eitaa logo
شهیدجاوید الاثرابوالفضل.حافظی تبار
118 دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
279 فایل
فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ ♥️خوش آمدید کانال شهید جاوید الاثر ابوالفضل حافظی تبار @hafzi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
2.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید علی کسایی: بعد از غدیر از کفار نترسید از خودتان بترسید ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✨*⃝‌💛 [🌼] @hafzi_1🍃 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران! یادتان هست دو دهه میگفتیم امنیت ایران را با حضور در سوریه و لبنان تامین می‌کنیم تا ناامنی به کف تهران و همدان و تبریز نرسد. سوریه از دست رفت، حزب الله تضعیف شد و رژیم گستاخ شد و مرزش را به ما نزدیک کرد. حالا محله سعادت آباد تهران را هم زد! بفرمایید دفاع از ایران نه غزه و لبنان! ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد 😕ولی باهاش دست دادم و گفتم: _ اخی.خوبی؟ فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟ یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن. فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا.😊 _ باشه اگه شد. _ خدانگهدارت _ بای فاطمه رفت و منم دوباره رفتم تو فکر.چه دخترخوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن😕 و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن.😐 اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره 😊 و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای 🔥عمو🔥 رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل 📲به خودم اومدم. _ جانم مامان؟ مامان_حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا. _ وای مامان.نه....😬😐من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم.نمیام.😕 مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم.بعدشم شب احتمالا میمونیم.تو بیا بعد شب دوباره میریم.😊 _ وای مامان از دست شماها....باشه...اه. بای😬😠 مامان _خداحافظ زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن. همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون. چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت _" حانیه سادات" برگشتم و نگاش کردم.ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.😬 اون دختره_ حانیه ای دیگه؟😍 _ اره😕 اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بقلم . واه این چرا اینجوری کرد. البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 6.7 سال جدایی حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم.....🙁 ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما.☺️ _ اها باشه بریم. ملیکا راه افتاد و منم دنبالش، تا رسیدیم به یه سمند سفید. ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد. ملیکا_خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟مثلا یه زمانی خواهر بودیما. در جوابش به لبخند اکتفا کردم.🙂 راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال😄 بودم هم ناراحت.😒 ناراحت به خاطر اینکه هنوز هم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون بااعتقاداتشون مشکل داشتم😒 و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون.😄😇 البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم😕 وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم . زهراسادات_حانیه جان.الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما. _ نمیدونم هرجور خودت میدونی . زهراسادات_ پس بریم خونه ما. . . زهراسادات در رو باز کردو کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم.. . . زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم. زهراسادات_حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟😅 _ اگه تانیا صدام کنی نه.😄 _ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟😟 شونه بالا انداختم. _ نمیدونم. شاید....🙁 با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم😄😀😁 صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود...... ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 رمــــــ📚ـــــان 🍃💞از جهنــ🔥ــم تا بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃 بعد از ورودمون خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد خون گرمیشون رو دوست داشتم 😊 اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودن و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت با صدای مامان هرسه رفتیم پایین. مامان_دخترا بیاید میخوایم بریم حرم. ملیکا_ چشم خاله اومدیم.. . . تو ماشین🚘 دوباره طبق معمول با غرغر هدمو سرم کردم😬 و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرمو از تو کیفم در اوردیم رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم. ملیکا_چقدر چادر بهت میاد.😍 _عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.😬😕 راه افتادیم سمت حرم جایگاه آرامش من سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم. . . . ساعت 8 شب بود.🌃 تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت 8دم در باشیم. رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم. رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستشو گذاشت رو شونه من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.😧😵 امیرعلی_عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟😃 _عههه.سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟😟 و با این حرف و حالت من بچه ها 😁😀و امیر ترکیدن خودمم خندم 😃😄گرفته بود. امیرعلی_ ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قمین منم اومدم اینجا.....😉😃 ... ✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی 💠 کپی با ذکر صلوات 🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
12.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌شهید"علیرضا مشجری" ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
تعداد سپهبد های ایران به 6 تن رسید شهید سپهبد قرنی شهید سپهبد صیاد‌شیرازی شهید سپهبد سلیمانی شهید سپهبد باقری شهید سپهبد رشید شهید سپهبد سلامی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
📌 شاید بعد از شهادتم خیلی‌ها بگویند به خاطر پول رفت 🔹 خواب دیده بود. خواب دیده بود در سرزمینی غریب، رهبر مردمی غریب شده است. وقتی محمد او را بیدار کرد، حال غریبی داشت. بعد از نماز صبح روی ارتفاعات کردستان، در سجده خواب دیده بود؛ ◇ همان سال‌های شصت. محمد گفته بود تعبیرش شهادت در کشوری غریب است. حالا که سه بار برای رفتن رسول استخاره کرده بود و هر سه بار تعبیرش این بود: ◇ که دنیایش نه؛ اما آخرتش خوب است، یاد این خواب افتاده بود، خوابی که رسول ده سال پیش دیده بود و او تعبیرش کرده بود. ◇ موقع خداحافظی دست انداخت گردن عباس (برادر کوچکتر رسول) و بوسیدش و زیرگوشش گفت: ◇ «عباس، من برم شاید شهید شوم. مواظب مامانم باش.» و این را سه بار گفته بود. ◇ گفته بود: «شاید بعد از شهادتم خیلی حرف‌ها بشنوید. شاید خیلی‌ها بگویند به خاطر پول رفت. حواست باشد که این حرف‌ها مامان را ناراحت می‌کند. مواظبش باش.» ◇ شب آخر بچه‌ها را یکی یکی بوسید و بهشان گفت که فردا می‌رود سفر. گفت می‌خواهد برود بوسنی. ◇ همان شب خداحافظی کرد. صبح وقتی علیرضا و زینب بیدار شدند که آماده شوند و به مدرسه بروند، رسول در یکی از اتاق‌ها پنهان شد. معصومه با تعجب پرسید: ◇ «نمی‌خواهی بچه‌ها را ببینی و خداحافظی کنی؟» گفت: «نه معصومه جان، می‌ترسم محبتشان نگذارد بروم.» 📚 برگرفته از کتاب «ر» نوشته مریم برادران («ر» روایت داستان زندگی شهید رسول حیدری) ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
💔 می‌گفت: شیعه‌ها! مسلمونا! حزب‌اللهی‌ها، بسیجی ها و ... نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود! بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولی فقیه می باشد، باشند. چون دشمنان اسلام کمر همت بستند و ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
🌀سبک زندگی شهدا: ‏بهش گفتند: با یک دست که نمیتونی بجنگی،برو عقب! می گفت:مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟ لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیکِ لبای خشکش،گفته بود: مگه مولایم‌ امام‌حسین علیه السلام در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم؟! شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست. ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
شهید جهاد را به این دلیل در خودرو خود به شهادت رساندند، که کسی جرأت رویارویی با او را نداشت. 🕊🌹 ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫
" أَعِرِاللَّهَ جُمْجُمَتَكَ " همانا قهرمانان ما در میدان جنگ به توصیه‌‌های حضرت امیر علیه‌السلام عمل می‌کردند آنجا که فرمود: «اگر كوه‏ها از جاى كنده شوند تو ثابت و استوار باش، دندان‏ها را برهم به فشار، جمجمه‌ات را به خدا عاريت ده پاى بر زمين ميخكوب كن به صفوف پايانى لشكر دشمن بنگر، از فراوانى دشمن چشم بپوش، و بدان‌كه پيروزى از سوى خداى سبحان است..» "خطبه ۱۱ نهج‌البلاغه" شادی روح مطهرشون صلوات🌷 ❤️‍🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