حافظهـ
شیرزن
بچهها ساعت ۶ کلاس داشتند. با پدرشان رفتند. من ماندم تا کارهای عقبافتادهام را انجام دهم. قبلش توی کانالهای بله چرخی زدم. کانال انتفاضه فلسطین به نقل از اسرائیل، خبر هشدار تخلیه صداوسیما و غرب تهران را گذاشته بود. کنجکاو و با خوشحالی از اینکه بچهها نیستند، تلویزیون را روشن کردم و زدم شبکهی خبر.
مجری شبکه، خانم امامی، در حال گفتگو با کارشناس بود که گفتگو را قطع و شروع به خواندن بیانیهای کرد که به دستش رسید. بیانه که تمام شد، بعد از پخش میانبرنامه مجری مجددا شروع به خواندن دوباره بیانیه کرد.
درحال خواندن بود که صدایی آمد و دوربین حرکت کرد. خانم امامی بدون تغییر در حالتش به صحبت ادامه داد:«خیلی متشکر از اینکه با ما هستید.» بوم!... و دوباره بوم!... «آنچه ملاحظه میکنید تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک جمهوري اسلامی و منطقه صداوسیماست...» دست چپش را تکیهگاه کرد روی میز، انگشت اشارهاش را آورد بالا و اللهاکبرگویان و با صدایی که به فریاد شبیه بود ادامه داد:«آنچه شنیدید صدای متجاوز به خاک وطن... صدای متجاوز به صدای حق و حقیقت است!» دست تکیهگاه را هم بالا آورد. هر دو دستش بالا، رها و محکم: «آنچه که ملاحظه کردید، صدایی که شنیدید، فضای غبارآلود استودیوی خبر...» و بوم!!! چراغهای استودیو خاموش شد. دود و تکههای کاغذ توی هوا به پرواز درآمد. رضایت داد، از روی صندلی بلند شد و از کادر بیرون پرید. صدا از پشت صحنه بلند شد:« اللهاکبر!... اللهاکبر... بیا بیرون! اللهاکبر...» روی پا ایستاده بودم. اشکهایم روی صورتم سر خورد. تمام بدنم میلرزید. حیران نگاهم را چرخاندم روی مبل به دنبال گوشی. یک لحظه انگشت چرخانش در هوا از جلوی چشمم دور نمیشد. صدایش که هر لحظه بلندتر میشد و اللهاکبر میگفت.
سریع تصاویر ساختمانِ سوزانِ شیشهای خبر صداوسیما توی کانالها پخش شد. روی شبکه خبر ماندم. ۱۵، ۲۰ دقیقه بعد دوباره آمد. نه صدایش میلرزید و نه نشانهای از ترس در چهرهاش بود. با چهرهای خندان و صدایی قویتر! با دیدنش خنده روی لبهایم آمد. بدنم را که از ترس منقبض شده بود تکانی دادم. کمر صاف کردم و رفتم سراغ کارهایم.
ساعتها از اتفاق گذشته و من همچنان از مرور تکتک حرکاتش حس شجاعت به وجودم تزریق میشود و فقط یک کلمه به ذهنم میآید: «شیرزن»
روایت زیبا گودرزی؛ ٢٧ خرداد ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
در مقابل زورگو
زنگ خانه به صدا درآمد. در را باز کردم و با خنده سلام کردم. سردی سلامش لبخند روی لبانم را خشکاند. مستقیم رفت توی اتاق و کیفش را انداخت کف راه. با همان لباسهای مدرسه برگشت و خودش را روی مبل ولو کرد. توپش حسابی پر بود. از قیافه پریشان و اخمویش میشد فهمید اعصاب ندارد.
- چی شده مامان؟
- هیچ چی
-دعوات شده؟
سکوت کرد و حرفی نزد کارهایم را رها کردم و کنارش نشستم.
-دوباره بهت زور گفت؟
-ولم کن مامان حال ندارم.
