❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
آرزوی دست هایم.....🕊 #پارت_دهم تمام تنم از شدت شوکی که بهم وارد شده بود میلرزید😭 پس تمام اون بی توج
❤️بسم رب العشق❤️
آرزوی دست هایم....🕊
#پارت_دوازدهم
از حاجی خداحافظی کردمو از مسجد،خارج شدم ..... قدم میزدم و به اتفاقات این مدت فکر میکردم...وقتی به امروز و مستانه فکر میکردم وقتی به بغضش و چشمای اشکیش فکر میکردم قلبم درد میگرفت 😢
🌸مستانه
از اتاقم خارج شدمو با پدرم رو به رو شدم قلبم مچاله شد از دیدن قاتل مادرم.....
تنها حسی که به این به ظاهر پدر داشتم نفرت بود و نفرت و نفرت.....
چقدر سخته روزی تمام باورهات فرو بریزه.....چقدر سخته که بفهمی پدرت قاتل مادرته و اینهمه سال دل به مادرانه هایی خوش کنی که همش نقشه اس.....
قلبم تاب اینهمه فشارو نداشت ....نفس عمیقی کشیدمو بغضمو پس زدم و رفتم توی سالن ....
بعد از خوردن شام بدون توجه به بقیه از پروین جون تشکر کردمو به اتاقم برگشتم...
دوتا قرص ارامبخش خوردمو خوابیدم
فردا باید شهابو میدیدم تا بیشتر اطلاعات بگیرم
چشمامو بستم و خوابیدم.......
داشتم میدویدم ......باز توی،همون صحرا بودم ....بازم همون کابوس اما ایندفعه....درست لحظه ای که از تشنگی افتادم زمین ....زنی سفید پوش اومد بالای سرم....سرمو روی پاهاش گذاشت و اب بهم داد.....چشمام واضح میدید ... صورتشو دیدم .....مادرم بود.....اروم و با بغض گفتم:
مامان😢
_جان مامان😊
_مامان😭
_جانم دختر قشنگم
_مامان من میخوام بیام پیشت مامان😭مامان من دلم تو رو میخواد
لبخندی زد و نگاهم کرد و گفت:
نه دخترم ینفر هست که بهت نیاز داره ....اونجاس منتظرته.....منتظرش نزار مادر ......من باید برم.....تو برو پیشش ....
مامانم بلند،شد و ازم دور شد دنبالش دویدم اما یهو محو شد و رفت ....
اطرافو نگاه کردم فریاد زدم : مـــــــــامـــــــان! کــــجایـــــی؟! مــــن اینجا میـــترســـــم😭مامان بیا
نگاهم به اون مرد افتاد ....به سمتش رفتم و گفتم اقا...اقا....شما کی هستی؟!
برگشت ....نگاهم بهش افتاد ....چهرشو نمیتونستم ببینم هرچی تلاش کردم نشد...
از خواب پریدم...تمام تنم خیس عرق بود....یه لیوان اب خنک ریختمو خوردم....سرجام دراز کشیدم ....خواب از سرم پریده بود داشتم به اتفاقات اخیر فکر میکردم انقدر غرق شده بودم که نفهمیدم کی افتاب طلوع کرد ....
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