#عاشقانه_شهدا
#زندگے_بہ_سبڪ_شهدا ❣
کنار سقاخانه💚
سوز سردے بر صورتم می خورد.🌬
درستــ همان جا ایستادم؛ ڪنار سقاخانه حرم.😍
آن روز جمعه مهدے هم کنارم ایستاده بود. هر دو برای #زیارتــ به حرم امام رضا (ع) آمده بودیم.❤️
نزدیکے های ظهر بود که بعد از زیارتــ خواستیم برگردیم خانه.
مهدی گفت: «صبر کنیم، نماز جمعه را که خواندیم، برمی گردیم ...»🙂
لرزیدم و گفتم: «آخه با این هوا؟ سرما می خوریم ...»😥
ڪتش را از تن درآورد و روی زمین پهن کرد: «بشین روی لباسم تا سرما نخوری ...»💞
خودش هم همان طور با لباس نازڪے که بر تن داشتــ، کنارم روے زمین نشستــ.
آن روز نماز جمعه را با هم خواندیم؛ درستــ همان جا کنار سقاخانه حرم ...
❣ همسرشهید #مهدی_هنرور_باوجدان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
@Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
🌼 #سبک_زندگی_شهدا
✍به حـلال و حـرام خدا خیلی اهمیت میداد. در استفاده از امـوال بیـت المـال بشـدت مراقبـت داشت.
🌼 اهل #امـر به معـروف و #نهـی از منڪر بود. روزے ڪه #جنـازهاش را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه میڪردند و میگفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید #غیبت نڪن، #تهمت نزن!
🌼حتی یادم هست آخـرین بارے ڪه خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این خمـس من است. برایم رد ڪن. من دیگر فرصت نمیڪنم.
🌼در #مراقبــت_چشـم از حـرام، در رعایت #حــق_النــاس، به ریزترین مسائل توجه داشت.
🌼شبهاے جمعه به بهشت زهرا میرفت و پس از نماز جماعت مغرب و زیـارت مـزار شهـدا، مےرفت آن #قبـرهای_شهدای_گمنام را ڪه رنگ نوشتههایش رفته بود، با قلم #بازنویسی میڪرد. قلمهایش را هنوز نگه داشتیم.
🌼 بعد از آن به #زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام میرفت و در #مراسم احیـاے حاج منصور ارضی شرکت مےکرد و تا صبح آنجا بود. این #برنامه ثابت شبهای جمعهاش بود.
🌼صبح میآمد خانه، استراحت مختصری میڪرد و دوباره بلند میشد و مےرفت بیرون. 👌هیچ وقت بیکار نبود.
🌼وقتی ڪه شهید شده بود، #سـر_مـزارش مداح مےگفت تا حالا هیچ وقت استـراحت نڪردی. الآن وقت استراحتت است!
🌼شب و روز در تلاش و کوشش بود، براے اینڪه پایههای #ایمـان و #تقـوایـش را محڪم ڪند.
#شهیدمدافع_حرم_رسول_خلیلی💐
#خاطره 🍁
#یادش_با_صلوات ✨
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❣از #زیارت برمیگشتم، دیدم توی #دارالحجه خانمی با قلم #خوشنویسی به نستعلیق مینویسد.
❣اومدم به محسن گفتم: تو یه جمله بگو، منم یه جمله میگم بنویسه.
نقشه هم کشیدیم برایش که #قاب بگیریم و توی اتاق خواب بزنیم به #دیوار...
❣محسن این متن را پیشنهاد داد:
«آن روزها دروازهای برای شهادت داشتیم و حال، #معبری_تنگ. هنوز برای شهید شدن #فرصت هست.دل را باید پاک کرد.»
❣من هم گفتم:
«از قول منِ خسته به معشوق بگویید، جز #عشق_تو عشقی به دلم جا شدنی نیست.»
#راوی: همسر شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
عاشقانه های همسرشهید❤️
قبل از آشنایی با محمد جواد به #زیارت حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂
روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد دل میکردم. از او خواستم که
#همسری به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓
البته آن روزها نمیدانستم که #هدیه ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم
#سرباز خود حضرت زینب(س)، قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌
از سفر که برگشتیم، محمد جواد به #خواستگاری من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به
کار بود.😊 #تنها پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود.
حتی از جوانی
و زمانیکه #محصل بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس
💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به #ساختن
همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست.
سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و
طرح کاشی ها همه وهمه به #سلیقه من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار
است در این خانه بمانی...نه من....😔
آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به #شوق دیدار تو در زمان ظهور
#امام_زمان(عج)😍😌
#شهید_محمدجواد_قربانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#خاطرات_شـهدا
💠كفن شهادت
🌷موقعي كه براي #زيارت بيتالله، عازم مكه بوديم، قبل از آن براي شركت در كلاس توجيهي مناسك حج، به #سنندج رفتيم. چون كه قرار بود، بعد از كلاسهاي توجيهي عازم بشويم، مولود هم براي بدرقة ما،😇 به سنندج آمده بود. يك شب در #مسجد هاجره خاتون مانديم و نسبت به اعمال حج توجيه شديم.👌 پس از اتمام كلاسها، وسايل #اضافيام را به مولود دادم كه با خودش برگرداند ♻️كامياران.
🌷 موقع سوار شدن اتوبوس،🚌 پسرم صدايم كرد و گفت: پدر! #خواهشي از شما دارم. گفتم: چه خواهشي⁉️ بگو! گفت: برايم از مكه #كفني تهيه كن و آن را به آب زمزم تبريك بده. باور كنيد همين كه درخواستش را شنيدم، اشك😭 از چشمم سرازير شد. گفتم: پسر! من #توان اين كه براي پسرم كفني از مكه بياورم ندارم. اين يكي را از من نخواه.😢 خلاصه هرچه گفتم او فقط #حرف خودش را ميزد.
🌷 از بس اصرار و #التماس كرد تا اينكه راضي شدم و قول كفني را به او دادم. چارهاي نداشتم،❌ مراسم حج كه تمام شد، طبق قولي كه داده بودم، #كفن مولودم را در مكه خريدم و با دستهاي خودم، با آب زمزم متبركش كردم❣ به خانه هم كه برگشتم، #چشمش به دستهاي من بود كه سوغاتياش را به او بدهم. انگار ميدانست كه #شهيد خواهد شد.😔 بعد از شهادتش، پيكر مولود را با همان كفن #متبرك پوشانديم و به خاك سپرديم.
✍ به روایت پدر بزرگوار شهید
#شهید_مولود_منبری🌷
#سالروز_شهادت
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