با شوخی و خنده بالاخره قفل دهانش شکست و ماجرا را تعریف کرد. همان پسرک همیشگی به او زور گفته بود. مهدی هم تا حد توان مقاومت کرده بود اما یک جایی پا پس کشیده بود.
-پسرم اگر پا پس نمی کشیدی بهتر نبود؟
- آخه زورش بیشتر از منه اگر میزدم، محکمتر میخوردم.
- شاید میخوردی، اما این جور ته دلت راحت بود که جلوش ایستادی و الان پکر نبودی. کلا یه قانونه هر چی در مقابل زورگو کم بیاری و عقب بکشی اون بدتر جلو میاد. فقط کافیه پسره بفهمه که ترسیدی، دیگه همیشه میاد سراغت و اذیتت میکنه.
دیروز ششمین روز جنگ ما با اسراییل بود که پای صحبت رهبرم نشسته بودم. وسط جنگ چه با آرامش حرف میزدند. مثل یک پدر مقتدر حواسشان به همه ملت بود، حتی به مجری مقتدر و شجاع تلویزیون خانم سحر امامی. تک تک کلمات رهبرم نقشه راه این جنگ بود و برایم امیدآفرین. تا رسیدند به این جمله:«به ملت میگویم نگذارید دشمن احساس کنه که شما در مقابل او میترسید اگر احساس کنه شما ترسیدید دیگه گریبان شما رو ول نخواهد کرد.»
این جمله خیلی بار تربیتی برایم داشت. اینجا بود که نقش پدری رهبرم را بیشتر حس کردم. درست مثل زمانی که داشتم برای تربیت فرزندم دل به دلش میدادم. اینجا هم رهبر عزیزم پدرانه، به ما گوشزد کردند و دل به دل ملت دادند و راه را نشانمان دادند.
«در برابر زورگو و متجاوز باید ایستاد و عقب نکشید.»
روایت زهراسادت هاشمی؛ ٢٩ خرداد ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
این همه خون، هدر نمیره
#روایت_مهمان
عصر غدیره، بیعتها هنوز ادامه داره، یکی تو موکب لقمه میپیچه میده دست مردم،
یه جا دیگه دارن گشت میزنن.
یه عده دارن امدادرسانی میکنن.
خلاصه هرکی یجوری با مولا میبنده.
رفتم در خونه همساده. که تشکر کنم بابت غذای نذری. خواب بود. دخترش اومد دم در. دختر همسایه عین فرشتههاس. لطیف، ملیح، متبسم. واقعا انگار متعلق به این جهان نیست. همینطور که خداقوت میگفتم متوجه تسبیح توی دستش شدم. تسبیح عین گردنبند عقیق سبز توی دستش چند دور پیچیده بود و گمانم بهش میگن تسبیح هزارتایی. به دائمالذکر بودنش رشک بردم. واقعا دائم بود! حتی وقتی من حرف میزدم. پرسیدم:" چرا ریسه رنگی هایی رو که دادم مامان تون، نزدید؟
گفت با توجه به شرایط. و صورتش به غم پژمرد. گفتم این جشن باید برپا میشد.
خواستم برم، التماس دعا گفتم. گفت شما دعا کنید این وضعیت درست بشه. گفتم این جنگ لاجرم و ناگزیر برما نوشته شده بود. و چه خوب! چه خوب که چنین شد. میدونید! ما ایرانیها آدمهای خیلی رودروایسی داری هستیم. یعنی رسما دهان مبارک مان از بابت این احساس سرویس شده. اصلا ماجرا ریشهداره. قضیه امروز و دیروز نیست.
باید تمام بشه. خوب شد که شروع کردن. ما ادامه میدیم.
گفت میترسم.
گفتم از چی؟
گفت که ادامه دار بشه و فرسایشی.
گفتم خب، چی میشه؟
گفت ویرانی، مرگ، سوگ. خدا چه صبری داره؟
گفتم میدونی هانیه جان، اساسش اینه که ارتقایی صورت بگیره در انسانیت آدمیان.
