eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
دستش رو بوسیدم و گفتم: ــ جون دلم. ــ ما چرا الان کمربند ایمنی بستیم؟ بعد کمربندش را باز کرد. من هم کمربندم را باز کردم. ــ خب واسه ایمنی خودمون. نگاهم کرد. ــ شاید یکی دلش ایمنی نخواد. خندیدم. – چند بار جریمه که بده همچین دلش می خواد، وقتی چهره ی جدی‌اش را دیدم خنده‌ام جمع شد و ادامه دادم: ــ قانونه، مگه دلبخواهیه. ــ یعنی کسی که کمربند می بنده به رانندگی دیگران شک داره؟ یا آدم ترسوئیه؟ یا فکر می کنه کار خودش از همه بهتره و عقل کله؟ ــ چه ربطی داره راحیل، کسی که کمربند می بنده اتفاقا خیلی هم بافرهنگه، ولی خب ممکنم هست کسایی هم باشن که تو رانندگی ناشی باشن و بد رانندگی کنن. همه ی اینا هست دیگه... با هر دو دست، دستم را با محبت فشار داد و گفت: –حجابم همینه...جرات این که پا روی قانون خدا بزارم رو ندارم، جریمه هاش سنگینه... من شک ندارم که خدا بیشتر از من میفهمه. –عه، این چه حرفیه راحیل... با ناراحتی دستم را رها کرد و پیاده شد. فوری ماشین را قفل کردم و دنبالش دویدم. کلید را انداختم و درخانه را باز کردم. همانطور که هدایتش می کردم داخل، گفتم: ــ قربونت برم من که حرفی ندارم، من فقط دلیل اخم وتَخم کیارش رو گفتم. دکمه ی آسانسور را زد و به طرفم برگشت. به چشم هایم نگاه کردو دستش را روی صورتم گذاشت و گفت: –منم منظورم تو نبودی آقا. وارد آسانسور شدیم. سرش را روی سینه ام فشار دادم وگفتم. ــ تو هر جور باشی من دوستت دارم. برای تغییر جو گفتم: –ببینم دیشب خوش گذشت؟ گوشیت رو چرا نگاه نکردی؟ ــ چهره اش غمگین شد. از ریحانه برایم گفت که مدت طولانیست که تب دارد و دلش می خواهد بیشتر به او سر بزند و مواظبش باشد. از دلتنگی هایش گفت، از این که دلش همیشه پیش ریحانه است. من هم گفتم، هر کاری که لازم است برایش انجام دهد. آسانسور ایستاد. نگذاشتم بیرون برود، دوباره فشارش دادم روی سینه ام و گفتم: –راحیل در مورد کیارش ناراحت نباش. راستش اون برام خیلی مهمه، مثل تو، یه جوری باهاش کنار بیا و از دستش ناراحت نشو. حرفی نزد فقط نگاهم کرد. دستم را که خواستم کنار بکشم به گیره‌ی روسری‌اش گیر کرد و روسری‌اش باز شد. تکه‌ایی از موهایش بیرون آمد. قبل از این که روسری‌اش را درست کند، دسته‌ی موهایش را گرفتم و بوییدم. –راحیل این عطر موهات آخر منو میکشه. چطوری موهات همیشه بوی گل میده؟ روسری‌اش را درست کرد. از آسانسور بیرون رفتیم. انتهای موهایش را از زیر روسری‌اش نشانم دادو گفت: –به انتهای موهام کمی عطر دست ساز مامان رو میزنم. هم تقویت میکنه به خاطر روغن زیتونش هم بوی عطر میده. همانطور که زنگ واحد را میزدم پرسیدم: –پس چرا بوی روغن زیتون نمیده؟ –آخه مامان روغن بی بو استفاده میکنه. همانطور که موهایش را نگاه می‌کردم، مادر در را باز کرد و داخل شدیم. ✍ ...
