فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاک مادری تویی..🇮🇷✌️🏼
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍ
؏ــشـق♥️
سـتـاد
انتخــاباتت
ڪـو؟!!!
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک
#رمان_آنلاین
#پارت_250
نگاهم لحظه ای درچشمانش خشک شد و فوری و بی معطلی دستم را از میان دستش کشیدم و از اتاقش بیرون زدم.
از او هم عصبی بودم.
از او که فکر میکردم دارد کوتاهی میکند.
به خانه برگشتم. محمد جواد داست نق نق میکرد. شیرش دادم و او را خواباندم.
مشغول کار شدم تا ذهنم درگیرم را مشغول کنم ولی نمیشد. خیلی عصبی بودم. با همه چی جنگ داشتم. با سیب زمینی با چاقو!
و آمد. حامدی که سرم فریاد زد و مرا آنگونه بهم ریخت.
تا در خانه را با کلیدش باز کرد، نگاهش به من افتاد. نگاهش نکردم.
جلو آمد و سر راهش بوسه ای آرام به پیشانی محمد جوادی که خواب بود، زد.
آمد ورودی آشپزخانه ایستاد.
ساعد دست چپش را روی کابینت گذاشت و خودش را کمی کج کرد سمت شانه ی چپ.
نگاهش دنبالم بود و من همچنان با همه چیز میجنگیدم. معلوم نبود چطور داشتم سیب زمینی ها را پوست میگرفتم که صدایش در امد:
_خانومی!.... اونجوری سیب زمینی پوست نگیر.
جوابش را ندادم و او باز گفت:
_عزیز دلم....
جوابش را ندادم باز. درگیر قطعه قطعه کردن سیب زمینی ها بودم که جلو آمد و دو دستم را گرفت.
_مستانه جان.... دستاتو اینجوری میبری عزیزم... داری چکار میکنی؟!
بغضم گرفت:
_فدای سر شما.... فدای سر خانم دکتر... چکارم داری؟.... ولم کن ببینم.
بوسه ای به موهایم زد.
_من فدای تو.... من پیش مرگ تو.... من بمیرم برای تو....
این جملاتش خلع سلاحم کرد. انگار دو دستم برای تسلیم شدن بالا آمد. گریه ام گرفت.
_حامدددددد.
جانی گفت و من با همان دستانی که او گرفته بود، خودم را در آغوشش رها کردم.
_حامد چرا متوجه نمیشی دوست دارم.... چرا نمیبینی حالمو؟.... چرا درک نمیکنی زندگیمون رو دوست دارم؟
_تو چرا؟.... تو چرا قلبمو نمیخونی که فقط تو رو میبینه؟.... چرا درک نمیکنی که فقط تو رو میخواد؟.... چرا ضربان قلبمو چک نمیکنی که فقط با طنین صدای تو بالا میره؟
او بلد بود که با چه کلماتی پرچم سفید صلح را بالا میبرم و میگویم تسلیم!
او به اعجاز کلامتی که میگفت واقف بود.
و من عاشق این سیاست های همسرداری اش بودم که میتوانست بحرانی ترین بحران ها را مدیریت کند.... اما تنها با چند کلمه!
دستانش را شست. خودش سیب زمینی ها را پوست گرفت. خودش سرخ کرد. خودش بساط ناهار را چید. خودش قاشق به قاشق غذا به دهانم گذاشت و اسمش را لقمه ی محبت گذاشت!
چقدر لقمه های محبت انروزش خوشمزه بود!
ناهار خوبی بود. آرامم کرد. بعد از ناهار محمد جواد هم بیدار شد و دل حامد برای شنیدن خنده های زیبایش رفت و من محمو تماشای آندو شدم.
کلام زیبا و عاشقانه ی حامد ، توانست بحران فکری ام را کم کند اما صورت مسئله پاک نشد.
خانم دکتر آمده بود که بماند.
برگه ای اعزامش به درمانگاه را خود دکتر مغربی امضا کرده بود. و انگار این تنها من بودم که بایستی با این شرایط میساختم.
🌺🌺🌺🌺پایان جلد اول 🌺🌺🌺🌺
این جلد رمان در دهه 70 بود و جلد بعد در دهه90.... با ما در ادامه ی جنجال زندگی، مستانه و حامد _پیمان و گلنار_مهیار و رها _ خانم دکتری که تازه وارد زندگی مستانه و حامد شده... و مرادی که هنوز کینه ی حامد و گلنار و پیمان را به دل دارد، همراه باشید در....
#جلد_دوم #مثل_پیچک از پس فردا ان شاء الله برای شما عزیزان به اشتراک گذاشته میشه
🔴💙🔴لطفا تواین فاصله نظراتتون رو راجع به این رمان مهیج و عاشقانه برای ما ارسال کنید به آیدی:
@Toprak_admin
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
⸤•♥️•⸣
مسـألہ اول دࢪ انتخابات اين استـ ڪھ همہ دࢪ اين آزمون عمومۍ ملتـ ايـران شرڪتـ كنند و نشان بدهند ڪھ ملتـ ايـران زندھ استـ و بہ سࢪنوشتـ ڪشورش علاقہ داࢪد(:🌿'
#انتخابات'📿! #پیـامرهبر🦋!
•.🌻|🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
راۍهمهیکصدا . .😃♥️!
『🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❪ و بدآنید؛ مآ بَساط ضعفـ اَفزا
را بھ آتش میکشیم .. ! ❫
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•