همه چیز تا جایی که این آدمیت به اعلا درجه خودش در تک تک ابنای بشر برسه، ادامه خواهد داشت.
گفتم و گفتم از ۸ سال دفاع مقدس و قدرت ایمانی که گوشت تن بسیجیها رو عین آهن کرده بود.
او از قدرت دشمن و همدستاش گفت، منم از قدرت متقابل مون و اثر خون.
گفتم خون چیز کمی نیست هانیه
شوخی نیست این همه خون مظلوم
تو عالم فیزیک یه اصل وجود داره که میگه هیچ انرژیای تو جهان از بین نمیره، فقط تبدیل میشه. این همه خون. شوخی نیست.
آخرش لبخند زد. باز شکفت. گفت خیلی خوب شد اومدید. خیلی حالم خوب شد.
میدونید. شاید باور نکنید که چند کلام حرف شما میتونه چه باری برداره.
دریغ نکنیم.
روایت یاسینا رحیمی؛ ٢۶ خرداد ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
این همه خون، هدر نمیره #روایت_مهمان عصر غدیره، بیعتها هنوز ادامه داره، یکی تو موکب لقمه میپیچه مید
شما مخاطبهای محترم رسانه حافظهـ هم میتوانید روایتهای خود را برای ما بفرستید.
پس،
«خیلی سختش نکنید!»
و اتفاقاتی که این روزها برایتان رخ میدهد یا ناظر آن هستید را برایمان روایت کنید.
اگر هم به راویها یا قصههای جالبی رسیدید و شرایط روایت کردنش را نداشتید، لطف کنید و به ما معرفی کنید.
پل ارتباطی ما در پیامرسانهای بله و ایتا: @hafezeh_shz_admin
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
#روایت_شما_مردم
میخواهند فریبمان بدهند
پدر، جوان انقلاب است.جوان هم نه،پخته انقلاب.
دلداده امام است و آسید نورالدین شیرازی
جنگ دیده است و سرد و گرم روزگار چشیده
اکنون در عنفوان پیری،همچنان مقاوم است.اما گاهی دچار نسیان شده و زمان برایش متوقف می شود...
با این حال چشم و گوش از خبر ها بر نمی دارد و روز و شب به یاد کودکان و زنان مظلوم غزه می گرید و نفرین می فرستد بر آن رژیم "بد-یهودیِ کودک کشِ حیوان صفت" که اسم پلیدش خوب در دهانش نمی چرخد و همان هم بهتر که نچرخد!
دیشب با چند صدای مهیب پدافند از خواب پریده بود.فکرش مشوش شده بود و زمان برایش متوقف...
گفته بود چراغ ها را خاموش کنید و پرده ها را بکشید که این ها کودک کش اند و مرگ بر "بد-یهودیِ کثیف".
با پدر تماس گرفتم.پریشان بود و تاکید داشت: "نباید امضا کنند،می خواهند فریبمان بدهند!"
منظورش مذاکره بود و یادش نبود کلاه مذاکره هوا شده!
به او اطمینان دادم که آقای خامنه ای گفته اجازه نمی دهم امضا کنند و امضا و مذاکره ای در کار نیست و تا نابود شدن بد-یهودیِ کثیف ولش نمی کنیم!
برایش از موشک هایی گفتم که خودش همیشه میگفت سپاه جایی پنهانشان کرده که از ماهیت و مکانش هیچکس خبر ندارد! و گفتم با همانها نابودشان می کنیم و گفت:" با یاری امام زمان انشالله"
گفتم که این ها تیر هوایی است که یعنی برادران بیدارند و آماده نابودی بد-یهودی.
پدر آرام گرفت و با آرزوی محو اسرائیل از زمین،به خواب رفت.
باشد که شب دیگر، این امر محقق شده باشد.
با یاری امام زمان انشالله.
