🔸چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🐓 پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلوزیون دراز کشیده اند و کتاب میخوانند و چشمانشان قرمز شده.
سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند.
🐓 متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟»
گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟»
گفتم: «نه»
گفتند: «برو شیرین کاری پدرت را ببین»
🐓 از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسباب کشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاط دار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ...
کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت و هشت ده تا مرغ و خروس آنجا پرورش می دادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ...
واقعا پدر راست میگفت: «اگر خانه ای #حیاط نداشت، اهل خانه #حیات ندارند».
بگذریم.
🐓 آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرنده ها رسیدگی نمی کردم. یک ظرف آب مکانیزه ای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام میشد، سبک می شد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینی اش آن را به پایین می آورد تا مرغ ها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردن نداشتم ...
🐓 گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بسته ها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهی گیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکی های هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرنده های کوچک هم بی بهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ...
🐓 گفتم: «چرا به خودتون رحم نمیکنید؟»
نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخام خدا به تو #رحم کنه!» بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و #عیال_تو_هستند. اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت می کنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور می کند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟»
بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما #مسئولین هستند. چطور ماها لقمه از #گلویمان براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می خوریم انگار نه انگار گرسنه ای هم هست»
بعد گفتند: «استغفار کن برای این بی توجهی که داشتی»
منبع: (@dralihaeri در تلگرام)
@haerishirazi
🔸چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟! 🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🐓 پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلویزیون دراز کشیدهاند و کتاب میخوانند و چشمانشان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند.
🐓 متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟»
گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟»
گفتم: «نه»
گفتند: «برو شیرینکاری پدرت را ببین»
🐓 از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسبابکشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاطدار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ...
کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت، هشت تا مرغ و خروس آنجا پرورش میدادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ...
واقعا پدر راست میگفت: «اگر خانه ای #حیاط نداشت، اهل خانه #حیات ندارند».
بگذریم.
🐓 آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرندهها رسیدگی نمیکردم. یک ظرف آب مکانیزهای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام میشد، سبک میشد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینیاش آن را به پایین میآورد تا مرغها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردنش را نداشتم ...
🐓 گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بستهها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهیگیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکیهای هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرندههای کوچک هم بیبهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ...
🐓 گفتم: «چرا به خودتون رحم نمیکنید؟»
نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخام خدا به تو #رحم کنه!». بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و عیال تو هستند. اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت میکنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور میکند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟»
بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما #مسئولین هستند. چطور ماها لقمه از #گلویمان براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می خوریم انگار نه انگار گرسنهای هم هست»
بعد گفتند: «استغفار کن برای این بیتوجهی که داشتی»
منبع: (@dralihaeri در تلگرام)
@haerishirazi