eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌ *راحیل* نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت: ‌‌– ترسیدم نبینمت و برم، از مامان خواستم به آرش خان بگه بیاد دنبالت. –چقدر زود میرید کاش بیشتر می موندید. چشمکی زدو گفت: –کلی حرف باهات دارم. –صبر کن برم ببینم، مامان کاری نداره، بعدمیام پیشت. لباسم را عوض کردم و برسی به موهایم کشیدم ویک تِل گره ایی روی سرم گذاشتم و کمی رژصورتی خرج لبهایم کردم و به آشپزخانه رفتم. آرش و مادرش در حال پچ پچ کردن بودند. سینه ام را صاف کردم و گفتم: –مامان جان اگه کاری دارید بدید انجام بدم. هر دو به طرفم چرخیدندو مادر آرش گفت: –مثل همیشه سالاد مونده راحیل جان. رفتم سراغ یخچال تا وسایل را بردارم. آرش کنارم ایستاد و رو به مادر گفت: –مامان، اینقدر از نامزد من کار نکش. برگشتم طرفش و لبم را به دندانم گرفتم و گفتم: –زشته آرش، من خودم دلم می خواد. مادرش فقط لبخند زد. آرش آرام کنار گوشم گفت: –کمکت می کنم زود تموم شه بعدش حرف باهات دارم. همانطور که نایلون کاهو و گوجه را دستش می دادم گفتم: –چرا امروز همه با من حرف دارن؟ –بله! چشمم روشن دیگه کی باهات حرف داره؟ خنده ایی کردم و با نایلون خیار و هویج به طرف ظرفشویی رفتم و گفتم: –حالا. تلفن زنگ خورد و مادرش برای جواب دادنش به سالن رفت. آرش هم سو استفاده کردو فوری با دستش صورتم را گرفت و گفت: –میگی یا گازت بگیرم؟ از کارش خجالت کشیدم. –آرش زشته، یکی می بینه. –پس زودتر بگو. –باشه، یه کم برو اونورتر. دستهایش را عقب کشید و به چشمهایم زل زد. –اینجوری سرخ و سفید میشی خیلی دوست داشتنی تر میشی. سرم را پایین انداختم و آرش گفت: –میگی یا... – هیچی بابا، فاطمه کارم داره. بعدشم به قول خودت مجرد تو خونس، فاصله رو رعایت کن. –اگه منظورت فاطمه هست اون یکی رو داره. تعجب زده گفتم: –از کجا می دونی؟ پشت چشمی نازک کردو گفت: –حالا... شیر آب باز بودو خیارهارا می شستم. کمی آب در مشتم پر کردم و روی صورتش پاشیدم و گفتم: –ادای من رو درمیاری؟ تا امد طرفم خیز بردارد مادرش امد و گوشی را طرفش گرفت. –مژگان باهات کار داره. آرش با چشم هایش برایم خط و نشان کشید و گوشی را از مادرش گرفت و رفت. شروع به درست کردن سالاد کردم. بعد از چند دقیقه فاطمه آمد و گفت: –پس چرا نمیای؟ – سالاد درست کنم میام. –بده دوتایی درست کنیم. با یک لبخند خاصی مشغول پوست کندن خیارشد. –چیه، لبخند میزنی، خوشحالیا. لبخندش پر رنگتر شد. –آشتی کردیم. – با نامزدت؟ اهوم، البته دیگه محرم نیستیم. قرار شدتا هفته ی دیگه محضری عقد کنیم. بوسیدمش و گفتم: – چقدر برات خوشحالم فاطمه، خبر خوبی بهم دادی. ظرف سالاد را آوردم و همین که کاهوهایی که خرد کرده بودم را داخلش ریختم آرش امد و گفت: – راحیل جان من برم گوشیم رو بیارم، جا مونده توی مغازه ایی که ازش خرید کردم. مژگان زنگ زده رو گوشیم، صاحب مغازه جواب داده وگفته اینجا مونده. اصلا حواسم نبود گوشیم نیست. –کدوم مغازه؟ –مگه فرقی می کنه؟ احساس کردم از جواب دادن طفره میرود. –میخوای منم باهات بیام؟ –نه؛نه، زود بر می گردم. «این چرا مشکوک شده.» توی فکر بودم که فاطمه گفت: –اگه کارها خوب پیش بره آخر شهریور عروسی می گیریم. اون موقع میای و من دوباره می بینمت. لبخندی زدم و گفتم: –چشم آقا دوماد ترسیده ها، داره سروته قضیه روسریع هم میاره. خندیدو گفت: –چه جورم...بعد سرش را پایین انداخت و ادامه داد: – وقتی به کارهای خودم فکر می کنم و به تو، می بینم چه گیرای سه پیچی می دادم سر چیزای الکی. بیخودی دعوا درست می کردم. –به من؟ –آره دیگه، مثلا همین الان، اگه من جای تو بودم گیر می دادم به آرش خان که باید بگه گوشیش رو توی کدوم مغازه، چرا؟ و چگونه جا گذاشته، بعد خودشم از حرفش خنده اش گرفت. کارمان که تمام شد، به اتاق رفتیم. فاطمه تا وقتی که صدای اذان بپیچد در خانه در مورد نحوه ی آشتی کردنش با نامزدش برایم تعریف کرد. به اتاق آرش رفتم و نمازم را خواندم. قبلش از عطری که امروز آرش داده بود زده بودم و عطرش کل اتاق را برداشته بود. بعد از این که سجاده و چادرم را تا کردم و خواستم از اتاق بیرون بروم. با دیدن آرش روی تخت یکه خوردم. دراز کشیده بودو ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود. ناگهان یاد دختری در مترو بود افتادم. « این کی امد، کی خوابید؟» خنده ام گرفته بود. چادر نماز را باز کردم وخم شدم تا به رویش بکشم. تکه‌ایی از موهایم روی صورتش افتاد. فوری موهایم را گرفت و کشید و گفت: –به چی می خندی؟ دوباره خندیدم. –خودت رو زدی به خواب من رو یاد یه چیزی انداختی خنده ام گرفت، تو که چشم هات بسته بود خنده ی من رو از کجا دیدی؟ اینقدر بهم نزدیک شدی با این عطرت توقع خواب از من داری؟ – همون عطره که داداشت خریده، رو زدم، راستی یادم باشه ازش تشکر کنم. اخمی کردو گفت: –نیازی نیست. ✍ ...
🕰 –خدارو شکر. انشاالله که همیشه خوب باشه. –میشه مصداقی حرفت رو بزنی تا منم بفهمم منظورت چیه. لب پایینش را با دندانهایش جوید و گفت: –اوم، ببین مثلا همین الان، موقع چیدن سفره شام یا جمع کردنش تو اصلا کمک نکردی، یا حتی گاهی دقت می‌کنم برای پختن غذا مشارکت نمی‌کنی. خب مامان پیش خودش ناراحت میشه، با خودش میگه اُسوه فکر می‌کنه من خدمتکارشم. لبهایم را بیرون دادم. –ولی اینجوریام نیست، اکثرا ظرفها رو من می‌شورم. –درسته، ولی اگر مطمئن بودی صدای مامان درنمیاد اون رو هم نمی‌شستی. البته امیرمحسن درست می‌گفت، کار خانه انجام دادن واقعا برایم سخت بود. –شاید تو درست بگی، ولی مادرا که نباید به خاطر این چیزا بچشون رو دوست داشته باشن، عشق مادری... –بله منم می‌دونم، به خودتم ثابت شده که مامان خیلی دوستت داره وگرنه وقتی که افتاده بودی بیمارستان اون حال نمیشد. ولی قبول کن که تکرار این رفتارها آدم رو دلچرکین می‌کنه، تو خودت رو بزار جای مامان، فکر کن دوتا بچه داری، یکیش همش به میل تو رفتار میکنه، اون یکی بی‌تفاوته، حالا من نمی‌گم خلاف میلت رفتار کنه، میگم بی،تفاوت، تو خودت می‌تونی یه اندازه دوسشون داشته باشی؟ –خب شاید این یکی رو بیشتر دوست داشته باشم ولی به اون یکی هم خشم و غضب نمی‌کنم. –مامانم دقیقا همین کار رو با تو میکنه. اُسوه، مامان دیگه سنی ازش گذشته، تو باید همدمش باشی، باور کن وقت گذروندن با مامان اونقدرام حوصله بر نیست. وقتی فکر کنی هر نگاه محبت آمیزت بهش چقدر گره‌های زندگیت رو باز می‌کنه دیگه... –می‌دونم، ولی آخه مامان اصلا به من رو نمیده که بخوام باهاش قاطی بشم. –اصلا نیازی به رو دادن مامان نیست. تو از همین فردا دست رو حساسیتهای مامان نزار. مثلا از همون اتاق خودت شروع کن. سعی کن همیشه مرتب باشه، بعد هم کم‌کم هر روز یه مقدار کمک مامان کن. اینجوری به مرور اونم دلش باهات صاف میشه. به پایه‌ی مبل تکیه دادم و زانوهایم را جمع کردم. –سخته امیرمحسن. مثلا همین اتاقم، گاهی من با عجله میرم سرکار خب تختم رو وقت نمی‌کنم مرتب کنم و لباسامم نمیزارم تو کمد، این که ناراحتی نداره. چرا مامان سر این چیزای بی‌اهمیت اینقدر غر میزنه؟ پوفی کرد و پاهایش را دراز کرد. –خواهر من مامان به این چیزا حساسه، ای‌بابا چند بار بگم. بعدشم سخته چیه؟ پس‌فردا چطوری میخوای زندگی جمع کنی تو. من مطمئنم اگه بخوای می‌تونی. –حالا ببینم چی میشه. نفسش را بیرون داد. –دوباره میخوای موکولش کنی یه روز دیگه؟ نشه مثل اون بوته‌ی خار. –کدوم؟ –بوته‌ی خاری رو تصور کن که می‌خوای از باغچه‌ی خونت بکنی و بندازیش دور هی امروز و فردا میکنی چند سال میگذره و تو بهش اعتنا نمیکنی به مرور اون قدرت و شادابی جوونیت رو از دست میدی و اون خار هم بزرگتر و ریشه دارتر میشه اونوقت اگر بخواهی خار رو بکنی خیلی سخته، صفات ما هم همینطور هستن. آه از ته دلی کشیدم. –ای‌برادر، خونم کجا بود که باغچه داشته باشه. بعد یک لحظه تصور کردم اگر با راستین ازدواج کنم خانه‌شان باغچه دارد و... با صدای امیرمحسن با اکراه از باغچه‌ی خانه‌ی همسایه دل‌ کندم و به حرفهایش گوش سپردم. –دوباره رفتی تو هپروت؟ اون یه مثال بود خواهر جان. –باشه، چشم، خار رو کلا از ریشه درش‌میارم. گرچه همینجوریشم کلی ریشش قوی شده. صدف با سینی چای وارد شد. با لبخند سینی را جلوی ما گذاشت. از لطفش خجالت کشیدم. تشکر کردم و گفتم: –دستت درد نکنه، ظرفها رو بزار بمونه خودم میشورما. صدف هم لبخند زد. –اتفاقا می‌خواستم بشورم مامان نذاشت گفت اُسوه میاد میشوره. زمزمه کردم: –دستش درد نکنه. بلند شدم که به آشپزخانه بروم. ولی صدای پیامک گوشی‌ام منصرفم کرد. از وقتی گوشی جدید را روشن کرده بودم گوش به زنگ بودم و منتظر پیام پری‌ناز بودم. دلم برای راستین آشوب بود. ...
_باورت میشه اگر بگم هیچ کدوم؟ _معلومه که نه ، باورم نمیشه چون خیر سرت آدمی ، دل داری ! _می دونی چیه سانی ؟ به تو یکی نمی تونم دروغ بگم .. از اینکه به حسام فکر کنم خوشم میاد حالا هر چی می خوای اسمش رو بذار ، نمی گم یهو عاشقش شدم یا خیلی دوستش دارم ولی خوب ... _خوب چی ؟ دوستش داری دیگه نفس عمیقی کشیدم و دستم رو گذاشتم زیر سرم _شاید اگر قضیه نسترن نبود و اون انگشتری که بهم نشون داد ، می تونستم الان خیلی خوشحالم باشم اما تردید و دو دلی خیلی بده ، مخصوصا که حسام با این اخلاق گندش چیزی رو لو نمیده که آدم تکلیفش دستش بیاد _آخه چرا حرف مفت می زنی ؟ یه انگشتر دلیل نمیشه که این کارا رو کنی _تو جای من نیستی نمی فهمی _حالا بلاخره امشب یه چیزایی معلوم میشه غصه نخور ، این وسط چیزی که خیلی مشکوکه اون مزاحمست هر کی بوده به هدفش رسیده و پا پس کشیده ، واقعا هیچ حدسی نمی تونی بزنی؟ _شایدم وقتی حسام گوشیم رو گرفته یه زنگی اس ام اس چیزی زده که اون کوتاه اومده خبر ندارم ! ولی مطمئنم اشکان یا پارسا نیستند چون اون ها هیچی از حاج کاظم و اعتقاداتش و این چیزا نمی دونستن _آره خوب اینم حرفیه .. نگاه کن امروز چه زود ساعت می گذره ها ! داره 5 میشه بلند شو برو پایین مثل بچه آدم یه دوش بگیر یه لباس خوشگل انتخاب کن و آماده شو برای شب ... آخه عزیزم ممکنه حسام با دیدن ریخت منحوست پشیمون بشه و د برو که رفتیم _نمی دونم چجوری باید جلوی حاج کاظم سرمو بگیرم بالا ! _بابا ببند دهنتو دیگه ! حالم بهم خورد انقدر تکراری حرف زدی _یادته گفتی عمه چجوری از نسترن تعریف می کرد ؟ _آخه خنگ ! خوب معلومه که عمه مریم از خداشه تو عروسش بشی نه دختر خواهر شوهرش ..خدایا اینو خفه کن اصلا از خیر خواستگاریم گذشتیم والا _راستی تو میای پایین ؟ _والا فکر کنم امشب چون صحبت های اولیه استُ این چیزا قرار نیست ما باشیم _وای اینجوری که بده ، نمیشه حالا تو بیای ؟ _آخه نیست عمه رو تا حالا ندیدی ، یا مثال دفعه اوله می خوان بیان خونتون بخاطر اینه که ناز داری ! _ایندفعه فرق داره آیکیو ! واقعا دلم می خواست سانازم باشه اما خوب رو حرف بزرگتر ها که نمی شد حرف زد !!