روایت اسما دشتکیان؛ ٣٠ خرداد ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از برنامه تلویزیونی روایتخانه
روایت نبرد | #روایت_شما: سارا رمضانی
انگار گوش به زنگ بودم، تا صدا را شنیدم رفتم پشت پنجره و با ذوق گفتم :«فکر کنم ایران موشک زد.»
پسر ۴ سالهام هم پرید پشت پنجره و آسمان را نگاه کرد.
گوشیام را نگاه کردم، چند کانال خبر از شلیک موشک داده بودند.
نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم.
پسرم گفت: «مامان ایران اسراییل رو زد؟»
با هیجان گفتم: «آره مامان»
بادی به غبغب انداخت و گفت: «بخاطر دعای من بود که اسراییل رو زدیم»
خندیدم و صورتش را بوسیدم و گفتم: «آره مامان.»
گفت: «حالا دعا می کنم که آمریکا رو هم بزنیم.»
پسرم هم فهمیده بود قضیه از کجا آب می خورد.
(روایتی از شب ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ ،وعده صادق ۳)
#قصه_های_مردم_فارس
#شما_هم_روایت_کنید:
💬 ۰۹۲۱۴۳۸۱۴۰۴
@revayat_farstv_admin
@revayat_farstv
#روایت_شما
دختر ایران
- بزن شبکه دو. اخبار ۲۰:۳۰ الان پخش میشه.
- وای بازم اخبار؟ خسته نشدین از این همه اخبار تکراری؟! خبر ساعت۱۴ و ۲۰:۳۰ و ۲۲ فرقی نداره که. همشون میخوان بگن همه بَدَن الا ما.
پدرم همیشه عاشق شنیدن اخبار رادیو و تلویزیونند و تمام نوسانات دنیای اطراف را رصد میکنند.
برخلاف تهتغاری خانه که از سیاست متنفر بود. هیچ سایستمداری را نمیشناخت؛ جز رهبر و رئیس جمهورهایی که توی صندوقهای رأی رفته و بر مسند ریاست نشسته بودند. حتی برای انتخابات مجلس شورا و خبرگان همیشه از روی دست کاربلدها تقلب میکرد. اعتقادش بر این بود که:«من با سیاست کاری ندارم. به من چه مربوط، فلان رئیس جمهورِ فلان کشورِ دنیا چی گفته؟» تنها دغدغه سیاسیاش مربوط به باز و بسته بودن مرزها برای زیارت امام حسین(ع) و پیادهروی اربعین بود.
غزه را با دلسوزی نگاه میکرد و اشک میریخت. از تصویر کودکان و زنان کشته شده رو میگرفت. دلش طاقت دیدن زخمیها و خونهای به ناحق ریخته شده را نداشت. اما در هرصورت وعده صادق ۱ و ۲ را خواب بود. ٣۴ سال را با این روش گذرانده و راضی بود.
این روزها اما فرق کرده. اوایل میترسید و وقتی میشنید مثلا کشوری به نام ونزوئلا هم از ایران طرفداری کرده، با تعجب میپرسید:«ونزوئلا دیگه کجاست؟؟»
ولی حالا حتی اسامی موشکها و پهبادهایی که بر سر صهیونها فرود میآید را هم بلد است. از صدای انفجارها، پدافند و پهباد و موشک را از نوع پرتابشان تشخیص میدهد و اخبار لحظه به لحظه حملهها را رصد میکند.
در آستانه ۳۵ سالگی، یک سیاستپژوه شده. تحلیلها را میخواند و نظر میدهد.
وعده صادق ۳ برای او هم تحول بود. حالا ترسش کمتر شده. سرش را با افتخار بالا میگیرد و از موشکهای نسل جدید ایران حرف میزند و از شیرزنهایی که این خاک پرورش داده. حالا قلب دختر ایران با سیاست کشورش گره خورده و میتپد.
روایت مرضیه برزگر؛ ١ تیر ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
حافظهـ
پسر حاجخلیل
از پسرک خوشم نیامده بود. در عالمِ بچگی، خودش را گرفته بود و لهجهاش هم تهرانی بود.
