يَا مَنْ يُعْطِي الْكَثِيرَ بِالْقَلِيلِ
پولِ کم می دهیم و
آشِ فراوان می خوریم !
.
یا مبدل السیئات بالحسنات ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت183
دستش رو بوسیدم و گفتم:
ــ جون دلم.
ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد.
من هم کمربندم را باز کردم.
ــ خب واسه ایمنی خودمون.
نگاهم کرد.
ــ شاید یکی دلش ایمنی نخواد.
خندیدم.
– چند بار جریمه که بده همچین دلش می خواد، وقتی چهره ی جدیاش را دیدم خندهام جمع شد و ادامه دادم:
ــ قانونه، مگه دلبخواهیه.
ــ یعنی کسی که کمربند می بنده به رانندگی دیگران شک داره؟ یا آدم ترسوئیه؟ یا فکر می کنه کار خودش از همه بهتره و عقل کله؟
ــ چه ربطی داره راحیل، کسی که کمربند می بنده اتفاقا خیلی هم بافرهنگه، ولی خب ممکنم هست کسایی هم باشن که تو رانندگی ناشی باشن و بد رانندگی کنن. همه ی اینا هست دیگه...
با هر دو دست، دستم را با محبت فشار داد و گفت:
–حجابم همینه...جرات این که پا روی قانون خدا بزارم رو ندارم، جریمه هاش سنگینه... من شک ندارم که خدا بیشتر از من میفهمه.
–عه، این چه حرفیه راحیل...
با ناراحتی دستم را رها کرد و پیاده شد.
فوری ماشین را قفل کردم و دنبالش دویدم. کلید را انداختم و درخانه را باز کردم. همانطور که هدایتش می کردم داخل، گفتم:
ــ قربونت برم من که حرفی ندارم، من فقط دلیل اخم وتَخم کیارش رو گفتم.
دکمه ی آسانسور را زد و به طرفم برگشت. به چشم هایم نگاه کردو دستش را روی صورتم گذاشت و گفت:
–منم منظورم تو نبودی آقا.
وارد آسانسور شدیم. سرش را روی سینه ام فشار دادم وگفتم.
ــ تو هر جور باشی من دوستت دارم. برای تغییر جو گفتم:
–ببینم دیشب خوش گذشت؟ گوشیت رو چرا نگاه نکردی؟
ــ چهره اش غمگین شد. از ریحانه برایم گفت که مدت طولانیست که تب دارد و دلش می خواهد بیشتر به او سر بزند و مواظبش باشد. از دلتنگی هایش گفت، از این که دلش همیشه پیش ریحانه است.
من هم گفتم، هر کاری که لازم است برایش انجام دهد. آسانسور ایستاد. نگذاشتم بیرون برود، دوباره فشارش دادم روی سینه ام و گفتم:
–راحیل در مورد کیارش ناراحت نباش. راستش اون برام خیلی مهمه، مثل تو، یه جوری باهاش کنار بیا و از دستش ناراحت نشو.
حرفی نزد فقط نگاهم کرد. دستم را که خواستم کنار بکشم به گیرهی روسریاش گیر کرد و روسریاش باز شد. تکهایی از موهایش بیرون آمد.
قبل از این که روسریاش را درست کند، دستهی موهایش را گرفتم و بوییدم.
–راحیل این عطر موهات آخر منو میکشه. چطوری موهات همیشه بوی گل میده؟
روسریاش را درست کرد. از آسانسور بیرون رفتیم. انتهای موهایش را از زیر روسریاش نشانم دادو گفت:
–به انتهای موهام کمی عطر دست ساز مامان رو میزنم. هم تقویت میکنه به خاطر روغن زیتونش هم بوی عطر میده.
همانطور که زنگ واحد را میزدم پرسیدم:
–پس چرا بوی روغن زیتون نمیده؟
–آخه مامان روغن بی بو استفاده میکنه.
همانطور که موهایش را نگاه میکردم، مادر در را باز کرد و داخل شدیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
يا رادَّ ما قَدْ فاتَ ...
ای بازگرداننده ی از دست رفته ها !
#دعای_مشلول
- همین خودَت ...!
#معبود ...
#روح_و_ریحان
ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست
ما بی تو خسته ایم، تو بی ما چگونه ای؟
#مولانا
#شعر_گرافی
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#storygraphy
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت184
*راحیل*
نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت:
– ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت.
–چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید.
چشمکی زدو گفت:
–کلی حرف باهات دارم.
–صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره، بعدمیام پیشت. لباسم را عوض کردم و برسی به موهایم کشیدم ویک تِل گره ایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند.
سینه ام را صاف کردم و گفتم:
–مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدندو مادر آرش گفت:
–مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان.
رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم.
آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت:
–مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش.
برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم:
–زشته آرش، من خودم دلم می خواد.
مادرش فقط لبخند زد.
آرش آرام کنار گوشم گفت:
–کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم.
همانطور که نایلون کاهو و گوجه را دستش می دادم گفتم:
–چرا امروز همه با من حرف دارن؟
–بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟
خنده ایی کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم:
–حالا.
تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادنش به سالن رفت. آرش هم سو استفاده کردو فوری با دستش صورتم را گرفت و گفت:
–میگی یا گازت بگیرم؟
از کارش خجالت کشیدم.
–آرش زشته، یکی می بینه.
–پس زودتر بگو.
–باشه، یه کم برو اونورتر. دستهایش را عقب کشید و به چشمهایم زل زد.
–اینجوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی.
سرم را پایین انداختم و آرش گفت:
–میگی یا...
– هیچی بابا، فاطمه کارم داره. بعدشم به قول خودت مجرد تو خونس، فاصله رو رعایت کن.
–اگه منظورت فاطمه هست اون یکی رو داره.
تعجب زده گفتم:
–از کجا می دونی؟
پشت چشمی نازک کردو گفت:
–حالا...
شیر آب باز بودو خیارهارا می شستم. کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم و گفتم:
–ادای من رو درمیاری؟
تا امد طرفم خیز بردارد مادرش امد و گوشی را طرفش گرفت.
–مژگان باهات کار داره.
آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت.
شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت:
–پس چرا نمیای؟
– سالاد درست کنم میام.
–بده دوتایی درست کنیم.
با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیارشد.
–چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا.
لبخندش پر رنگتر شد.
–آشتی کردیم.
– با نامزدت؟
اهوم، البته دیگه محرم نیستیم.
قرار شدتا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم.
بوسیدمش و گفتم:
– چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی.
ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش امد و گفت:
– راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ایی که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده وگفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست.
–کدوم مغازه؟
–مگه فرقی می کنه؟
احساس کردم از جواب دادن طفره میرود.
–میخوای منم باهات بیام؟
–نه؛نه، زود بر می گردم.
«این چرا مشکوک شده.»
توی فکر بودم که فاطمه گفت:
–اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای و من دوباره می بینمت.
لبخندی زدم و گفتم:
–چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره.
خندیدو گفت:
–چه جورم...بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
– وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم.
–به من؟
–آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت.
کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم.
فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد.
به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم. قبلش از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود. بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم. با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بودو ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری در مترو بود افتادم. « این کی امد، کی خوابید؟»
خنده ام گرفته بود.
چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم. تکهایی از موهایم روی صورتش افتاد. فوری موهایم را گرفت و کشید و گفت:
–به چی می خندی؟
دوباره خندیدم.
–خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟
اینقدر بهم نزدیک شدی با این عطرت توقع خواب از من داری؟
– همون عطره که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم.
اخمی کردو گفت:
–نیازی نیست.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عاشقانه_مذهبی❤️
🌿🌟|میآنِايݩ همھ هـياهۏ
تۊ آݩ آرامشـ💜ـے بآش
ڪھ يڪبارھ¹👻
نازݪ مـ∞ـيشود...|🌟🌿
┄┅🌵••═••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••═••🌵┅┄
🍁
✨🍁
🍁✨🍁
#قرار_عاشقی ❤️
#سلام_به_ارباب🧡✋🏻
۰○آغازِ ما تویی و
سرانجام ما تویی
بی تو، مسیر عشق به آخر نمیرسد
۰○بر سردرِ سرای محبت
نوشته اند:
با سر، کسی به محضر دلبر نمیرسد...
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
⊰᯽⊱┈─°╌❊╌─°┈⊰᯽⊱
@mojaradan
⊰᯽⊱┈•─╌❊╌─•┈⊰᯽⊱