eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
118 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
11.3هزار ویدیو
279 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
🌷 در اسفند سال ١٣۴٢ در روستای «سنگر» از توابع استان فارس متولد شد دوران کودکی را در روستای سنگر و دوران نوجوانی را در شیراز گذراند. وی برای ادامه تحصيل، همراه خانواده به روستای « » در شيراز رفت و دوران دبيرستان را همزمان با اوج‌گيری انقلاب اسلامی شروع كرد. هاشم با تكثير و پخش اعلاميه‌ها و سخنراني‌های امام خمینی (ره) و شعارهای انقلابی در دبيرستان و در سطح شهر، پا به پای مردم و همراه پدر و برادرش در مبارزات شركت كرد و توانست نقش به سزایی در تسخير ساختمان شهربانی شيراز و همچنين پادگان كازرون ايفا کند. اعتمادی با پيروزی انقلاب اسلامی به زادگاهش برگشت و را بر عهده گرفت. وی با شروع غائله كردستان، برای مبارزه عليه دشمن عازم منطقه غرب شد و پس از مدتی مسئول واحد عمليات و اطلاعات تيپ «المهدی» شد و برای آزادسازی شهرهای كردنشين و پادگان حاج عمران، مسئوليت يكی از محورهای عملياتی را بر عهده گرفت. هاشم با شركت در عملیات «والفجر ٢» در منطقه «حاج عمران»، از ناحيه پای راست مجروح شد و پس از بهبودی در سال ١٣٦٢ ازدواج کرد و مدتی پس از ازدواجش دوباره در صحنه پيكار پانهاد. به دليل حضور «هاشم اعتمادی» در عمليات‌های مختلف و كسب تجربه فراوان، از طرف قرارگاه كربلا به منظور سازماندهی گردان قائم (عج)، با سمت فرمانده به تيپ امام حسن (ع) انتخاب شد. وی در عمليات «کربلای ۴»، مجدداً مجروح شد اما روحی او باعث شد تا تنها پس از ٢ روز مرخصی به برگردد. در عمليات «کربلای ۵»، مسئوليت يكی از محورهای عملياتی را بر عهده داشت و در حالی‌ كه چگونگی فتح یک جاده آسفالته را به حاج نبی فرمانده لشکر گزارش می‌كرد، بر اثر انفجار گلوله آرپی‌جی در كنارش، از ناحيه دست راست مجروح شد اما با همان وضعيت به طرف خط مقدم حركت كرد و سرانجام در تاريخ ٢۵ بهمن ١٣٦۵ هنگامی كه برای انجام شناسایی رفته بود، هدف گلوله‌های دشمن قرار گرفت و شد. وی که از عصمت و طهارت (ع) بود، در هر فرصتی متمسّک به کتاب خداوند و به قرائت قرآن مشغول می‌شد و بسیار با و به نماز و دعا می‌پرداخت، بسیجی‌ها عاشقش بودند و علاقه زیادی به وی داشتند. ‌هاشم اعتمادی در هر فرصتی که پیش می آمد در بین مردم می‌رفت و با آنان سخن می‌گفت و آنها را در راستای تقویت جبهه‌ها، و می‌کرد. این سردار به خانواده‌های شهدا و اسرا سرکشی می‌کرد و آن‌ها را تسلّی و دلداری می‌داد. وی که بسیار بود، تا احساس می‌کرد نیروهایش خسته شده‌اند، با آن‌ها به شوخی پرداخته و آنان را می‌کرد."🌷 ❤️ ❤️
✍یه لات بود تو مشهد. داشت می‌رفت دعوا شهید چمران دیدش، دستش‌رو گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم . 🍁به برخورد و به همراه شهید چمران رفت جبهه. تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میارنش تو اتاق شهید چمران. 🍁رضا شروع میڪنه به دادن به شهید چمران، وقتی دید ڪه شهید چمران به فحش هاش توجه نمی‌کنه. یه دفعه داد زد ڪچل با توأم! 🍁شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: چیه؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید. 🍁رضا ڪه تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! ڪشیده ای، چیزی! شهید چمران: چرا؟ رضا: من یه عمر به هرڪی ڪردم، بهم بدی ڪرده. تاحالا نشده بود به ڪسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه! 🍁شهید چمران: اشتباه فڪر می‌ڪنی! یڪی اون بالاست، هرچی بهش بدی می‌ڪنم، نه تنها بدی نمی‌ڪنه، بلڪه با خوبی بهم جواب میده. هی بهم میده. گفتم بذار یه بار یڪی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. . 🍁رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار می‌کرد. اذان شد، رضا عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود، وسط نماز، صدای سوت اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید...!🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌷 دهم فروردین 1346، در شهر قم به دنیا آمد. پدرش یحیی و مادرش ربابه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و گرفت. از سوی بسیج در حضور یافت. دهم بهمن 1365، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به رسید. پیکرش در مزار پایین شهرستان زنجان به خاک سپرده شد."🌷 ❤️ ❤️ @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
