دعایِمادربزرگمبرایتازهعروسدامادهای
فامیلهمیشهاینبود:
الهیسفرهیبهمپیوندخوردهیدلاتون
همیشهپرازعشقباشه'🧡؛)
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
میگفت:
خدایا! به ما هنرِ «به موقع رها کردن» بده.
که از همهی سَمها و سَمیهای زندگیمون
خلاص بشیم.
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹القلب قلبے و النبض انت›
قلب، قلبِ من است و نبضِ آن تـُویے!
#عاشقانہ💕
#مذهبیهاعاشقترند♥️!
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_428
برای من بد نمی شد اگر او آشپزی را هم به عهده می گرفت اما....
دیگر بهانه ای برای سوالاتی که در گذشته هایم بی جواب مانده بود، پیدا نمی شد.
باورش نشد که به ان سرعت حرف گذشته ها را پیش کشیدم.
جدی نگاهم کرد و مصمم و با جدیت جوابم را داد :
_گذشتهها خیلی با الان فرق کرده.... اون زمان هر قدر شما منو تحقیر کردی، کوتاه اومدم.... البته الان هم مجبورم بخاطر داشتن یه حقوق و درآمد مکفی، کار کنم.... الان هم مجبورم.... فقط فرقش اینه که اون زمان، من مادری داشتم که تمام زندگیام بود و حاضر بودم براش دست به هر کاری بزنم ولی الان اون مادر کنار من نیست.
خوب بهانه ای داشت... یادم رفته بود که مادرش مریض است و می تواند همه چیز را با بیماری او ربط دهد:
_واقعاً فکر کردی که اینها یادم رفته که دوباره برگشتی؟!.... اینجا رو چطور تونستی پیدا کنی؟!.... اینو فقط به من بگو.... چطور تونستی بعد از اونهمه مدت همکاری بزاری و بیخبر بری و بعد برگردی و انتظار داشته باشی من تعجب نکنم که باز چطور منو پیدا کردی؟!.... با فرهمند چطور ارتباط برقرار کردی؟!.... اصلا چطور از نفوذ فرهمند توی زندگی من باخبر شدی؟!.... اینا همه جای تعجب نداره؟!..... بعدم امروز سرخود بدون اجازه ی من بلند شدی مثل یه خانوم خونه رفتی برای آشپزخانه ی خونه ی من، خرید کردی!
داشتم انگار تک تک احساسات گذشته ام را به زور و زحمت، پشت آن ابروان گره زده و اخم پر جدیت پنهان می کردم.
مکثی کرد و با نیش خندی نگاهم.
_آره بیخبر رفتم چون اون موقع وقت توضیح دادن نبود.... اما الان هست اگه بخوای میتونم توضیح بدم.... اما در مورد خریدهای خونه... بالاخره وقتی من پرستاربچه ی این خونه شدم، باید یهسری امکانات توی دستم داشته باشم یا نه؟.... باید بتونم برای بچهای که گرسنه است و صبحانه می خواد، صبحانه درست کنم یا نه؟.... ولی شما یه یخچال خالی تحویلم دادید با یه بچهای که گرسنه است و گریه کرده و هنوز با من آشنایی نداره.... انتظار داشتی براش اَجی مَجی کنم و میز صبحانه بچینم؟.... نمیدونستم باید چطور این بچه را سیر کنم.... خودت باشی چیکار میکنی؟ نمیری برای خونه خرید کنی؟!
نمیدانم چرا تمام فکرش به همان خریدهای آن روز بود.... چرا احتمال نمیداد که من دنبال بهانهای هستم برای رسیدن به جواب تمام سوالاتی که چندین سال در ذهنم خاک خوردند! پوزخندی زدم و گفتم :
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
استادپناهیانمیگہ:
همیشہبهخودتونبگید
حضرتعباس(؏)نگاممیڪنه...
امامحسین(؏)نگاممیڪنه...
بعدخدابهشونمیگہ..
نگاهڪنیدبندموچقددلشڪستس...
چقددوستونداره...
چقددلخوشبہیہنیمنگاه...
یہنگاهبهشبُڪنین...🖐🏻
بعدخودشوندستتومیگیرنوازاین
حجمگناهمیڪشنتبیرون💔
قشنگهمگہ نہ؟!
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⊰•🦋⛓🍭•⊱
.
-رایحہحجـٰابت
اگرچہدلازاهلخیـٰابـٰاننمۍبرد
امـٰابدجورخـداراعـٰاشقمیڪند...!:)
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
⊰•🖤⛓✨•⊱
.
