فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
•.📕📍'↯
"عیدسعیدقربان"
عید سرنھادن بفرمان خداوندی مبارڪ باد
🖍⃟📕¦⇢ #عیدقربان
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻 همراهان کانال #حدیث_عشق ان شالله روزعید غدیر قصد داریم به مناسبت این روز بزرگ....به عشق
#اطعام_فقرا
#اطعام_غدیر
💚💚💚💚💚💚💚💚
ان شالله که #امیرالمومنین دستگیرتون باشه...
قبول باشه از همگی
کمک های خودتون رو جهت اطعام روز غدیر به این شماره کارا واریز کنید
6037997321794357
به نام : قربانی جوان
و اگر سوالی یا هماهنگی نیاز بود با آیدی زیر درارتباط باشید:
@Mostafaa_sadrzade
💚💚💚💚💚💚💚💚
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_299
ظهر شد و وقت ناهار.
اتوبوس ها کنار یک مجموعه ی پذیرایی برای زائرین، توقف کرد ند و همه از اتوبوس ها پیاده شدند.
با هدایت محمد جواد و آن آقای لاغری که بهار مدام میگفت سیده، همه به رستوران بزرگ مجموعه، رفتند.
من و بهار و محدثه هم پشت میزی نشستیم که گفتم:
_حالا ناهار چیه؟
محدثه با لبخندی متعجب نگاهم کرد.
_چه فرقی میکنه حالا؟
_من هر چیزی نمیخورم.
و محدثه با خنده گفت:
_آره دیدم.... وای من که مُردم از خنده سر اون آب میوه و اون صلوات حضور و غیاب.
و بعد نگاهش سمت بهار رفت.
_راستی بهار جون.... معرفی نمیکنی این دختر خانم خوشگل و خوش سفر رو.
_دوستم دلارام هستن.
_خوشبخت شدم.... یعنی چهار چشمی مونده بودم از اینهمه بلایی تو دختر.... چرا اینقدر سر به سر فرمانده میذاری حالا؟
با تعجب به بهار نگاه کردم.
_فرمانده کیه؟!
بهار با لبخندی به محمد جواد که داشت با مدیر رستوران صحبت می کرد، اشاره کرد.
_اِ.... اسمشون فرمانده است؟!
محدثه باز خندید.
_فرمانده ی پایگاه بسیجمون هستن دیگه.... خدایی خیلی پسر خوبیه...
لبم بی اراده کمی کج شد.
_خیییییلی.
و او ادامه داد.
_داداش من با زن داداشم مشکل داشتن، یعنی به خدا اگه فرمانده نبود، جدا شده بودن.... کتاباش رو خوندی راستی؟
_کتاب؟!... کتاب چی؟
با تعجب اخم کرد.
_کتابای فرمانده رو نخوندی؟!... کتاب نوشته... اونم چه کتابایی!
_کتابچه ی دعا منظورته؟
از این حرفم هم بهار و هم محدثه با هم زدن زیر خنده.
_وای دختر تو دیگه خیلی باحالی .... کتابچه ی دعا که نویسنده نداره ... کتاب روانشناسی نوشته.
_وااااا.... مگه به فرمانده های پایگاه، اجازه ی چاپ کتاب میدن؟!
و باز هم هر دو خندیدند. و بهار اینبار جوابم را داد:
_محمدجواد، فوق لیسانس روانشناسی داره.
فَکم افتاد یعنی!
_چییییی؟!.... روانشناسی!!.... این بشر تنها میتونه مدرک ریش دراز داشته باشه.
و صدای خنده ی محدثه چنان لحظه ای برخاست که مجبور شد، با دو دست جلوی دهانش را بگیرد.
نفسش قطع شد از شدت خنده و بهار هم از دیدن خنده های محدثه، به خنده افتاد.
محدثه در حالیکه، از شدت خنده، اشک از چشمانش میچکید گفت :
_وای بهار.... تو رو خدا بذار من هم اتاقی شما بشم... این دوستت یعنی آخر خنده است.... چقدر تو بامزه ای!
