانسته که ما دو قلو هستیم.... درست بعد از فوت پدر و فراری شدن مادر از دست طلبکارها و بالا کشیدن مال و اموال پدر توسط عمو.... به یک گوشه ی شهر فراری شده بود. می گفت با فروش یک النگو پول کرایه ی یک اتاق از یک خانه را جور کرد و در آن اتاق، که مال یک پیرزن تنها بود، ساکن شد. آنجا بود که پیرزن صاحب‌خانه به او گفته بود که، « تو پسر می زایی... برایش اسم انتخاب کن » و مادر اسم چیاکو را انتخاب کرده بود. تا روز زایمان فرا رسید و مادر تنها با کمک همان پیرزن، در خانه زایمان کرد. خیلی بامزه همیشه تعريف می کرد که وقتی باران به دنیا آمد، وقتی دیدم دختر است تمام امیدم برای گذاشتن نام چیاکو به باد رفت! اما پیرزن صاحب خانه گفته بود؛ اشکالی نداره، چیاکو رو روی دخترت بذار.... مثل خیلی از اِسمایی که هم دخترونه است و هم پسرونه. و جالب تر اینکه مادر قبول کرده بود تا اینکه درست ده ، پانزده دقیقه بعد از تولد باران، دوباره درد زایمانش می گیرد و من متولد می شوم! همیشه خودش با خنده این قسمت خاطراتش را تعریف می کرد که : امیدم به کل ناامید شد.... نمی شد که روی یکی چیاکو بذارم و رو دومی هیچی؟! .... دو تا رو هم که نمی شد چیاکو گذاشت... این بود که کلا منصرف شدم.... صاحب خونه همون موقع به من گفت؛ داره بارون میاد اسم دخترت رو بذار باران. و مادر خیلی آن لحظه از شنیدن این اسم ذوق زده شده بود. تا اسم باران را چند باری سر زبان آورد، نام من هم پشت بندش به ذهنش خطور کرد. همیشه من و باران به شوخی به مادر می گفتیم: پس کلا ما رو تصادفی اسم گذاشتی ها! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............