عَقلِمَنپَریشـٰانشدهَرزَمآنکہعِشقآمَد!:)
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_429
_خرید آره.... اما نه اینکه کل یخچال و فریزر پر کنم!.... تو اصلا اجازه همچین کاری رو نداشتی.... اینو بدون که الان با گذشته فرق کرده.... اگر اون موقع من بهت رو دادم که اونقدر پر و بال بگیری.... که اونقدر بالا بری که فکر کنی کسی شدی و بعد منو بذاری و بری و کلی کار روی سر من خروار کنی، الان دیگه اون زمان نیست..... باید برای تکتک کارایی که انجام میدی به من جواب پس بدی.... حالا سر فرصت باید بیایی و توضیح گذشته ات رو هم به من بدی.... اما الان نه.... امروز نه حوصلهی شنیدن دارم و نه وقتشو.... به اندازه ی کافی امروز درگیری داشتم.... اگه خواستی میتونی بری.... در مورد حقوقت هم فردا تصمیم میگیرم.... اگرم میخوای میتونی بمونی.... طبقه سوم یک واحد سرایداری هست.... میتونی اونجا زندگی کنی.... من مشکلی با بودنت یا رفتنت ندارم.... اما رأس ساعت هفت صبح باید اینجا باشی چون مادر مانی رفته و مدتی نیست، نمی خوام وقتی من هم می رم شرکت، اون تنها باشه.
باید طوری او را نگه می داشتم این بار که تا جواب تک تک سوالاتم را نداده از این خانه نرود.
و ماندن در آن واحد سرایداری که چند وقتی چند کارگر برای نظافت خانه در آن زندگی می کردند، پیشنهاد خوبی بود.
سرم را از نگاه تیز و کنجکاوش برگرداندم اما او دست بردار نبود. ناچار نگاه تیزش را شکار کردم و گفتم :
_چیه؟.... باز که داری اون جوری نگام میکنی!.... توقع داری واست جشن بگیرم که برگشتی!
لبخند کمرنگی روی لبانش نشست. و نگاهش را به دستان گره کرده اش دوخت و زیر لب گفت :
_نه می رم اتاق طبقهی سوم رو ببینم شاید خوب باشه که تو همین اتاق سرایداری زندگی کنم... لااقل بهتر از اجارهنشینی هست.
مقابل نگاهم از سالن خارج شد و آهسته و قدم به قدم پا روی پلهها گذاشت.
صدای پایش با آن گامهای آرام و با تامل تا چند دقیقهای سکوت محض خانه را شکست....
طبقه اول و دوم و سوم....
چند دقیقه بعد برگشت. چادرش را سر کرده بود که وارد سالن شد و بیمقدمه گفت :
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«🌹🍃»
وچـادرۍمـاندن...
عشـق مـۍخـواهـد!:)
🌹¦↫#چـادرانـهـ
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
⊰•🖤⛓✨•⊱
.
عَقلِمَنپَریشـٰانشدهَرزَمآنکہعِشقآمَد!:)
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_430
_ پس اگر اجازه میدید من رفع زحمت میکنم.... البته اگر ساعت کاری بنده تموم شده.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_امروز استثنائا می تونی بری... اما فردا راس ساعت....
نگفته تکرار کرد :
_ راس ساعت هفت اینجا هستم و تا شما نیامدید، می مانم.
_یه کلید از جاکلیدی بردار که صبح زنگ نزنی.
_چشم....
کلید را برداشت و رفت.
رفت.... و من باز درگیر افکاری شدم که درگیر او شده بود.
پاسخ سوالاتم را نداد... آن طوری که فکر می کردم قانع نشدم و باز باید دوباره می پرسیدم همان سوالات تکراری را.
او رفت و بعد از رفتنش، یک ساعتی
که گذشت شراره آمد.
توقع آمدنش را با آن چمدانی که صبح بسته بود، نداشتم.
شاید هم بیچاره ی شکاک خواسته بود وانمود کند که می رود مسافرت تا به حساب خودش از من و پرستار جدید یک آتو بگیرد.
و عجیب کنف شد وقتی بی سر و صدا آمد و دید، من پای تلویزیون هستم و مانی خواب و پرستار بچهای نیست!
و تنها تشکری کرد بابت خریدهایی که نفهمیدم منظورش چه بود!
شاید هم تنها تشکری بود برای آتویی که نتوانسته بود از من بگیرد.
فردای آن روز، صبح کمی دیرتر از همیشه از خواب بیدار شدم.
لباس پوشیدم و از پله ها پایین رفتم که صدای تق و توق ریزی از آشپزخانه شنیدم.
سرکی کشیدم و با تعجب به باران که میز صبحانه را چیده بود، خیره شدم.
_سلام بفرمایید صبحانه.
_شما کی اومدید که میز صبحانه چیدید؟
_گفتم ساعت 7 صبح اینجام.
دیگر چیزی نپرسیدم. می دانستم آنقدر تعهد کاری دارد که هر کاری به او بسپارم به درستی و دقیق انجام میدهد.