و مانده بودم چه چیز با مزه ای گفتم که آنها آنقدر میخندند!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_300
نهار آمد. همه جوجه کباب بود. خود محمد جواد هم پخش میکرد که تا به من رسید گفتم:
_من جوجه دوست ندارم.
با این حرفم، نگاه متعجب بهار و لبخند پر شیطنت محدثه سمتم آمد.
محمد جواد هم اخم ریزی کرد.
_وقتی توی یه رستوران هستیم، غذاها باید یکی باشه.... نمیشه یکی مرغ بخوره مثلا بقیه جوجه.
چشم تو چشمش گفتم :
_کی گفته اصلا من مرغ میخوام؟!... من ساندویچ میخوام.... همین بغل هم یه فست فودی هست.... خودم دیدم.
نگاه محمد جواد با کمی چاشنی عصبانیت سمت بهار رفت.
بهار هم سکوت کرده بود که جناب فرمانده، از میز ما فاصله گرفت.
بهار و محدثه مشغول خوردن شدند و من تنها نگاهم دنبال محمد جواد بود که ببینم چه عکس العملی نشان میدهد.
_خوشمزه است ها دلارام جان.
بهار گفت و محدثه تایید کرد اما من با جدیت روی حرفم ماندم.
_دوست ندارم.
چند دقیقه بعد محمد جواد باز سر میز ما ظاهر شد و بی هیچ کلام اضافی گفت:
_لطفا شما با من بیا.
مرا گفت و رفت. همراهش رفتم. کمی که از میزمان فاصله گرفت، پرسید.
_حالا چی میخوای؟
_گفتم که ساندویچ.
_چه ساندویچی؟
_هات داگ.
_من میرم سفارش میدم... چند دقیقه بعد از رفتن من از رستوران بیا بیرون.
لبخندی زدم و گفتم:
_زحمتت میشه برادر.
یک لحظه نگاهی به من انداخت.
_زحمت شده.... چکار کنم دیگه.... خودم گفتم با کاروان ما بیای مشهد.... زائر امام رضا هم هستی، نمیشه بهت چیزی گفت.... مخصوصا که دفعه ی اولته داری میری مشهد.
گفت و رفت و من همانجا آنقدر مکث کردم تا زمان سپری شود و بعد از رستوران بیرون آمدم.
وارد فست فودی که بیرون مجتمع بود، شدم. یک میز را محمد جواد گرفته بود که سر میزش رفتم.
_بشین... سفارش دادم.
_شما چرا فرمانده؟!.. حالا چرا خودت هم نشستی؟... تو برو من ساندویچم رو خوردم میام.
اخمی حواله ام کرد.
_دیگه چی؟!... یه دختر خانم رو توی ساندویچی بین راه تنها بذارم!.... خودمم سفارش دادم.
خنده ام گرفت و میان خنده گفتم:
_اِ.... چه جالب برادر!.... کاش سفارش نمیدادی ولی.... زشته همه جوجه کباب بخورن و من و شما هات داگ!
لحظه ای چنان با جدیت نگاهم کرد که از حرفم پشیمان شدم.
_مجبورم کردند.... انگار امام رضا، یه زائر ویژه داره که از همین اول راه، شروع کرده به اذیت کردن.
_نه سفر با شما برادران دو متر ریشی، میچسبه.
سفارشات کمی بعد آمد و عجیب خوشمزه بود ان ساندویچ هات داگ. گرچه از سر و وضع ساندویچی، یه ترسی بر وجودم نشست که حتما مسموم خواهم شد، اما روی حرفم ماندم و باز بهانه ی دیگری نیاوردم و تا ته ساندویچم را خوردم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃
شنبه تون معطر به عطر خدا💗
زندگیتون پُر برکت
دلتون پاک💕
نگاه تون با ایمان
الهی آمین 🙏
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•