eitaa logo
هفت‌تپه‌ی گُمنام 🇮🇷
3.2هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
اینجا از لشکری خط شکن گفته میشود از دلاوران لشکر ویژه ۲۵ کربلاااا... از گمنامان هفت تپه .‌‌.. 🩸ارتباط با ادمین کانال . ارسال مطالب ، عکس فیلم و خاطرات و ..‌. @ahmadiatouei
مشاهده در ایتا
دانلود
کفش کتونی اورکت کره‌ای پیرهن سفید یقه آخوندی موتور یاماها .... همه نوستالژی‌ها را جمع کرده ツ 💠 @hafttapeh
نگاه دریایی‏‌شان نهیب‌مان می‏‌ زند که نشستن ؛ قانون تبار ما نیست به یادمان می‏‌آورد که به رسم آفتاب، در رگ درختان حماسه جاری باشیم ... . 🌊 هفت تپه _مقر یگان دریایی لشکر ویژه ۲۵ کربلا ( از راست به چپ : شهید علیرضا عطایی_جانباز قدرت شهابی_جانباز حسین احمدی) 💠 @hafttapeh
💢 دیدار امروز رنگ و بوی دیگری داشت... . (▪️ ام وهب ایران ، والدین گرانقدر غواص شهید عملیات کربلای ۴ شهید محمد صادق رضایی) . 💠 @hafttapeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق بود و جبهه بود و جنگ بود عرصه بر گُردان عاشق تنگ بود هر که تنها بر سلاحش تکیه کرد مادری فرزند خود را هدیه کرد ... . 💢 تمام صحنه های جنگ و شهادت یکطرف ؛ وقتی که پسرها را برای مادرها می آوردند یک طرف...جیگر می سوزاند !!!( 📸مادر شهیدی از لشکر ویژه ۲۵ کربلا با فرزندش برای آخرین بار درد و دل میکند) . 🆔 @hafttapeh
این نان و پنیر و هندوانه 🍉 غذای ساده و بهشتی ست که قوت غالب رزمندگان خمینی در گرمای خوزستان بود ... . 💠 @hafttapeh  
💢 جهاد تبیین اگر عکس بود ... حالا ما میخوایم با گوشی یه کار کنیم تنبلی میکنیم ...!!! . 💠 @hafttapeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادر است دیگر غسل را بهانه کرد تا برای آخرین بار سر تا پای پسرش را نوازش کند ...! . 💢 خانم آفاق نصیری؛ مادر محمد محمدنژاد فریدونکناری گفت «تصمیم گرفتم با دستانم را دهم. را با در میان گذاشتم. گفتند: که در و حمله به رسیده ندارد. گفتم: دوست دارم این کار را انجام دهم. به من اجازه دادند را کنم…» . 🦋شما هم به کانال شهدایی ما دعوتید.👇 💠 @hafttapeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💢 همسر شهید : یکی از بستگان ما به مکه مکرمه مشرف شده بود و برای ما هدیه ای آورده بود؛ یکی از این هدیه ها لباس دخترانه کوچکی بود برای مهدیه، دخترمان؛ وقتی ابراهیم نگاهش کرد، گفت: «خیلی قشنگه اما...» گفتم: «اما چی؟» گفت: «اما آن موقع من نیستم. زمانی که شما این پیراهن را تنش می کنی.» به شوخی گفتم: «مگه می خواهی کجا بری؟» گفت: «خوب...» اشک در چشمانش حلقه زد و گونه هایش به نم اشک خیس شد. گفت: «وقتی بزرگ شد، بهش بگو خیلی دوستش داشتم. خیلی بیشتر از همه ی پدرها... . 💠 @hafttapeh