چه کشف علت اُفت فروش محصولات شرکت باشد چه پرستاری بچه!
شرکت آن روز سرم خیلی شلوغ بود و خسته تر از هر روز به خانه برگشتم.
هنوز کفشهایم را در نیاورده بودم و دمپایی های راحتیام نپوشیده بودم که جلوی رویم ظاهر شد و گفت :
_باید حرف بزنیم....
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
'♥️𖥸 ჻
هذا یوم الجمعه💛
جمعه ها شرحِ دلم
یک غزل کوتاه است،
که ردیفش همه دلتنگ توام میآید«🍃🌼»
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
خدایا...!
براۍمندرپیشگاهحضرتتحاجتۍاست کہدستطاقتوتوانمازدستیابۍبہآن کوتاهاستورشتہچارهام،بدونلطفتو بریدهاستونَفْسمدرنظرمچنینآراستہکہ رفعنیازمراازکسۍبخواهمکہرفعنیازهایش
راازتومۍخواهدودرحاجاتشازتو
بۍنیازنیست.💙🌾-
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_431
بی توجه به او سمت پله ها رفتم که بلندتر از قبل گفت :
_حرف دارم.....
روی پله ی اول متوقف شدم و در حالیکه دستم روی نرده ها خشک شده بود، به او که فاصله ی چندانی با من نداشت، نگاهی انداختم.
_بیا بالا.....
و رفتم.
صدای پایش که سمت پلهها دوید را شنیدم.
در اتاقم باز بود و داشتم پیراهنم را عوض می کردم که صدای کوبش پایش روی آخرین پله، و نزدیک در نیمه باز اتاقم متوقف شد.
تأملش روی آخرین پله، خستهام کرد.
_تا کی می خوای روی پلهی آخر واستی.... من خستهام حوصله ندارم منتظرت بشم.
از همان روی پلهها جوابم را داد.
_شما اول در اتاقت رو ببند لباستون رو عوض کن بعد....
_لباسم رو عوض کردم.... در اتاقم هم دوست دارم باز باشه.... خونهی خودمه به کسی ربطی نداره.
نگاهش آهسته سمتم چرخید.
تیشرتی به تن داشتم و یک دست به کمر داشتم با لبخندی، تمسخر آمیز نگاهش می کردم.
عصبی سمت اتاقم آمد و بی مقدمه گفت :
_تکلیف منو روشن کنید لطفا.... من پرستار بچهام یا خدمتکار خونه؟.... روز اولی که اومدم یه خانم مُسن در رو برام باز کرد.... اما دیگه ندیدمش.
اخمی کردم از اینکه هنوز همانقدر جسور بود که رو در رویم بایستد و حرفش را بزند!
_اون رفت.... حالا منظورت چیه؟
_خونه به این بزرگی نباید یه خدمتکار داشته باشه؟..... من نمی تونم هم به کارای مانی برسم هم آشپزی هم خونه!
با پوزخندی سرم را از او چرخاندم.
_کسی نگفت تو خدمتکار باشی و سرآشپز.... خودت روز اول خودتو همه کاره کردی و رفتی واسه یخچال من خرید کردی!
دوباره نگاهم سمتش برگشته بود که گفت :
_وقتی باید شکم مانی رو سیر کنم، مجبور شدم.... ولی شما چی، با این اشتهایی که داری و یخچال رو یه شبه خالی کردید، من چطور تو این خونه دست به آشپزی نزنم؟!
سرم را کج کردم و متعجب از حرفش ، با جدیت پرسیدم :
_من یخچال رو یه شبه خالی کردم؟!
_بله..... همه ی خریدای دیروز غیب شدن.... نگید که خونتون جِن داره.... مانی می گه مادرش همهی خریدا رو برده.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
رفیــق!
یادتنرهاونےکهراهزندگیتـوتغییرمیدهخودتویـے!☝️🏾🤗🌸
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
رفیــق!
یادتنرهاونےکهراهزندگیتـوتغییرمیدهخودتویـے!☝️🏾🤗🌸
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
•🌸🍃•
پشت تمام آرزوهاے تو
خدا ايستاده است
کافيست به حکمتش ايمان داشته باشي
تا قسمتت سر راهت قرار گیرد
+او را بخوانيد تا
شما را اجابت کند...!
#انگیزشی
•➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 غیرتیهایی که هم منفور دیگرانند و هم منفور خدا !
#استاد_شجاعی
#سبک_زندگی_انسانی
این انقلاب، آنقدر تلاطم و سختی دارد که یک روزی شهدا آرزو میکنند زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب دوبارہ شهید شوند!...
#حاج_قاسم
•➜ ♡჻ᭂ࿐