یه روز میون قبور بهشتزهرا(س) دل داد به مزار شیشهی رسول ؛ اسم مزار رو خوند
و برگشت سمتم و پرسید : شبیه منه !
: اره خیلی 🦋
عجیب محبت شهیدخلیلی به دلش بود.
یادم نمیره روزی که پدرِ شهید رو سر مزار شهید دید ؛ غروب ماه رمضان بود✨
از آقای خلیلی دعای شهادت میخواست..
به عاقبت بخیر بشیِ پدرِ شهید راضی نشد و میخواست فقط دعای شهادت براش کنند..
دست آخر پدر شهید گفت: انشاءالله عاقبتت ختمِ شهادت باشه..
و تویی که رزق اون سال رمضان رو گرفتی
عزیزِ ارباب حسینم 🌱
-روایتازخواهرشهید🌸
#شهیدمحمدرضادهقانامیری🕊
#سالروز_ولادت
#شهیـدانه
💢شیرینی تولد
🔹 یکى از بچه ها شیرینى تولد بچه اش را آورده بود. تعارف کردیم حاجى یکى برداشت.
🔹 گفتم «خب حاجى. شما کى شیرینى تولد بچه تون رو مى آرید؟» گفت «من نمى بینمش که شیرینى هم بیارم.»
#سالروز_ولادت
#شهید_حسین_خرازی
#یادشهداباصلوات
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
💢شیرینی تولد
🔹 یکى از بچه ها شیرینى تولد بچه اش را آورده بود. تعارف کردیم حاجى یکى برداشت.
🔹 گفتم «خب حاجى. شما کى شیرینى تولد بچه تون رو مى آرید؟» گفت «من نمى بینمش که شیرینى هم بیارم.»
#سالروز_ولادت
#شهید_حسین_خرازی
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
#تولدت_مبارڪ
راوى راستيــن فتـــح؛
بـراى مـا حمـــدى بخـوان
ڪہ تـــو زنــــده اى ...
وما قبرستان نشینانِ عاداتِ سخيف ...
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
#سالروز_ولادت ....🌸🎉🌸🎉
💢🌙 #روزه_قضا
🌷چند روز قبل از شهـ🌹ـادتش،از سردشت مےرفتیم باختران بین حرف هایش گفت:«بچه ها!من دویست روز روزه بدهڪارم»تعجب ڪردیم!!!
💠گفت:«شش ساله هیچ جا ده روز نموندم کہ قصد روزه ڪنم.»
🌴وقتے خبر رسید شهـ🌷ـید شده،توے حسینیه انگار زلزلہ شد.ڪسےنمےتوانست جلوے بچہ ها را بگیرد توے سر و سینہ شان مےزدند.چند نفر بےحال شدند و روے دست بردندشان آخر مراسم عزاداری،آقای صادقے گفت:«شهـ🕊ـید،بہ من سپرده بود ڪہ دویست روز روزه ی قضا داره ڪے حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟»
🍃همہ بلند شدند نفرے یک روز هم روزه مےگرفتند،مےشد ده هزار روز...
📚 یادگاران،جلد ده،ص ۹۴
🌷شهادت ...
پایان نیست
آغـــــاز است
تولـ🎂ــدی دیگر است
در جهانی فراتر از آنڪه
عقل زمینی بہ ساحت قدس آن راه یابد
🌷#فرمانده_لشڪر۱۷علیبنابیطالب
#سردارشهـید_مهـدی_زینالدین🕊
🌻🎀#سـالروز_ولادت💖🍰
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#خاطرات_شهید
💠نمازشب
●شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم حاج آقاگفت:می خواهیم بریم سفر، توشب بیاخونه مون بخواب. بدزمستانی بود.
سردبود. زودخوابیدم. ساعت حدودا 2 بود، در زدند، فکرکردم خیالاتی شده ام. درراکه بازکردم دیدم آقامهدی وچندتا از دوستانش ازجبهه آمده اند.
●آنقدرخسته بودندکه نرسیده خوابشان برد. هواهنوزتاریک بودکه باز صدایی شنیدم، انگار کسی ناله می کرد. ازپنجره که نگاه کردم دیدم آقامهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ورفته به سجده...
#شهید_مهدی_زین_الدین
#سالروز_ولادت ...🌿🌺🌸🌺🌿
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🎈عطر زینبیه
عطر تولد شهــیدی میآید❤️
🎀لحظه تولدت
شروع پرواز است
برای پرستوهـا
و خاطره ماندنی
برای تمام آسمانها🕊
🎉تولدت مبارک آقاروحالله☺️❤️
#شهید_روح_الله_صحرایی
#سالروز_ولادت
#خاطرات_شهید
🔹زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم .باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم.من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.
🔸کف آشپزخانه تمیز شده بود.همهی میوه های فصل توی یخچال بود؛توی ظرفهای ملامین چیده بودشان .کباب هم آماده بود روی اجاق ،بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود ،بایک نامه .
🔹وقتی می آمد خانه ،خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم .بچه را عوض می کرد .شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد .پا به پای من می نشست لباسها را می شست ،پهن میکرد،خشک می کرد وجمع می کرد.
🔸آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم «درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم میکرد و میگفت «تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
✍ روای همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ دلاورلشگر۲۷محمدرسولالله(ص)
#سردارشهید_محمدابراهیم_همت🌷
#سالروز_ولادت
🍃🍃🍃
خاطره اۍ از شهید باکرۍ🌱
شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا ،
بر اثر اصابت تیر
از ناحیه کتف مجروح شده بود.
یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند.
مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بغض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .»
به مناسبتزادروزتولد🎈🎂🎈
تولدتمبارکعزیزآسمانی
شادی روح شهید عزیز فاتحه و صلوات+وعجل فرجهم
#شهید_مهدی_باکری
#خاطره
#سالروز_ولادت....🌸🎉🌸
🍃🍃🍃
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