🕰 پدر سر شام سر به زیر فقط قاشقش را بالا و پایین می‌برد. نه با کسی حرف میزد و نه به کسی نگاه می‌کرد. جو سنگینی بود. هر کسی سعی می‌کرد که صدای قاشق و چنگالش را درنیاورد. مادر یادش رفته بود برای من بشقاب خورشت بگذارد، برای همین برنجم را خالی می‌خوردم. جو جوری بود که نمی‌توانستم چیزی بگویم. البته برایم مهم هم نبود. ناراحتی پدر آنقدر برایم سنگین بود که اصلا دلم نمی‌خواست چیزی بخورم. بیشتر با غذایم بازی می‌کردم. سرم پایین بود و با غذایم کلنجار می‌رفتم. ناگهان دیدم بشقاب خورشتی کنار دستم گذاشته شد. سرم را بالا آوردم، پدر بشقاب خورشتش را جلوی من گذاشت و گفت: –چرا خالی می‌خوری بابا؟ خورشت بریز. نگاهمان با هم تلاقی شد. پدر لبخند کم‌جانی به رویم زد و لب زد. –غذات رو بخور. از این همه توجه به وجد آمدم. باورم نمیشد پدر در سخت‌ترین شرایط حواسش به من باشد. لبخند زدم. چشم‌هایم شفاف شد. دلم می‌خواست بغلش کنم و گریه کنم و تمام حرفهای دلم را فقط برای او بیرون بریزم. مادر از قابلمه کنار دستش برای پدر بشقاب خورشت دیگری کشید و گفت: –اصلا حواس ندارم، دختر خب بگو خورشت نداری. دلم می‌خواست دست مادر را ببوسم به خاطر این حواس‌پرتی‌اش. بغضم را قورت دادم و فقط به مادر لبخند زدم. پدر نتوانست غذایش را تمام کند و زودتر از سر سفره بلند شد و به اتاقش رفت. ولی قبل از رفتن وضو گرفت و سجاده را از کشو‌ی میز تلویزیون برداشت و با خودش برد. مادر نگاهش کرد و همانطور که بشقاب پدر را برمی‌داشت گفت‌: –خداروشکر. صدف نگاه سوالی به مادر انداخت و بعد به ساعت دیواری نگاه کرد و گفت: –مامان فکر کنم آقا‌جان الان دیگه باید قضا بخونن. مادر گفت: –نماز مغرب و عشا رو که همیشه موقع اذان تو مسجد می‌خونه. بعد از خوندن این نماز دیگه حالش خوب میشه. مادر و صدف وسایل سفره را به آشپزخانه منتقل کردند و همانجا سرگرم حرف شدند. به امیرمحسن گفتم: –میگم الان برو به آقاجان بگو دیگه. –الان وقتش نیست. بزار فعلا تو خلوت خودش باشه. مامان راست میگه مطمئنم فردا میشه همون آقاجان همیشگی. بعد از چند دقیقه صدف دستمال آورد و سفره را پاک کرد و دوباره به آشپزخانه رفت. امیرمحسن گفت: –اُسوه. –بله. –من یه چیزی کشف کردم. –در مورد چی؟ –در مورد ارتباط تو و مامان. نزدیکتر رفتم و درست مقابلش نشستم. –چه کشفی؟ –این که چرا رفتار مامان با تو زیاد مهربون نیست. یا چرا گاهی وقتها باهات خوب میشه، البته خیلی به ندرت. حرفهایش برای جالب آمد. –چرا؟ –راستش قبل ازدواجم این سوال بدجور رو مخم بود. ولی حالا دلیلش رو درک می‌کنم. همینطور دلیل این که چرا با صدف میونش بهتره. ابروهایم بالا رفت. –کشف بزرگی کردی، مطمئنم با این کشف زندگیمون متحول میشه. آهی کشید و گفت: –باید تو بخوای که بشه. –فقط من بخوام؟ مامان چی؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –اصراری نیست، اگه خواستی، مثلا صدف خواست و شد. نگاهی به آشپزخانه انداختم. –خوش‌به حال صدف، چه هواش رو داری. –باید خیلی نمک نشناس باشم که حواسم بهش نباشه. سرم را پایین انداختم و به این فکر کردم که امیرمحسن درست می‌گوید صدف واقعا خیلی زحمت می‌کشد. –خب حالا از کشفت بگو. –دلیلش اینه که با مامان همراه نیستی. –یعنی چی؟ من که دیگه جوابش رو نمیدم و کنترل زبونم رو... –نه، منظورم این نبود. اگه باهاش همراه باشی حتی گاهی زبونتم تیز باشه مامان فراموش میکنه و چیزی نمیگه. ببین اگه اینجوری پیش بره ممکنه البته گفتم ممکنه کم‌کم صدف هم ازت فاصله بگیره. چشم‌هایم گرد شد. –چرا؟ ما که رابطمون خوبه. ...
