✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۳۴-۳۳
🔻 #ادامه_قسمت_یازدهم
همه باهم گریه می کردیم.
گفت: بچّه های مردم، دست و پای خودشون رو از دست می دن، انگارنه انگار.
من فقط یه کمی پوستم سیاه و سوخته شده.
هیچ کس ندونه، فکر می کنن که چه اتفاقی افتاده !
خم شدم تا بغلش کنم و ببوسم؛هرچی گشتم، جای سالمی پیدا نکردم.
فقط توانستم سرش را ببوسم.
ویلچرش را کنار یک نیمکت بردیم.
توی حیاط بیمارستان، باهم نشستیم.
از حسین پرسیدم «ننه، چی شد که به این روز افتادی؟!».
گفت«یه عملیات بود به نام والفجر۸. شهرفاو رو گرفته بودند.
عراقی ها از سلاح شیمیایی استفاده کرده بودند.
در هیچ جنگی نباید از مواد شیمیایی استفاده کنن؛ چون این میشه جنگ ناجوانمردانه…».
طوری توضیح می داد که من و پدرش که کم سواد بودیم، متوجه شویم.
او حرف می زد؛ من بی صدا و آرام گریه می کردم.
ویلچرش را سمت من آورد.
دست های مرا تو دست های سوخته اش گرفت و گفت «ننه، همان طور که والدین باید از دست فرزندشون راضی باشن، فرزند هم باید از والدینش راضی باشه.
می خوام بگم من از دست تون راضی نیستم. »
گفتم «چرا، ننه؟! چه کار کردیم؟!».
گفت «تو و بابام ،من رو از دوست هام جدا کردین! شما دعا کردین که من شهید نشم.»
مانده بودم چی بهش بگویم!
با دستش، گوشه ی چارقدم را گرفت، سرم را کشید پایین، و بوسید.
با التماس گفت: ننه، تورو به خدا، از ته دلت دعا کن شهید بشم.
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