🌷«مدت‌ها در این اندیشه بودم که توفیقى حاصل آید، تا بتوانم وصیت‌نامه خود را براى شما پدر و مادر و همسرم بازگو نمایم تا بنا بر حدیث روایت شده از (ع) عمل نمایم. حضرت می‌فرمایند: «سزاوار نیست مسلمانى شب بخوابد و وصیت‌نامه‌اش نباشد.» مادر جان! سعى کن اگر خداوند لطفى به من حقیر کرد و قبولم نمود که در راهش جان دهم، چون زینب (س) و بوده و اقتدا به زینب (س) و زهرا (س) کنى. هر وقت یاد من افتادى، به یاد مظلومیت حسین (ع) و یارانش باش که در صحراى کربلا چگونه جان دادند و هرگز تن به و ندادند. ! به یاد آور که حسین (ع) على اصغرش را داد. برادرش را داد و پیرمرد ۹۰ ساله‌اش را داد؛ با این همه زینب (س) ایستادگى کرد و در مجلس یزید سخنرانى نمود و دشمن زبون را با سخنرانی‌اش به درآورد. مادر باید بسوزى و بسازى و با سوختن‌‏هاست که انسان آبدیده و محکم می‌شود. ! شما براى فرزندانت بسیار فداکارى کردی و ما «خودم را می‌گویم» نتوانستیم دین خود را نسبت به شما ادا کنیم؛ از شما می‌خواهم کنى و اگر از من بدى و سستى دیدى عفوم نمایی. پدرم! کلیه زندگی‌ام را در اختیار شما قرار می‌‏دهم. موقعى که از دنیا رفتم شما وکیل هستید تا از بچه‌هایم پرستارى نمایید و آنان را و بار بیاورید. سخنى با مردم و فامیل؛ اى مردم! نگویید که من به خاطر بعضى چیز‌ها به رفته‏ام؛ خیر فقط و فقط به خاطر و گسترش انقلاب اسلامى بوده که وظیفه‌اى بر گردن همگى ماست. بعضی‌ها می‌گویند، بگذار هر وقت واجب عینى شد، خواهیم رفت. اگر بخواهیم این‌طور فکر کنیم تا به حال همه چیزمان رفته بود. چرا؟ چون اکنون جبهه نیاز به نیرو دارد. به هر جهت این انقلاب براى همگى ما حجت است و کسى نمی‌تواند عذر و بهانه‏‌اى بیاورد که من پیر بودم و یا بچه داشتم. ضمنا قدر را بدانید و یاریشان کنید. شب‌ها نگهبانى بدهید و این‌ها کسانى هستند که مظلومند و با کمترین امکانات کارهاى مهمى انجام می‌دهند. خدایا! من را پذیرفته و قبول کرده‌ام. یعنى آن را درک کرده و فهمیده‌ام که شهادت چیست و براى چه می‌‏شوم. من در این راه قدم برداشتم و خدا مرا همراهى کرد. به امید پیروزى کامل در تمام جهان.»🌷 ❤️❤️
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
🌷 ( ) در یک اسفند سال ۱۳۴۷ در شمال تهران و در یک خانواده مذهبی و ثروتمند دیده به جهان گشود و بعد از طی دوران کودکی برای تحصیل به مدرسه آمریکایی‌ها رفت اما با اوج گرفتن شعله‌های انقلاب در سال ۱۳۵۶ به‌سوی انقلاب و امام خمینی گرایش پیدا کرد و به روایت مادرش تلاش نمود تا در آنجا انجمن اسلامی تشکیل دهد ولی به‌مرور احساس کرد که نمی‌تواند در آن مدرسه بماند و رفتار برخی دانش آموزان را تحمل کند لذا به مدرسه آیت‌الله سعیدی رفت و تحصیلش را در آنجا ادامه داد. با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل پایگاه‌های بسیج در محلات مختلف، رامین بخشی از وقت خود را در آنجا می‌گذراند و در کنار درس خواندن و شرکت در مسابقات مذهبی، ارتباط خود را با مسجد بیشتر نموده و از ۱۰ سالگی شروع به نمازخواندن نمود و چون بسیار باهوش بود در و به بچه‌های پایگاه کمک می‌کرد. اما جنگ مسیر زندگی رامین را به سمت‌وسوی دیگری سوق داد و او که داستان و هم سن و سالان خود را در جبهه‌ها شنیده بود، اولین بار در ۱۶ سالگی عزم میدان نبرد کرد و با اجازه ضمنی پدر و بدون آنکه با مادر خداحافظی کند، به رفت و این داستان تا ۱۹ سالگی یعنی زمان شهادت رامین ادامه پیدا کرد. سرانجام پس از سه سال حضور در جبهه‌های مختلف جنوب و غرب و بارها مجروح شدن، در ۲ بهمن ۱۳۶۶ در جریان ۲ در منطقه ماووت عراق به آرزوی دیرینه خویش رسید و پیکر مطهرش بعد از ۱۰ روز با تلاش دوستانش به ایران و تهران آورده شد و در بهشت‌زهرا (س) قطعه ۴۰، ردیف ۲۷، شماره ۲۲ دفن گردید."🌷 ❤️
