eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 خانم جان سینی چای را روی زمین گذاشت و گفت: _اومدی مهیار رو ندیدی؟ _چرا اتفاقا.... _دیر کرده.... گفتم فقط چندتا نون بگیره بیاد. و رها در حالیکه موهای بهار را شانه می‌کرد گفت: _شاید رفته برای بچه ها خوراکی بخره. و همان موقع مهیار آمد. دستش پر بود از نان و خوراکی برای بچه ها. فوری گفتم: _الان نه.... اینا دیگه شام نمیخورن. و خوراکی ها را فوری قایم کردم که مهیار با اخمی که به نظرم زیادی جدی بود مقابلم آن طرف اتاق نشست. _خب.... یه خب گفت و نگاهش به من افتاد. تا خواستم حدس بزنم منظورش از آن خب چیست گفت: _خب از اون دکتر اورژانس بگو. از اینکه مقابل نگاه خانم جان و رها این حرف را زد عصبی شدم. _اینجا محیط بیمارستان نیست که از دکتر و پرستارها حرف بزنم.... به اندازه ی کافی توی بیمارستان باهاشون سر و کله میزنم. کمی به جلو خم شد و گفت: _مطمئنی غیر از بیمارستان باهاشون سر و کله نمیزنی؟ خانم جان با نگاهی که بین من و مهیار میچرخید پرسید: _چرا اینجوری حرف می‌زنید!.... خب اگه حرفی هست درست بگید ما هم بدونیم. و مهیار فوری گفت: _از مستانه خانم بپرسید.... با اخمی جواب مهیار را دادم و گفتم: _چیزی نیست خانم جان.... دکتر پویا توی مسیرش منو رسوند خونه. مهیار خندید: _چه زود هم پسر خاله شد!.... دکتر پویا! با اخم نگاهش کردم. _فامیلش پویاست.... اسمش علی . ابرویی بالا انداخت. _پس اسمشم میدونی. عصبی از این پرسش و پاسخش، صدایم بالا رفت. _تو چته؟!.... از وقتی دکتر رو دم در دیدی عصبی شدی!.... اصلا به تو چه ربطی داره من با کی میام خونه؟! او هم عصبی تر شد. _به من مربوطه.... بهار دختر منه... دلم به حال این بچه ها میسوزه که قراره برن زیر دست ناپدری. دیگر صبرم سرریز شد. فریاد زدم: _تمومش کن مهیار.... پاتو بیشتر از گلیمت دراز نکن.... زندگی من به تو ربطی نداره.... نذار که نذارم بچه ها رو ببینی. خندید. از آن خنده های عصبی و حرص درآر. _آره از تو بعید نیست که بچه ها رو فقط مال خودت بدونی... تو از بچگی اینجوری بودی... عروسکات رو هم هیچ وقت به من نمیدادی ولی در عوض تمام ماشینای اسباب بازی منو خراب کردی. چشم بستم تا کمتر حرص بخورم که رها پادرمیانی کرد: _حق با مستانه است مهیار.... زندگی مهیار به خودش ربط داره. اما ناگهان مهیار چنان فریادی زد که چشم گشودم. _نه.... به منم ربط داره.... دلیلش رو هم خودش خوب میدونه.... تا خواستم حرف بزنم مهیار رو به رها اشاره کرد که برخیزد و او برخاست و هرقدر خانم جان پرسید: _کجا؟! هیچ کدام جواب ندادن و رفتند. و حتی خانم جان هم مات و مبهوت این رفتار مهیار شد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 فردای آنروز توی بیمارستان، تمام حواسم بی اختیار پی عصبانیت روز قبل مهیار بود. _خانم تاجدار.... تا سرم رو از روی برگه ی لیست مریض های اورژانس بلند کردم دکتر پویا را دیدم. از پشت سکوی اورژانس برخاستم. _سلام دکتر.... بله. _چیزی شده؟ نگاهش دقیق و موشکافانه بود. _نه.... کاری داشتید؟ _بله.... مریض تخت 5 سِرُمش تمام شد بگید بیاد اتاق من باز باید معاینه اش کنم. _چشم. _شما مطمئنی حالت خوبه؟ دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم: _بله خوبم.... و همان موقع نگاهم یک لحظه سمت در ورودی اورژانس رفت و مهیار را دیدم که بهار روی دستش بود. دلم ریخت. سمت در دویدم که بی معطلی گفت: _نفت خورده..... دکتر کجاست؟ _نفت؟!.... نفت کجا بود؟! عصبی فریاد زد: _میگم دکتر کجاست؟ و دکتر پویا جلو آمد. _بله.... من دکتر اورژانس هستم....برید بذارید روی تخت تا بیام. حالم آنقدر بد شد که اصلا نفهمیدم دکتر چکار کرد. همکارانم به جای من همپای دکتر معده ی بهار را شستشو دادند، و بهار آنشب بیمارستان بستری شد. و من تنها با چشمانی که از فرط اشک قرمز بود صلوات فرستادم. توی سالن نشسته بودم و حتی جرأت دیدن بهار را هم نداشتم که مهیار سمتم آمد و من با عصبانیت سرش داد زدم: _چه بلایی سرش آوردی؟ کلافه بود و با شنیدن این حرفم آنقدر عصبی شد که سرش را از من برگرداند و گفت: _گوشه ی آشپزخونه یه بطری بوده.... خانم جان زنگ زد به من که بهار نفت خورده. با دو دست محکم توی سرم کوبیدم و باز بلند گریستم که مهیار جلوی پایم خم شد. _اینجوری نکن مستانه.... بهار حالش خوبه به خدا.... دیدی که معده اش رو شستشو دادن.... بهتر میشه حتما. و همان موقع صدای بلندی شنیده شد. _مستانه! سرم را تا چرخاندم سمت صدا، آقای پورمهر را دیدم. همراه همسرش سمتم آمدند. و چقدر عصبی. تا خواستم توضیح بدهم مادر حامد گفت: _تو نمیتونی بچه ها رو نگه داری.... انگار همان لحظه قلبم به دو نیم شد. اما آقای پورمهر با آنکه عصبانی بود اما گفت: _تو ساکت باش.... ولی مادر حامد با گریه گفت: _ساکت نمیشم.... یادگار پسرم رو تخت بیمارستانه اونم فقط بخاطر سهل انگاری این خانم. و مهیار فوری گفت: _خانم پور مهر عصبی نباشید خطر رفع شده... من خودم رسوندمش بیمارستان.... حالش خوبه. و خانم پورمهر با لحنی که خیلی ملایم تر از قبل بود رو به مهیار کرد. _خیلی ازت ممنونم پسرم.... تو خیلی به بچه ها رسیدگی میکنی.... برخلاف مادر بی مسئولیت شون. حس کردم تمام وجودم سرد شد. طوری که تحمل ایستادن را از دست دادم و افتادم روی صندلی. و باز پدر حامد بود که رو به همسرش اعتراض کرد. _گفتم بس کن.... اتفاقه دیگه میافته. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
الهی رحمتت را شاملم کن🍂🌸 سراپا عیب و نقصم؛ کاملم کن کمال آدمیت حق شناسیست به جمع حق شناسان واصلم کن🍂🌸 هزاران مشکل هم در کار باشد زلطف خویش حل مشکلم کن صبحتون به شادکامی☺️🍂🌸
🔸 ارزش عمل 🔻 دو تا کلمه حرف که عمل کنی تو را نجات می‌دهد. هزار کلمه که یاد بگیری و عمل نکنی فایده‌ای ندارد. 👤 📝
گفت:وقتی ،‌تو فراقِ‌‌معشوقش گریه میکنه وَ دِلـش تنگ‌ِشه‌💔...، معشوقش از راهِ‌ دور‌ حِس‌ میکنه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•••❀••• بہ‌قَمَـࢪِفـٰاطِمیّون‌شٌھࢪَٺ‌داشت...♥️ یڪی‌ازشٌࢪوطِ‌عَقدَش‌این‌بـود ڪه‌مدافعِ‌حَࢪَم‌باقے‌بِماند...🍃 میگفٺ: مَـن‌حـاضِࢪَم مِثل‌عَـلی‌اڪبَرِ‌امـٰام‌حٌسِین(؏) اِربـاًاِربـاًبِشَم‌وݪۍناموسِ‌شیعہ حِفظ‌بشـہ...💔 آخَـࢪِش‌هَم دَࢪحـالِ‌خٌنثی‌ڪࢪْدنِ‌ بٌمب‌بـودڪه‌منفجرشـد وَقِسمتی‌ازبَدَنِش‌تیڪه‌تیڪه‌شد... شـھیدحٌـسِین‌هـࢪیࢪےٖ🖇🌱 🕊᷍‌♥ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💡 ••📻••‌به‌قول‌ استاد پناهیان : مانندڪودڪۍڪہ‌انگشت‌پدر رادرخیابان‌در‌دست‌گرفته...🌱 وقتۍ‌از‌خانه‌بیرون‌مۍآییدسعۍ‌کنید انگشت‌خدا‌رادردست‌بگیرید واین‌انگشت‌رارها‌نکنید(: 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 نگاه های طعنه آمیز خانم پورمهر و سکوت سالن و آه کشیدن های گاه و بی گاه پدر حامد، همه و همه داشت مرا دیوانه می‌کرد. بالاخره دکتر بخش کودکان، بهار را معاینه کرد و گفت: _چیزی نیست.... الحمد لله خیلی زود تونستیم معده رو شستشو بدیم.... امشب احتیاط میکنیم و بیمارستان نگهش میداریم وگرنه حالش خوبه.... فردا مرخص میشه.... براش دارو مینویسم.... ممکنه چند روزی بد غذا بشه یا دچار اسهال و استفراغ.... ولی اگه داروهاش رو مصرف کنه خوب میشه. آنقدر حالم بد بود که حتی بجای من مهیار از دکتر تشکر کرد. و با رفتن دکتر باز مادر حامد رو به مهیار گفت: _خدا خیرت بده پسرم.... اگه تو بهار رو زود نمیرسوندی بیمارستان معلوم نبود چه بلایی سر این بچه می اومد. نفسم را حبس کردم و تنها به کنایه های مادر حامد گوش دادم. مجبور بودم سکوت کنم اما همیشه سکوت راه حل خوبی نیست! کاش از همان روز اول، قضیه ی بهار را به مادر و پدر حامد گفته بودم. کاش گفته بودم که بهار دختر گلنار و پیمان است نه من و حامد. و شاید همین نگفتن ها کار دستم داد. دو روز بعد از مرخص شدن بهار از بیمارستان، باز پدر و مادر حامد دیدن بهار آمدند. حال بهار خوب بود. داروهای‌ را خورده بود و تنها از عوارض آن مسمومیت، کمی اسهال مانده بود و کم غذایی. مهیار و رها هم به دیدن بهار آمده بودند که جلوی روی آنها پدر حامد گفت: _من سه شبه بخاطر این بچه نخوابیدم. همه سکوت کردند یکدفعه تا اینکه خانم جان با غصه جواب داد: _تقصیر من شد.... حواسم از بچه ها پرت شد و.... _نه خانم بزرگ.... شما مقصر نیستید.... بچه ها مادر میخوان.... مادرشون هم نیازمند پول برای زندگیشه.... به نظرم تموم این مشکلات بخاطر اینه که مستانه سرو سامان نداره.... اگه ازدواج می‌کرد و سر و سامان می‌گرفت دیگه کار نمی‌کرد و پیش بچه هاش بود. و فوری مادر حامد با لحن تندی گفت: _چی داری میگی مرد؟.... من یادگارهای پسرم رو نمیدم زیر دست ناپدری بزرگ بشند. همه باز سکوت کردند. سکوتی که داشت هر لحظه هزار فکر و خیال و استرس را به جانم می انداخت. جناب پورمهر پس از مکثی طولانی گفت: _شما خیلی زحمت کشیدی پسرم. با مهیار بود. _خواهش میکنم این چه حرفیه.... وقتی پسر مرحوم شما به رحمت خدا رفت، مستانه چند روزی بیمارستان بستری شد، همسر من هم تازه زایمان کرده بود.... اما متاسفانه بچه نارس بود و فوت