بيا چند روزى جاهايمان را عوض كنيم!
تو عاشقم شو
و من
بيخيال ترين آدمِ دنيا...
#علي_قاضي_نظام
آه اگر دوران شیرین وفا خواهد گذشت
روزهای همنشینیهای ما خواهد گذشت
بعد من تنها نخواهی ماند، اما بعد تو
بر من تنها نمیدانی چهها خواهد گذشت …
عاشقان تازهات اهل کدام آبادیاند؟
عطر گیسوی تو این بار از کجا خواهد گذشت؟
تاب دور افتادنم از تاب گیسوی تو نیست
کی دل آشفته از موی رها خواهد گذشت؟
ای دعای عاشقان پشت و پناهت! بازگرد
بی تو کار دوستداران از دعا خواهد گذشت …
#سجاد_سامانی
🍃
تـا از شــراب عـشــق ، رسـیـد ارمـغـــان من
شـد مـسـت ، هــم زمـیـن مـن و آسمـان من
عـاشــق شـدن ، گــنــاه بـزرگــی اگــر نـبـود
تـاوانِ چـیسـت ، ســوز دل مـهــربـان مـن ؟
اردیبهشت نیست ، که اردی جهنـم اسـت !
از آتـشـی کـه شـعـلـه کـشـد ، در نـهـان مـن
سـالـی به عـمـر عـاشـقـی افـزود و بـاز هـم
فــرقـی نـکـرد ، فـصـل بـهــار از خــزان من
دور از هــوای عـشـق نفـس میکـشـم ، ولی
تیر اسـت ، هر نفـس که نشیند به جان من
دنـیـا مکان مــانـدن مــن نیـسـت ، میــروم
هـسـت از تـبــار بوسـه و باران ، نـشان من
گـفـتـم ، مـگـر ز مـرحــلـه ی خـاک بـگـذرم
راضـی نـشـد ، خـدای مـن از امـتـحان من
از هفـت خوان حادثه، در هفت شهر عشق
افـزوده روزگـار ، دو چنـدان به خـوان من
بـامـت بلـنــد ! شـاعـر لبـخـنــدهــای خوب
جــاری مـکــن ، تـرانـه ی غــم بر زبـان من
#محمد_رضا_جنتی🍃
.
شب هجران چو شود صبح و برآید خورشید
داستان غم دوشنیه فراموش کنیم
#شهریار
صبح تون بخیر و شادی🍃🌸🍃
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
#مولانا
از بس که دوستت دارم
فکر می کنم،،
دیگر هیچ دوست داشتنی،
همرنگِ
دوست داشتن های من
نیست.
تو معنی تمام رنگ های دنیایی...
#علیرضا_اسفندیاری
اسیر خاکم و نفرین شکستهبالی را
که بسته راه به من، آسمان خالی را
نزد ستارۀ فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز ، گره میزند لیالی را
ز ابر یائسه، جای سؤال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را
به سیب سرخ رسیده بدل شدهست انگار
شفق به خون زده خورشید پرتقالی را
دلم شکسته شد ، این بار هم نجات نداد
شراب عشق تو ، این کوزۀ سفالی را
همه حقیقت من، سایه ایست بر دیوار
مگرد، هان! که نیابی من ِ مثالی را
به ناله کوک کند تا ترنّمم چون ساز
زمانه داد به من، رنج گوشمالی را
هزار بار به تاراج رفت و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانۀ خیالی را
پریدهرنگتر از خاطرات عمر من اند
مگر خزان زده سیب و ترنج قالی را
نشان نیافتم این بار هم ز گمشدهام
هر آن چه پرسه زدم عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد، آن خراب آباد
نمیشناخت دلم، یک تن از اهالی را
بهار نیست، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من، توالی را
هنوز مسألهات مرگ و زندگی است، اگر
جواب میدهم این جملۀ سؤالی را
نهاده ایم قدم، از عدم به سوی عدم
حیات نام مده ، فصل انتقالی را
#حسین_منزوی