✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۴۲-۴۱
🔻#قسمت_شانزدهم_و_هفدهم
خواب دیدم حسین، کنار سردار سلیمانی ایستاده، هی می گوید: «حاج قاسم، قبول کن من هم برم.»؛حاج قاسم می گه «نه!»
حسین را صدا زدم. گفتم «چیه ننه، این همه داری حاج قاسم رو التماس می کنی؟!
می خوای کجا بری؟! چی رو باید حاج قاسم قبول کنه؟!».
گفت: «می خوام برم سوریه. حاج قاسم قبول نمی کنه. می گه باید با هم بریم؛ ولی من می خوام تنها برم.»
عصر همان روز، حسین زنگ زد. احوال باباش را پرسید.گفتم «الحمد الله حالش خوبه». بدون هیچ مقدمه چینی گفت «ننه، خودت می دونی من شیمیایی ام.
تو کارم حسابی نیست. ممکنه ناگهانی بمیرم. اگه یه زمانی مردم، من رو کنار دوست شهیدم یوسف الهی دفن کنین.»
بغض، راه گلوم را گرفته بود. خیلی از حرفش ناراحت شدم. گفتم «ننه، داری وصیت می کنی؟! چطور دلت میاد این چیزها رو به من بگی؟!.»
لحظه ای سکوت کرد. من اشک ریختم.
ظهر بود. بچه ها و نوه هام، همه دور و برم نشسته بودند.سر به سرم می گذاشتند و می گفتند «ننه، چرا دعاهای تو نصفه و نیمه است؟ طفلکی داداش، هر دفعه که میره سوریه ،فقط مجروح می شه؛ شهید
نمی شه! گفتم «سر به سر من نذارید. من یه مادرم.
می دونین برای یه مادر چقدر سخته که دعای شهادت فرزندش رو بکنه؟
ولی با این حرف هایی که به من گفتین، از امروز خودتون رو برای شهادت برادرتون آماده کنین.» بچه ها زدند زیر خنده که «ننه رو جو گرفته؛مجتهد شده.» دلم خیلی شکست.
❤️@hafzi_1❤️
کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