باهاش بازی نکردم و رفتم خانه. به بابا گفتم: «بابا! ای بَچُوْکه تهرونیه؟!»
-نه باباجون. نوه حاج خلیل هست.
حاجخلیل، معمار معروف شهر، توی آن کوچهای که عرضش به ١٠ متر هم نمیرسید، درست همسایه روبروییمان بود.
-نوه حاجخلیل؟ تا حالا چرا ندیده بودمش؟
-اینا لبنان زندگی میکنن.
-چرا لبنان؟
-باباش پاسداره و بچههاش هم اونجا بزرگ شدن.
برایم تازگی داشت؛ پاسداری که با خانوادهاش سالها است ساکن لبنان شده. فضولیام گل کرد. دوست داشتم قیافهاش را ببینم:«یه هممحلهای که پاسدار هست و لبنان زندگی میکنه.» اصلا لبنان را نمیشناختم. دلیل حضور پسر حاجخلیل را هم نمیتوانستم بفهمم.
تا اینکه چند وقت بعد، لبنان شد مرکز اخبار. منی که توی عالم نوجوانی درگیر جامجهانی و ستاره محبوبم، زینالدین زیدان بودم، از شنیدن اخبار حمله صهیونیستها به لبنان ناراحت بودم؛ اما نه آنقدر که قید لذت دیدن آخرین جامجهانی با حضور زیدان را بزنم.
تنها چیزی که باعث میشد کمی دنبال اخبار لبنان باشم، آن پسربچه، نوه حاج خلیل و پدرش بود.
زن و بچههای لبنانی با مظلومیت دنیا را صدا میزدند اما من و امثال من خودمان را با جام جهانی فوتبال مشغول کرده بودیم. جامی که بالاخره به زیدان هم نرسید و تقریبا لذت فوتبال برای من هم تمام شد.
خیلی سال گذشت. دست تقدیر من را از اقلید کشانده بود شیراز. یک روز، همکارم رسول، که درگیر مصاحبه با یکی از مدافعان حرم اقلیدی بود، بیمقدمه گفت: «حاجیونس رو میشناسی؟»
-نه. کیه؟
-یکی از بچههای اقلید و آباده که سالها سوریه و لبنان هست.
-نه. حالا چی شنیدی ازش؟
-فلانی که از خاطرات سوریهاش میگه، میفهمه یک اقلیدی به اسم حاجیونس اونجاس. سراغش رو میگیره تا اینکه بالاخره پیداش میکنه. میگفت وقتی دیدمش: بلند گفتم، بابا این که حسین، پسر حاجخلیل هس.
این را که گفت، پرت شدم به 18 سال قبل. بعد هم عکسهای حاجیونس کنار حاجی شهیدمان آمد جلوی چشمم. حاجیونس حالا از فرماندهان نیروی قدس شده بود.
چند روز پیش، دوباره رسول آمد و گفت: «حاجیونس شهید شده؟»
جا خوردم.
-حاجیونس احتمالا لبنان بوده و فعلا هم خبر آنچنانی نیست.
-ظاهرا توی جلسه فرماندهای اطلاعات سپاه بوده.
زنگ زدم بابا. همان اول گفت:«حسین، پسر حاجخلیل رو هم که زدن.»
-پس خبر درسته.
هیچوقت ندیدمش. با این وجود برایم غریبه نبود. هرچند گمنام بود؛ آنقدر که همین حالا هم میگویند:«پسر حاجخلیل شهید شد.»
پ. ن:شهید حسین (ابوالفضل) نیکویی از فرماندهان نیروی قدس سپاه پاسداران، در حملات اخیر رژیم صهیونیستی به کشورمان به شهادت رسید. این شهید بزرگوار، روز ٩ تیرماه ١۴٠۴ بر روی دست مردم شهیدپرور اقلید تشییع و در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
محمدصادق شریفی؛ ١٠ تیر ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
پدافند بابابستنی
با موتور مهدی روی پل کابلی، سمت کاراندیش میرویم. نسیم خنکی به صورتم میخورد. آیهالکرسی میخوانم. نایلون گوشتکوب را به مهدی می دهم. حواسم بیشتر از چادر، به روسریام است تا موهایم بیرون نزنند. پیشنهاد مهدی بود که با سلطان برویم و ترافیکهای بعد از غروب شیراز را دور بزنیم.