شد اما حکمت این قضیه این بود که توی اون یک هفته، همسرم به بهار که شیر می‌خورد و بی طاقتی می‌کرد، شیر داد.... این شد که الان بهار یه جورایی دختر منه.... مادر حامد آهی کشید. _کاش بهار و محمدجواد پدری مثل شما داشته باشند ... تا خیال ما هم از بابت بچه ها راحت میشد. این حرف پایه های دلم را بدجوری لرزاند. شاید بقیه هم مثل من شوکه شدند! اما کسی چیزی نگفت. و من مانده بودم که بعد از یک هفته مرخصی که از بیمارستان گرفته ام چطوری باز زیر نگاه حساس پدر و مادر حامد به بیمارستان برگردم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 حال بهار خوب شد. اما حرفهای پدر و مادر حامد بدجوری در سرم جولان میداد. و درست همان هفته ی بعد از بهبودی حال بهار، دکتر پویا رسما از من خواستگاری کرد. با آنکه یکبار به او گفته بودم که قصد ازدواج ندارم اما.... روز اول کاری من بود بعد از یک هفته مرخصی که بخاطر حال بهار گرفتم که صبح وقتی به بیمارستان رفتم و لباس عوض کردم، دکتر را دیدم. سرم را پایین انداختم و خودم را مشغول کارم نشان دادم اما به حتم او مرا دیده بود. _سلام. مقابل ایستگاه پرستاری اورژانس ایستاده بود. _سلام. _حال دخترتون خوبه؟ _ممنون خیلی بهتره. _تقدیم شما. سرم بالا آمد که شاخه گلش را دیدم. شاخه گلی سرخ که مرا مات و مبهوت کرد. تا خواستم حرفی بزنم یا حتی شاخه گلش را رد کنم، شاخه گل را روی دفتر پرستاری گذاشت و رفت. دیگر ذهن پر اشوبم قد نمی‌داد که فکر کنم با او چه کنم؟! درگیر کارهایم شدم که سر ظهر، وقتی داشتم سِرُم یکی از بیماران را وصل میکردم بالای سرم آمد. _ناهار خوردی؟ بی توجهی ام را به کارم ربط دادم و در حالیکه نگاهم به قطرات سِرُم بود و با چرخاندن غلتانک پایین سِرُم، داشتم سِرُم را تنظیم میکردم، جواب دادم. _نه اشتها ندارم. جلو آمد و کنار شانه ام ایستاد. _باهات کار دارم.... اینجا حرف بزنیم یا بیرون از بیمارستان؟ نفسم حبس شد. نگاهم از سِرُم و قطراتش به سمت او چرخید. لبخندی تحویلم داد و آهسته تر از قبل گفت: _ناهار باهم بخوریم؟ مکث طولانی من باعث شد باز بگوید: _اگه بخوای میتونم اینجا حرفهام رو بزنم ولی قطعا جای مناسبی نیست.... نگاه همه به من و شماست.... اینجا حرف نزنم برای شما بهتره. نمی دانم این حرفش تهدیدی بود برای پذیرفتن من یا فقط هشداری بود برای پذیرش. ناچار گفتم: _شما لطفا توی محوطه ی بیرون منتظر بمونید.... من خودم می ام. و رفت.... ناچار شدم لباس عوض کنم و کارم را به همکارم بسپارم. خدا رو شکر اورژانس خلوت بود و این کارم را راحت کرده بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از صبح بخیر ها برای۴تابانوان
دستی برای صبح رسیده،تکان بده... خود را به روز این همه روشن، نشان بده... برخیز و از کسالت این بستر پَکَر خمیازه را بریز و به لبخند جان بده سلام صبح بخیر 🍁🍂🍃
نوشتھ بـود.. بھشت؛پـر از گناھڪارانے اسٺ ڪھ از رحمتِ خدا•• مایوس نشدھ بودنـد؛ • • 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•