_احســـــان !!!! تمامه فالت پره اسم دختره !! با ذوق گفت : _جون من ؟؟؟ فالو ولش اسم ها رو بگو ببینم حافظ چند تاشو درست حدس زده _مژگان ،افسون ، شیرین ، نسیم ، ساقی ،حدیث ، آرزو انگشتاش رو آورد بالا و با تعجب زد تو سرش ! _یا خدا ... من اصلا آمادگیشو ندارم الهام ، باور کن ساقی و حدیث خیلی جدیده ، حافظا دیگه در این حد ؟! درسته که احسان خیلی اذیتم کرد و آخرشم با زور پرتش کردم بیرون اما باعث شد حال خوبی داشته باشم پتو رو کشیدم روم و می خواستم بخوابم که پیامک رسید ، احسان بود شماره فال زده بود و نوشته بود باج می گیرم شماره فال لو ندم به داماد !!!! هر چی مامان گیر داد که پنجشنبه نرم سرکار قبول نکردم ، دوست نداشتم بشینم تو خونه و تا شب هزار جور فکر و خیال بیاد تو سرم که حسام داره فداکاری می کنه و پا پیش میذاره و این چیزها . ترجیح دادم برم کتابخونه و مثل هر روز به کارم برسم ... کتایون انگار بو برده بود یه خبرایی هست ولی به قول خودش می ترسید بیاد جلو و نیشش بزنم واقعا اعصابم پوکیده بود ! همه جوره کم آورده بودم ، مدام مثل آدم های گنگ به یه جا خیره می شدم و می رفتم توی فکر فکر اینکه امشب چی میشه و حاجی چی می خواد بگه ؟ یعنی حسام انقدر راحت سکوت می کنه و از نسترن می گذره ؟ اصلا نسترن رو دوست داره یا منو !؟ از کجا بفهمم ؟ حالا به فرض اینکه منو دوست داشته باشه ، نمی تونم قبول کنم که بخاطر یه سوتفاهم بشم زن حسام ! وقتی برای سواالی بی شمار ذهنم جوابی پیدا نمی کردم می رسیدم به مرز دیوونگی ! تنها چیزی که دلم رو یکم آروم می کرد فالی بود که اون شب گرفتم ، دست خودم نبود انقدر کم آورده بودم و تو تاریکی دست و پا زده بودم که همین یه کور سوی امیدم برام حکم روشنایی رو داشت ! وقتی رفتم خونه و دیدم مامان داره با خوشحالی کار می کنه و افتاده به جون زندگی ترجیح دادم برم پیش سانی ، حداقل اون از داغ دلم با خبر بود می تونستم یکم خودمو خالی کنم ! دو تایی دراز کشیده بودیم رو زمین ، ساناز گفت : _الی ، واقعا هیچ حسی نداری ؟ چشمم به لوستر جدید اتاقش بود ، جواب دادم : _منظورت از حس چیه ؟ _یعنی بلاخره خوشحالی یا ناراحت ؟