شهید"احمد علی نیری"؛عارفی در میان . 🖋 های شهید... ۱۶ بهـمن مـاه ۱۳۶۴ - دوکـوهه ▪️روز چهـارشنبه می‎خواستـم وضـو بگیـرم بـرای نمــاز ، که یک لحظه چشمم به حضرت (عج) افتـاد ... ▫️روز جمعـه در حسینیـه‎ حـاج همـت پادگان دوکوهه، درمجلس آقاامام زمان (عج) گریه زیادی کردم. □بعد از توسلات وقتی بخودآمدم دیدم که از همه ‎اشکی که ریختم یک قطره‎اش بزمین نریخته! گویا ملائـک همه را با خـود برده بودند. 📜عـارفـانه / شهید احمد علی نیّـری شهـادت ۲۷ بهمن مـاه ۱۳۶۴ 🕊🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@hafzi_1🍃 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ 💫عطر در میان ها...رمضان در جبهه‌ها عطر و بوی دیگری داشت سفره‌های خدایی رزمندگان بوی عشق می‌داد سفره های افطاری پر بود از سادگی و بی آلایشی ... ✨گاهی رزمنده ها فقط با تکه ای نان روزه ی خود را افطار می کردند.سادگی و صمیمیت در سفره افطار موج می‌زد... ✨برکت دعا در کنار سنگرها، نماز روی زمین خاکی، سحری خوردن کنار آرپی‌جی و مسلسل، وضو با آب سرد، قنوت در دل شب... ✨قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت‌ها بی نصیب کند، گریه بچه‌های عاشق در رکوع و همه چیز عطر و بوی خدایی داشت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‎‎‌@hafzi_1🍃 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
هدایت شده از برادر شهیدم ابوالفضل 🌹🌹
🌷 سرمست معصومی می گوید؛ هیچ گاه ندیدم که ایشان به تاخیر بیفتد‌. را هم علی رغم فعالیت های زیادی که داشت می گرفت. ایشان انسان های صبور را خیلی دوست داشت و همیشه ما را به و سفارش می نمود. نیز درباره و برادر خود می گوید: بیشتر اوقات به ایشان اعتراض می کردم و می گفتم برادر جان معلمی هم مبارزه است، همین جا بمان و نرو و مواظب تازه عروست باش‌. اما ایشان می گفت نه خواهر جان جبهه حال و هوای دیگری دارد. است، .”🌷 ❤️ ❤️ ✨*⃝‌💛 [🌼] @hafzi_1🍃 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
خطوط مقدم جبهه محراب عبادت بود! اینکه یک جوانی، فرمانده‌ای، گروهانی یا گردانی بنشیند اشک بریزد، نیمه شب عبادت بکند در همه بخش‌های جبهه وجود داشته است. در کجای دنیا کدام جنگ چنین وضعیتی وجود داشته است؟ (رهبرانقلاب۱۴۰۲/۶/۲۹) ✨*⃝‌💛 [🌼] @hafzi_1🍃 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
✍یه لات بود تو مشهد. داشت می‌رفت دعوا شهید چمران دیدش، دستش‌رو گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم . 🍁به برخورد و به همراه شهید چمران رفت جبهه. تو جبهه واسه خرید سیگار با دژبان درگیر میشه و با دستبند میارنش تو اتاق شهید چمران. 🍁رضا شروع میڪنه به دادن به شهید چمران، وقتی دید ڪه شهید چمران به فحش هاش توجه نمی‌کنه. یه دفعه داد زد ڪچل با توأم! 🍁شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: چیه؟ چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا، چه میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید. 🍁رضا ڪه تحت تأثیر رفتار شهید چمران قرار گرفته میگه: میشه یه دوتا فحش بهم بدی؟! ڪشیده ای، چیزی! شهید چمران: چرا؟ رضا: من یه عمر به هرڪی ڪردم، بهم بدی ڪرده. تاحالا نشده بود به ڪسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه! 🍁شهید چمران: اشتباه فڪر می‌ڪنی! یڪی اون بالاست، هرچی بهش بدی می‌ڪنم، نه تنها بدی نمی‌ڪنه، بلڪه با خوبی بهم جواب میده. هی بهم میده. گفتم بذار یه بار یڪی بهم فحش بده بگم بله عزیزم. . 🍁رضا جاخورد و رفت تو سنگر نشست و زار زار می‌کرد. اذان شد، رضا عمرش بود. سر نماز موقع قنوت صدای گریش بلند بود، وسط نماز، صدای سوت اومد. صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد رضا اولین و آخرین نماز عمرش را خواند و پرکشید...!🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ..