{﷽}
💌رمان داستانی رابطه
#قسمت_اول_رابطه
براساس واقعیت
مطب دکتر رایحه
جلسه مشاوره ی خانم سین/ الف
نگاهی به برگه هایی که پر کرده بود انداختم و نگاهی به ساعت هنوز یک ساعتی مانده بود تا مریم بیاید، به خانم امیری گفتم: به نفر بعدی بگید بیان داخل...
مضطرب خودش رو یه گوشه ی صندلی جمع کرده بود دستهاش رو گاهی به صورت می کشید و گاهی بهم گره میزد چند دقیقه ای با همین روال گذشت...
نگاهش کردم و گفتم: خوب بفرمایید شروع کنید من در خدمتم...
لبش رو گزید و گفت: از کجای بدبختیام بگم!
در حالی که خودکار دستم بود و برگه های جلوم رو بررسی میکردم مهربانانه نگاهش کردم و گفتم: خانمی اینجا شما خیلی کلی نوشتید دقیقا این مسئله از کی شروع شد؟ عزیزم باید دقیق توضیح بدید تا بتونم کمکتون کنم....
با شروعش من هم نکته هایی که شاید خودش هیچ وقت بهشون توجه نکرده اما مسئله های مهمی رو نشون میداد خلاصه وار روی کاغذ می نوشتم تا بهتر بتونم گرهی باز کنم...
سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید و گفت: همه چی از یه دعوای به ظاهر ساده شروع شد یه دعوایی شبیه همه ی دعواها و بحث های زن و شوهری...
( پس میدونه دعوا های زن و شوهری همه جا هست و یه مسئله طبیعیه)
حدود یکسال پیش بود با دانیال بحثم شده بود!
مثل همیشه برای اینکه بحث ادامه پیدا نکنه از خونه زد بیرون...
(همسرش برای تموم کردن بحث از از محیط دعوا خارج میشه)
منم برای اینکه کمی اعصابم آروم بشه گوشی تلفن رو برداشتم و بی هدف داخل فضای مجازی می چرخیدم که یکدفعه پیامی داخل پی وی شخصیم توجهم رو جلب کرد!
( نمیدونه راهکارهای آرامش اعصاب چیه به همین علت بی هدف چرخیدن داخل فضای مجازی را ترجیح میده)
پیام را که باز کردم پروفایل فرستنده عکس گل رزی بود که نوشته بود: سلام چقدر عکس پرفایل شما زیباست این زیبایی از اندیشه ی زیبا شما حکایت می کند ستودنی هستید...
آخرش هم یه استیکر گل گذاشته بود...
(توجه به جزئیات و ظاهر فرستنده پیام)
حالم بد بود اما با خواندن این پیام بدتر شد با خودم گفتم: آره ستودنی هستم ولی کیه که قدر بدونه! ترجیح دادم جوابش را تنها با فرستادن یه استیکر گل جواب بدم اما ذهنم درگیر شده بود...
( بدتر شدن حال نشون میده توی موقعیت مقایسه قرار گرفته)
درگیر اینکه چطور کسی که مرا نمی شناسه و ندیده تنها با خوندن چند متن و دیدن چند عکس اینقدر جذاب منو توصیف می کنه اما کسی که سالها باهاش دارم زندگی میکنم قدر منو نمی دونه و وسط جر و بحث براش غیر قابل تحمل میشم و از خونه میزنه بیرون!
( مسئله رو وارونه دیده چون خودش ازعان میکنه کسی که نمی شناستش، شاید اگر بشناسه قضیه فرق کنه، فعل خوب ترک محیط همسرش رو به اشتباه غیر قابل تحمل بودن خودش برداشت کرده و دچار خطای شناختی شده)
چند روزی از این ماجرا گذشت...
من و دانیال به روال عادی زندگی برگشتیم مثل همه ی زندگی ها هرازگاهی سر یه مسئله بحثمون میشد و آخر سر هم بعد از چند ساعت همه چی به روال عادی بر می گشت...
(تاکید بر دانستن اینکه جر و بحث در همه ی زندگی ها هست)
اما چند وقتی بود که حال من عادی نبود پیام هایی که توی پی وی شخصیم می اومد حکایت از حال و روزی داشت که من آرزوش رو داشتم حال و روزی که اصلا شبیه این زندگی نبود! دنبال کسی بودم درکم کنه! کسی که خوبی های منو ببینه!
(کم کم دچار مقایسه و رویا پردازی شده بین فردی که باهاش زندگی میکنه با فردی که ندیده و تنها مکالماتی بینشون رد و بدل شده)
نفس عمیقی کشید و با همون استرس مدام با انگشت های دستش ور می رفت...
(حالت بدنی حکایت از استرس بالا داره)
ادامه داد نمی دونستم کیه! اوایل خیلی مختصر جوابش رو میدادم و تنها به تشکری بسنده میکردم اما انگار خوب بلد بود فقط خوبی ها رو ببینه و خوبتر از اون بیانشون کنه...
( تاکید بر نگاه یک بُعدی فردی و یک بُعدی رفتاری از چندین بُعد موجود، فقط خوب دیدن و فقط از خوبی ها گفتن)
گاهی با خودم می گفتم شاید یه آدم تنها مثل منه! شاید هم یه آدم بیکار که حوصله اش سر رفته! شایدم یه شیاد کلاه بردار! اما این آدم هیچ وقت حرف از تنهایی نمی زد! هیچ وقت درخواست پلیدی بیان نکرد!
(دادن احتمالات معقول خطر اما به سادگی توجیه کردنشون)
فقط و فقط از من می گفت! نه از خود من، که از تفکر من! چون ظاهری از من ندیده بود که آدم ظاهر بینی باشه! با این رفتارهاش بعد از گذشت یه مدت کم کم یه حسی شروع شد...
(نیاز به توجه داشته و دیده شدن نه فقط ظاهری)
یه حسی که اولش هیچ حرف شخصی رد و بدل نمیشد فقط حرف از خوبی ها بود تا اینکه کم کم از خودش گفت: از اینکه به من علاقمند شده!
نمیدونم چرا نگفتم که متاهلم شاید.... شاید... چون یه حسی درون خودم هم بوجود اومده بود....
(غلبه احساسات بر قدرت عقل و...)
ادامه دارد...
نویسنده: +سیده زهرا بهادر
#داستان
#رمان
🕊حدیث زندگی🕊💌
🆔@hadis_zendegi