💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
درمجالسی که می رفتیم و او نبود ، باز دلتنگی خودش را داشت..💔
به هرحال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده وحلاوت ان را حس کرده باشد ، درنبودش خیلی بهش سخت می گذرد..
در زمان مرخصی اش ، می خواست جور نبودش را بکشد.
سفره می انداخت ، غذامی اورد ، جمع می کرد ، ظرف می شست ، نمی گذاشت دست به سیاهو سفید بزنم...
می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد.
مهارت خاصی دراین کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت😐
همان دوران عقد یکی دو بار که دید چندبار گوشه دستم را سوزاندم ، گفت:
((اگه تو اتو نکنی بهتره!))😅
مدتی که تهران بود ، جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش.
از بین دوستاش فقط با یکی رفیق گرمابه وگلستان بودند و رفت امد داشتیم..
می شد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دونبودند ، بازماخانم ها باهم بودیم😁
راضی نمی شدم دوباره مادر شوم ..
می گفتم:((فکرشم نکن! عمرا اگه زیربار بچه و بارداری برم!))
خیلی روضه خواند . میگفت : ((الان تکلیفه آقا گفتن بچه بیارید))
ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند!
بهش گفتم:((اگه خیلی دلت بچه می خواد ، می تونی دوباره ازدواج کنی!))
کارد بهش می زدی ، خونش درنمیآمد .
می گفت:((چندسال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟!))
به هرچیزی دست زد که نظرم راجلب کند ، امافایده نداشت!
نه اوضاع و احوال جسمی ام مناسب بود ، نه از نظر روحی امادگی اش را داشتم.
سر امیر محمد پیر شدم😣
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
ابوالفضل حافظی تبار
🌷🌷
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺
رمــــــ📚ـــــان
🍃💞از جهنــ🔥ــم تا
بهشـــــ🌈ـــــت💞🍃
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
💖به روایت حانیه💖
سرشو بالا گرفته بود،
به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد،😒
نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه.😣
هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته .
به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ،
تنها صدایی که شنیدم، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت
_اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم.
و بعد سکوت......
چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود
_شما هیچی ندارید......
دوباره گریم شدت گرفت،😭😣
لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود، ای خداااا، من چیکار کردم.
_ یعنی چی؟
امیرحسین _خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی.......😒
وای خدا من چقدر خنگم.
_داشتم ولی ولی......تو کوچه افتاده فکر کنم.
بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود.
بعد از یکی دو دقیقه برگشت،
بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ،
زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام.
بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجب از معلوم بود، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود😒
امیرحسین _سوارشین لطفا
_کجا؟😣
امیرحسین _درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون.
با این وجود که اونم غریبه بود،
ولی بهش اعتماد داشتم، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب.
امیرحسین _ خونتون کجاست؟
ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد.
تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد
_فکر میکردم......چادری شده باشن.
_من.....من.......متاسفم
امیرحسین _حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم
نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم.
_من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم.
سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت.
همزمان با رسیدن ما جلوی خونه، امیرعلی هم رسید،
با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم.
بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ،
درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد،
هرکس دیگه بود الان هزارجور فکرمیکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود .
.
ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو.
قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم.😣😢 بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد
و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکرکرد.
💚💚💚💚💚💚💚
و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري
#ادامه_دارد...
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
✍🏻نویسنده ح سادات کاظمی
💠 کپی با ذکر صلوات
🤲🏻اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
❤️🔥⃟⃟⃟⃟⃟⃟ ⃟⃟⃟⃟⃟⃟🚀@hafzi_1
شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