eitaa logo
🕊🎋 فاتح_خرمشهر🎋🕊
41 دنبال‌کننده
513 عکس
164 ویدیو
0 فایل
#به_یاد_سردار_سرلشگر #شهید_حاج_احمد_کاظمی🌷 #خاطرات_شهدا 📚 #دلنوشته_ها 📩 #فیلم 🎬 #عکس 📸 ارتباط با ما 👈 @Kazemi_58 💢کپی و نشر مطالب کانال جایز و بلامانع است💢 💚 با ذکر صلوات 💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 اسم که می‌آید ناخودآگاه دلمان می‌خواهد کاری به نیتش انجام بدهیم... 💯 هرچه نباشد او فرمانده است . ❤️ https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
نوزدهمین سالگرد عروج و شهادت سردار شهید حاج احمد کاظمی🕊 زمان : چهارشنبه ۱۹ دی ماه ۱۴۰۳ ، همراه نماز مغرب و عشاء در حسینیه فاطمه الزهرا سلام الله علیها https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آس برنده جمهوری اسلامی به روایت پدر موشکی ایران صحبت های سردار شهید حسن طهرانی مقدم (پدر موشکی ایران) به اعتقاد من هرجا که بحث امنیت ، عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ست ، مجسمه باید اونجا نصب بشه 🎋 https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر به این اراده و به این همت ... صحبت های سردار شهید حسن طهرانی مقدم(پدر موشکی ایران) ➖ به اعتقاد من هرجا که بحث امنیت ، عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ست ، مجسمه اونجا باید نصب بشه ❤️ https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
یاد دلنشینت ای امید جان هر کجا روم روانه با من است ...! https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
🌷 صدای گریه جمعیت به هوا بلند شد. هیچ کس یارای فراق احمد را نداشت. بعد از اقامه نماز و تشییع با شکوه در تهران ، احمد را به نجف آباد بردند. به وطن اصلیش ، جایی که سال‌ها در آنجا زندگی کرد. برای دیداری دوباره با دوستان شهیدش به آنجا ، رفت. احمد را به موقعیت قدر بردند ، جایی که ساختمان‌های لشکر در کنار پادگان عاشورا و حسینیه اعظم بود. همه آمده بودند. قاسم ، زیارت عاشورایی درآورد و خواند؛ اما گریه امانش نمی‌داد. بی‌قرارتر از همه قاسم بود. سال‌ها با احمد قرار گذاشته بودند که هر کدام زودتر رفت ، برای دیگری دعا کند تا او هم بیاید. حالا احمد زودتر ، رفته بود. 📖 به ✍🏻قلم 🔸 خاطرات و روایت زندگی شهید احمد کاظمی ، از آغاز تا پرواز https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
سفارش کرده بود که کنار حسین خرازی دفنش کنند؛ جایی که می‌گفت: «اینجا دری از درهای بهشته و این در برایش باز شد.» قاسم هم به درون قبر رفت و درون گوش احمد، زمزمه کرد. قسمش داد به حضرت زهرا « تویی که عشق حسین داری! از خدا برای من هم بخواه! احمد! قرارمون که یادت نرفته؟! احمد مَرده و قولش. منتظر خبرت می‌مونم. قول می‌دم راهت رو ادامه بدم و دست فرمانده رو از همیشه پُرتر کنم. فقط براتِ شهادت منو هم از آقا امام حسین بگیر. » ۱۹ دی ماه ۱۳۸۴ در ذهن قاسم و وعده او با احمد در ذهنش ماند و حکاکی شد. بعد از مدت‌ها، احمد به قولش عمل کرد و در بامداد ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸، بعد از ۱۴ سال دستش را به سوی قاسم دراز کرد و او را از میانه آتشِ به جامانده از انفجار آمریکایی‌ها گرفت و به سمت عالم بالا برد. 📖 به ✍🏻قلم 🔸 خاطرات و روایت زندگی شهید احمد کاظمی، از آغاز تا پرواز ❤️‍🔥 ❤️‍🔥 https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
🎬 رونمایی از خرده روایت شهید احمد کاظمی "سفر به روسیه" ✏️روایتی از نقطه‌ی عطفی در بومی‌سازی صنعت موشکی ایران 📺امشب ساعت ۲۱ برنامه تلویزیونی هشت بهشت شبکه اصفهان تهیه شده در حوزه هنری استان اصفهان 💠 حوزه هنری استان اصفهان در مجازی: وبسایت | آپارات | ایتا | بله | . https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
مراسم نوزدهمین سالگرد شهادت با حضور اقشار مختلف مردم شهیدپرور و فرزند ارشد حاج احمد ، ۱۹/۱۰/۱۴۰۳ https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi
💢 نقشه جالب حاج قاسم و حاج باقر برای شهید حاج احمد کاظمی که بدون آن ها به مسافرت رفته بود 🔹یکی دو ماهی بود که حاج احمد به حاج قاسم و محمد باقر اصرار می کرد که سفری به تنکابن داشته باشند 🔸اما یک بار حاج قاسم درگیر کار میشد و بار دیگر محمدباقر، آخر سر هم احمد کلافه شد و به حسن گفت: بابا اینها همه‌اش درگیر کارن هی امروز و فردا میکنن. بیا خودمون بریم 🔹اینها این قدر درگیرن که اصلاً متوجه نمیشن ما رفتیم اما همین که رفتند خبرش به گوش حاج قاسم و محمد باقر رسید. 🔸صبح جمعه بود که در بالکن منزل محمد باقر نشستند و نقشه کشیدند که چطور او را برگردانند حاجی در طراحی نقشه های این چنینی استاد بود از ابتکاراتی که در جبهه به کار میبردند، استفاده کرد و یک نقشه تمیز کشید از دفتر فرماندهی با حاج احمد تماس گرفتند و گفتند یه اتفاقی افتاده که شما باید فوراً خودتون رو برسونین!» به حاج احمد گفته بودند اتفاق خیلی عجیبی افتاده و چیزی که برایش توضیح دادند خیلی نادر بود احمد خیلی شوکه شد. او که نمیدانست از کجا آب میخورد گفت من الان جایی هستم که نمیتونم فوری بیام باید با هلی کوپتر برگردم خیلی زود یک هلی کوپتر فرستادند دنبالش و او برگشت. ساعت یازده صبح نقشه کشیده شد و حاج احمد ساعت یک ونیم ظهر دم در خانۀ محمد باقر بود. تا رسید فهمید داستان از چه قرار است. حاجی این خاطره را می‌گفت و همه می‌خندیدند. خیلی هوای رفیقش را کرده بود. چقدر سر به سر هم می‌گذاشتند و چقدر حاجی دلش برای خنده‌هایشان تنگ شده بود. 📚 کتاب عزیز زیبای من https://eitaa.com/haj_ahmad_kazemi