رفته بودیم گوشتکوب برقی بخریم. چهارشنبه، روز ششم جنگ.
فروشنده فاکتور را که مینوشت، صدای تقتق پدافند حواسم را به بیرون فروشگاه پرت کرد. آیهالکرسی خواندم و صلوات فرستادم. مهدی کارت را کشید و من از این که چانه نزدم خودخوری میکردم.
یکی از فروشندهها گفت :«خدا کنه بتونید ازش استفاده کنید!» فروشنده کناریاش خندید. چند ثانیه بعد کنایهشان به وضعیت جنگی را فهمیدم و با لبخند گفتم :«اینقدر امید به استفادهاش دارم که وسط جنگ اومدم خریدمش.» با خنده جواب دادند :«انشاالله، انشاالله! مبارک باشه»
از راسته بنکدارهای بلوار زینبیه برمیگردیم.روی پل کابلی، مهدی میگوید: «آقا امروز گفتند: برید زندگی روزمرهتون رو کنید! میخوام ببرمت دروازه قرآن دور دور! هرکجا دوست داری، شام مهمون من!» میگویم :«دلم فالوده میخواد.» سر سلطان را سمت بابابستنی می چرخاند.
صف بابابستنی از داخل مغازه تا وسط کوچه کشیده شده. مهدی میرود توی صف. من در کوچه میمانم.
انگار نه انگار که جنگ است! مثل همیشه بابابستنی، جایی برای نشستن ندارد. مشتریها یا در ماشینهایشان، یا کنار خیابان و کوچه، مشغول خوردن فالوده و بستنی هستند.
بالاخره مهدی با یک کاسه فالوده و یک کاسه بستنی میآید.
چند قاشق فالوده نخوردهام که دوباره تقتقها شروع میشود. به آسمان نگاه میکنم؛ نور قرمز است، یعنی پدافند. برای پدافند آیهالکرسی میخوانم. هر زمان آیهالکرسی میخوانم، یاد سکانس آخر فیلم «بازمانده»، صفیه میافتم. خدا رحمتکند مرحوم سیفالله داد را.
از خودمان دو نفر و بقیه مردم، خندهام میگیرد. به مهدی میگویم: «ببین! انگار برای تماشای تئاتر خیابانی اومدیم. طبیعیه؟!»
وسط سمفونی زد و خورد پدافند و پهپادها، صدای ذوقزدهی بچهای میپیچد :«مامان، پدافنده؟ پدافنده؟!»
ـآره مامان دوسی خودمونه.
انگار چندمین بار است که پیروزمندانه به مادرش میفهماند، پدافند خودی را میشناسد و نمیترسد. بچه هم مثل همه ما، سرش را طرف نورهای قرمز میگیرد. بستنی میخورد و تماشاگر بزنبزن پدافند می شود.
روایت فاطمه بدوی؛ ٣٠ خرداد ١۴٠۴
تاریخ را به حافظهـ بسپارید:
@hafezeh_shz
هدایت شده از برنامه تلویزیونی روایتخانه
20.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشا به واژه اگر که وقف راه شماست...
پخش چهاردهمین قسمت از روایتخانه، همزمان با چهلمین #شب_شعر_عاشورا شیراز و نگاهی به اثر انقلاب اسلامی بر شعر و هنر آیینی؛ چهارشنبه، ۱ مرداد ۱۴۰۴ | حوالی ساعت ۱۸:۳۰ | شبکه فارس
#قصه_های_مردم_فارس
روایتخانه را در تلوبیون تماشا کنید.
@revayat_farstv