•]🌿
#عاشقانه❤️
دلبرڪم💚😌
.
▷|تُ|هَمآن دِلبَرِ مَعروفِ دِلَم بآشـ
مَنَمآندِلدآدِهیِمَجنونوپَریشآن◁👰🏻💞🤵🏻
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#عشــقجانَـــم
🙈💕🌸ـ ـ ـ ـ ـ
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#عاشقانه ❤️
#جآنآنِمن🌸🙈
.
بودنٺ...
حټےزمسٺانےتریڹروزمرا
بہاروارعاشقانہمیکند ...
مݩ،نہاهݪبارانمنہباد!
نهعاشقزمستان!
نهتابستان!
مݩهوایےرادوسٺدارمکه بند باشد به نفسہایت...😌💓
•
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
عزیزان دل وقتتون بخیر❤️
👇آرشیو رمانی هایی که
برای خواندنش دعوت شدید😍😍
رمان زیبای #طعم_سیب
پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
❤️🍃❤️
رمان زیبای #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/618
❤️🍃❤️
رمان فوق العاده زیبای #عاشقانہ_دو_مدافع
پارت اول🔰
https://eitaa.com/tame_sib/1164
❤️🍃❤️
رمان واقعی #نسل_سوخته🔰
https://eitaa.com/tame_sib/1977
❤️🍃❤️
رمان زیبای
#عبور_ازسیم_خاردار_نفس
پارت اول🔰 https://eitaa.com/tame_sib/1979
❤️🍃❤️
کانال دوم رمان ما😍
#عاشقانه_های_شهدا🔰
http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
فَلْیَضْحَكُوا قَلیلاً وَ لْیَبْكُوا كَثیراً جَزاءً بِما كانُوا یَكْسِبُون
به سزاى اعمالى كه انجام داده اند باید كه اندك بخندند و فراوان بگریند
توبه / ۸۲
- وقتی #خندانیم در معصیَتَت ...
پ.ن :
این آیه در باب منافقین نازل شده است،کسانی که سر باز زدند از همراهی پیامبر(ص)در جنگ تبوک ، به بهانه گرما!
(همیشه دنبال بهانه اییم!)
در هر صورت آیه ای هست که
مبتلاییم به آن !
#قرآن_بخوانیم #آیه_های_عشق
من قاسم سلیمانی هستم.pdf
7.14M
📚معرفی کتاب:
من قاسم سلیمانی هستم
مروری بر زندگینامه ،
تا پس از شهادت ،
با تصاویر زیبا ...
جهت مطالعه در فضای قرنطینه؛
#سرباز_ولایت
#سردار_دلها
#قاسم_سلیمانے
#یا_ذبیح_العطشان
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت185
–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
–اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه.
مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد.
با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم.
شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمیخواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفتهاند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟
نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه.
اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد میشود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم.
اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه نیستم.
صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید.
–راحیلم.
نگاهش کردم.
دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود.
سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم.
پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد.
«آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.»
انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–هر چی آقامون بگه...
فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت. بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت:
–ممنونم راحیل...
همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همهی فکرهایی که در موردش کردم.
چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش.
من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم میریخت. قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد.
نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت:
–راحیل.
نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم.
شاکی پرسید:
– زبون نداری عزیزم؟
با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم:
–جانم.
روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت:
–نگام کن.
آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت:
–بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد.
–من... من...می پرستمت راحیل...
بعد آرام از در بیرون رفت.
نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت:
–چرانمیای پس؟
بلند شدم و گفتم:
–امدم.
مشکوک نگاهم کردو پرسید:
–آرش خان چرا نموند؟
با تعجب پرسیدم:
:–رفت؟
–آره، گفت زودتر باید برم سرکار...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
♡
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
#چهارشنبههایامامرضایی
#امامالرئوف❤️
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
💚پیامبر رحمت
صلیالله علیه و آله:
🌙شعبان ماه من است
هر که ماه مرا روزه بدارد،
در روز قیامت
من شفیع او خواهم بود.😍😊
📚بحارالانوار
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
📌 #اطلاعیه عملیات جهانی طوفان توئیتری در شب #نیمه_شعبان
💢 با هشتگ همگانی #ThePromisedSaviour
📝 ❗️ نکته مهم: لطفا تمام سعی خود را انجام دهید که در قالب یک توییت، به غربی ها امام زمان حقیقی را معرفی کنید که آنچه هالیوود به آنها شناسانده، حقیقت ندارد. و سعی کنید به یک مترجم برای ترجمهی خود به متن انگلیسی رجوع کنید. ولی اگر امکان این ترجمه برای شما فراهم نبود، میتوانید از توییت های انگلیسی مندرج در سایت
www.ThePromisedSaviour.com
استفاده نمایید.
🗓 وعده ما: چهارشنبه ۲۰ فروردین، ساعت ۲۱ الی ۲۳ به وقت ایران
🌍 در سایر کشورها از ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۸:۳۰ به وقت گرینویچ