مےخواهمت❣
از تو چہ پنهان❣
گاهے برایم انقدر خواستنے میشوے❣
ڪہ شروع میڪنم❣
بہ شمارش تڪ تڪ ثانیہها❣
براے یڪبار دیگر❣
رسیدن بہ بوے تنت...💕❣💕
.
.
ݥ┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
. #به_نام_خدای_مهدی . #قسمت_هفتم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواه
❤️ پارت جدیدمون👆👆
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️پرش به پارت اول رمان #طعم_سیب🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
❤️پرش به پارت اول رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🔰
https://eitaa.com/tame_sib/618
#درمحضرشهدا
#هرروزبایک_شهید
روایتى از شهید مدافع حرم اکبر شهریارى
...اربعین سال ۹۲ بود که با عدهای از دوستان عازم کربلا شدیم. در آن سفر یکی از بچهها هم که تازه مجروح شده بود، حضور داشت. اکبر کلاً در این سفر عوض شده بود. انگار آمده بود که شهادتش را بگیرد.😔
رسیدیم بین الحرمین که شروع کرد به روضه خواندن و بلند بلند گریه کردن. 😭تا حالا ندیده بودم که اینطوری گریه کند. با بچهها رفتیم حرم امام حسین [علیه السلام].
آمدیم که بریم سمت حرم حضرت اباالفضل [علیه السلام]. اکبر نیامد، گفت: شما برید من اینجا مینشینم تا برگردید😔. همه تعجب کردیم، گفتیم تو که عشق حضرت عباس [علیه السلام] بودی، تو که ترک اصیلی ...💔 دیدیم نه انگار قصد آمدن نداشت. ما رفتیم و برگشتیم. اول ماه ربیع الاول بود که رفت منطقه. ۱۷ ربیع الاول بود که محمودرضا بیضائى شهید شد.🌹 اکبر آن روز که محمود شهید شد، خیلی داغون شد. لباس محمود را تنش کرد، گفت: انتقامش را میگیرم.😠 روز ۱۹ ربیع الاول که اکبر هم به حاجتش رسید. آن موقع بود که فهمیدیم دلیل نیامدن آن روزش به حرم را. 😭
او خجالت میکشید از آقا که هنوز نتوانسته در راه حرم خواهرشان جان بده.😭
"خدا کند که منم به تو برسم رفیق"🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#به_نام_خدای_مهدی
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_هشتم
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
.
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!😶
.
.
-چرا که یاد نمیدم گلم☺با افتخار آجی جون.😊😊
.
سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش
.
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم😊
.
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😐😐
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم😕😕نمیدونم 😔
.
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😕
.
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
.
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
.
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا😕
.
-زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه😐😐
.
-سمانه؟!😯
.
-جانم؟؟😊
.
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟😕
.
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره
.
.
-اوهوم...باشه 😔
.
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!😑😑
.
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😕😕😐
.
.
-پی ام دادم ولی جواب ندادی😕
.
-حوصله چک کردن ندارم😟
.
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
.
-سلامتی...آدمن دیگه😃ولی همه بسیجین
.
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😂😂
.
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم😄😄
.
- بی مزه😐حالا چه خبراخوش میگذره😉
.
- بد نیست جای شما خالی😊
.
- راستی ریحانه
.
- چی؟!
.
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون😆
.
- کدوم؟!😯
.
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره😉
.
#ادامه_دارد ...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع🚫
منبع👇🏻
💟insta:mahdibani7۲
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
تو قشنگترین چیزے هستے ڪہ❣
تو قلبم نگہ میدارم...💕❣💕
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
بی مهابا بغلم کن وسط مردم شهر
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_نهم
. -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉
.
-اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟😐
.
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁
.
-ندادی که بهش؟!😡
.
-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم😊
.
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😐😅
.
-ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت😊
.
-خوش به حال مامانش😐😑
.
-ااااا ریحانه😐.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒
.
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒
.
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😐
.
-نه..خدافظ
.
.
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕
.
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊
.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.
.
سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😯
.
یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!😞
.
-بیا دیگه. حرفم نزن
.
باشه. باشه..الان میام.
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
.
نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😯
.
که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
.
که سمانه پرید وسط حرفش:
.
نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
.
سید:لا اله الا الله... 😑
.
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
.
که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن .
.
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😡و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم😏
.
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.
.
اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑😑
.
#ادامه_دارد .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع🚫
منبع👇🏻
💟InSta:MaHDibaNi72
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_نهم . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️پرش به پارت اول رمان #طعم_سیب🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
❤️پرش به پارت اول رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🔰
https://eitaa.com/tame_sib/618
امان از دوستت دارم هایی
که ردپایشان نمی گذارد
این یک لقمه پاییز
بی دردسر از گلویمان پایین برود ...
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